ی دور همی ساده و صمیمی ...
جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۴۰ ب.ظ
" بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق بر خیزد ز جانم "
[ اگر با دیگران قاه قاه بخندی
جفا کردی به اشک و بغض و آهم
ترا به پاسبان لو می دهم من
که تا خرسند شود روح و روانم
جفا کردی و با غیر ، شوخ گشتی
فقط گفتی که من اینم ! نه آنم ! ( همینم که هستم )
همه ش یکسر مرا تحقیر کردی
فکندی حلقه ای بر دست و پایم
مرا اینجا زمین گیرم نمودی
ولیکن ، فارغ از مرگ و زوالم
از آن شب که جهیدی و برفتی
بخود گفتم که من بی خانمانم
ولی حالا که من اینجا نشستم
تو همچون موشی و من پهلوانم
طبیان بهر تو مرهم ندارند
ولی من خود دلیل ِ التیامم
دلم را بهر تو تنبیه نمودم
بگفتا ! با کسی کاری ندارم
تو کَس بودی و خود ناکس نمودی
برو! با ناکسان حرفی ندارم
زدی جفتک ! به ظاهر رَم نمودی
تو چون اسبی و من بر تو سوارم
به تو گفتم که این رسم ادب نیست
بگفتی با ادب کاری ندارم ]
- جمعه ۹۳/۱۲/۲۲