MeLoDiC

گاهی برای دلم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۶۳ مطلب با موضوع «گاهی برای دلم» ثبت شده است

۰۷
دی
۹۳


 

همه چیز به شما بستگی دارد
فردا ، روز تازه ای است که در آن اشتباهی وجود ندارد . . .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۵
  • ** آوا **
۲۴
آذر
۹۳


 

* شـب و سکوت ...

                 نم نم بارون و دیگر هیچ !!!


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۴
آبان
۹۳


 

 کوچ پرنده به من آموخت " وقتی هوای رابطه سرد است ، باید رفت "

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۳
  • ** آوا **
۲۸
مهر
۹۳

 

* ثـانیه ها همچون تندبادی که می تازد و تمام گذر را خالی از هیچ میکند در تکاپوی رفتن و بجا گذاشتن آثار خویش است . اینجا در کنار دل ِ ما هوای بارانی می نازد به خیسی اش و من همچون مرغان دریایی (!) نشسته بر امواج خروشان دریای افکار خویش در تلاطم ... ! جایی نوشته بودم " یعنی می شود روزی بیاید که من باشم و تو ؟  بی شک در چنین روزی دیگر آرزویی نخواهم داشت . "

+ لطفا نوشته هایم را حلاجی نفرمایید . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۵
  • ** آوا **
۰۳
ارديبهشت
۹۳



* اینبار از میان آرشیو آهنگی را انتخاب میکنم و سپس پلی ... 

صدای سالار تمام خانه را پر میکند ... و کلمات واضح و روشن طنین می اندازند بر خلوتم ... 

.

.

منکه فرزند این سرزمینم / در پی توشه ای خوشه چینم ... 

آن روز را یادت است ؟!

 روزی که تمام دنیا را با قدمهای کودکانه مان طی کردیم و دنیای ما به اندازه ی یک خیابان ِ منتهی به دریا وسعت داشت ... دریا ! یادت است ؟ 

ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن / همره دلبران خوشه چیدن 

آن روز را بیاد داری ؟! 

که جوی آب میشد سرگرمیمان و پاهایمان را در آن فرو میبردیم و لذت و خنکی َش تا درونمان را به وجد می آورد ... همان وقت که همه در خواب ظهرگاهی فرو رفته بودند ... 

از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن / گه از این سو به آن سو پریدن 

آن روز را یادت است ؟!

سوار بر تاب کودکانه مان آسمان را به تملک خویش در آوردیم ... 

همان روز که همبازی هم بودیم و اسباب بازیمان تشتی پر از آب بود و تکه ای کاغذ...

کاغذی که قایقی میگشت و اقیانوس آرزوهایمان را کشف میکرد ... 

خوشه چین کجا اشک محنت به دامان ریزد / خوشه چین کجا دست حسرت زند بر دامان ؟؟؟

** امروز  این ترانه ، بی دلیل و یا با دلیلش را نمی دانم ... ولی مرا پرت کرد دوران کودکی َم  :) 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۶
  • ** آوا **
۱۶
فروردين
۹۳


* فـکر نکنم این ساعت از شبانه روز برای آرامش فکری انتخاب بدی باشه ! 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۰۴:۱۳
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۲


+ ای کاش یاد میگرفتم ، اگر در رابطه ای حرمتم زیر سئوال رفت ، برای همیشه با آن رابطه خداحافظی کنم و به طور احمقانه ای منتظر معجزه نباشم... 

+ همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می دهد به راحتی دل بکنی :) 

* بَد نیست گاهی این جملاتُ بنویسیم و تو مسیر گاه و بیگاه نگاهمون قرار بدیم تا با هر بار دیدن بیاد بیاریم که قبل از هر کسی این مائیم که باید حرمت خودمونُ حفظ کنیم . نه ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۲



دل ما را به فُسونِ دلِ دلبر نگداز 

کاین دل ما ز سر عشق چنین می سوزد ...

.

.

.

شـب در محفل عُشاق ، دلی پر درد بود

زان میانه، قدحی پر ز شراب و شرب بود 

دل پر درد بیاویخت قدح  ِپر شرب را 

جام را یکسره نوشید که نوشین لب بود 

درد را یکسره تسکین به مستی بنمود

چو پگاهش برسید باز دلش ، پر درد بود .... 


 آوا


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ دی ۹۲ ، ۱۲:۱۹
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۹۲




* سوز و سرمای امروز بی شباهت به سرمای دی ماه نیست و این یعنی پاییز داره کم کم به استقبال زمستون میره ... 

امروز حس و حال خاص خودشُ داشت . حس و حالی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشن و الباقی نه ! از اون روزها بودکه دلت میخواست نم نم بارون هم چاشنی بشه و امروز بشه روز تو ... بقول گیلاسی یه روز دو نفره ! 

غروب امروز عجیب شبیه به عصرهای دلگیره جمعه ست ... اصلا امروز شبیه هیچ پنجشنبه ی دیگه ای نیست ... اینُ دل من میگه ! هیچ وقت نشده بود که پنجشنبه ها شبیه به جمعه باشه ... ولی امروز قانون روزهای هفته برای من شکسته شد ...! یه غروب پنجشنبه ی بی نهایت دلگیر که شبیه جمعه هاست .... 

سوئیچُ میچرخونم ! ضبطُ روشن میکنم ... 

صدای احسان می پیچه تو ماشینی که من تنها سرنشینش هستم و تو یکی از کوچه های شهر پارک شده ... 


" از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم ...

از این حسی که میدونیُ میدونم به هم داریم ... 

از اینکه هر دو میدونیم نباید فکر هم باشیم ... 

از اینکه تا کجا میریم اگه یک لحظه تنهاشیم ... "


صندلیُ می خوابونم . سرما پاهامُ بی حس کرده ! پالتومُ می کشم روی خودم ! ... 

بخار تمام شیشه رو پوشونده ... 


" دارم می سوزم از وهمه تبی که هر دو میگیریم ... 

از اینکه هر دو مون با هم لبه ی تیغ راه میریم ... "


** من خیلی سخت ، خیلـــــــــــــی سخت اعتماد میکنم ..........  


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۷:۲۸
  • ** آوا **
۰۱
ارديبهشت
۹۲

میگویند شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارند ! 

و من به یاد می آورم آن مردی را ، که با کمانچه اش ...

گوشه ی خیابان شاد میزد ... 

ولی ، با چشمانی خیس !!! 

+ متن کپی ! با کمی تغییر ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۵
  • ** آوا **
۰۲
فروردين
۹۲

*  شاعر که باشی ...

ترکه در دست نمیگیری که لغات را یک به یک به صف بنشانی ، تا ترکیبی زیبا نهادینه شود ...

شاعر که باشی ... 

شقیقه هایت را نمی فشاری تا واژه از ذهنت بتراود ...

شاعر که باشی ...

چشمهایت را می بندی ...

گوشهایت را نیز ...

خودشان یک به یک می آیند ! کلمات را می گویم ... 

در مقابل دیدگانت می رقصند ... 

تو آرام پلک میگشایی ... 

بزمشان را متبرک میکنی با لبخندت ...

یک به یک واژه ها می بوسی ...

لمس میکنی ...

مس میکشی !

از پاکی شان سیراب می شوی ...

چشمهایت را باز می بندی ...

به این فکر میکنی که چقدر واژه ی نگفته ی ناب داشتی ...

آسوده می شوی ... 

دستهایت را زیر سرت قلاب میکنی ... 

پا روی پا می اندازی ... 

سوت میزنی ... 

و باز بی فکر شعر میگویی ...

شعر را نباید دعوت کرد ! 

شعر خودش می آید درست مثل مهمان ناخوانده ای که انتظارش را نداری... 


* آوا 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۲ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۵۶
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۱

می نشیند رو به رویم ... لبخند میزند ! در جوابش من نیز ... 

میگوید تا بحال عاشق شده ای ؟ می پرسم تو چطور ؟ 

+ اوووووه ... 

* این "اوه " مربوط به کمیت است یا کیفیت ؟؟ 

+ هر دواَش ... 

مشتاق به چشمانش چشم میدوزم ... ! لبخند میزند و فهمیده که مشتاق شنیدم . با پرزهای فرش بازی میکند . میگویم هزار شانه ست ... باز می خندد . 



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۲۲
بهمن
۹۱



فریاد میزنم تُرا 

          در هوایی که چله نشین

                                      بهار است ...!!!

وقتی گرمای آغوشت 

           مرا تا عمق حضور فرا می خواند  ...

نه یک بار 

      که هزار باره عاشق می شوم 

                                  در هوایی که بارانیست ... !!!

* آوا

.

.

به آرشیو نوشته هام سرک کشیدم یهویی دلم خواست این متن ُ باز مرور کنم .... دلم بارون میخواد ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۲ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۱




* یه وقتایی یه چیزی مثل لطافت پری نرم چشاتُ می بره تو عالم خواب و خلسه

سبک میشی . . .

چشاتُ می بندی و به هر چیزی که دلت میخواد شاخ و برگ میدی . . .

حسهای قشنگی که داریُ رویاوار تو ذهنت مرور میکنی

میدونی همش فکر و خیالِ . . .

میدونی به محض اینکه چشم وا کنی انگار یه ترکه برداشتی و به ابر خیالت ضربه های متوالی زدی

انقدر زیاد میزنی که مثل بخار جلوی چشات محو میشن . . .

با اینکه اینو میدونی . . .

با اینکه میدونی خوشی این حس به اندازه ی همون حس بی وزنی و خلسه ست ولی

مجبوری . . .

 آروم خیلی آروم چشماتو باز کنی 

تا برگردی به حقیقتِ  زندگی . . .

میدونی چه چیزی شیرینی این رویای سبک رو به تلخی تبدیل میکنه ؟!

اینکه وقتی چشماتُ باز میکنی ، می بینی اون چیزی که جلوی چشمات ِ فقط سقف سفیدِ  اتاقتِ

و پاهایی که روی هم افتاده و تکیه زدن به شونه های دیوار اتاق . . .

اونوقتِ که یه آه از عمیق ترین نقطه ی ریه هات میدی به بیرون . . .

و یه لبخند که تلخیش از تلخی تلخ ترین قهوه ی دنیا هم تلخ تره می شینه رو لبات . . . 

و تو دلت میگی " بیچاره من . . . بیچاره دل . . . بیچاره دل من "

*  آوا

+ عاشق اون لحظات هستم که بدون فکر تایپ میکنم . با حس درون . . . 

+ دوستتون دارم . . .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۱ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۱



از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

نگاه عاشقی که آسمان را می پوید ... 

نگاه دخترک بی تاب که در کرانه ی ساحل ، دریا را می کاود تا شاید آرامش خود را لابه لای موج های آشفته دریا بیاید ! 

از مشرق که به مغرب میروی بیاد بیاور ! 

آنجا زیر سایه های نارون پیر رهگذری ، تمام خستگی عمرش را نهاده و خود راهی شده است . 

از مشرق به مغرب که میروی بیاد بیاور ! 

درست یک نفر اینجا ... از طلوع تا غروب خورشید زندگی را زنده گی میکند . 

تو هرگز خلاف جهت گذر نکن ! خورشید هیچگاه از مغرب طلوع نخواهد کرد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۵:۴۸
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۱


نوشتم اتانازی تا یادم باشه .... 

یادم باشه یک شبی مثل شب هفتم آذرماه ... 

دستهایی که سردن ! 

نگاهی که یخ زده هست ... ! 

دلی که شکسته ... ! 

نگاه ناباور من ... ! 

دستهای ناتوان من ... ! 

نوشتم اُتانازی تا یادم باشه ... 

خدایا ببخش ...

همه جوره بهم ریخته ام ، درد بزرگی توی قلبم دارم . هر چی از این شب لعنتی دورتر میشم درد بیشتر و کشنده تر میشه ....


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۲۴
  • ** آوا **
۱۹
آبان
۹۱

اینجا زمین است و رسم آدم هایش عجیب ...

اینجا گم که میشوی به جای آنکه دنبالت بگردند 

                                                  فراموشت می کنن ...


+ عصر کارم و هیچ حسی برای رفتن به بیمارستان ندارم ! :-( 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۲:۴۰
  • ** آوا **
۱۳
آبان
۹۱



* هوایت همچون طوفانی بر پا می شود ! در دلم ... 

و من همچون شعله ای در تکاپوی رفتن و ماندن چه عاشقانه می رقصم ... 

برای من "هیچ " فرقی ندارد ... 

تمام من پر از تو می شود و همین برای من یعنی " همه چیز " ... 

چه حال و هوایی می شود در دلم ! وقتی "تنها" عطر گل سرخ با من سخن میگوید ... 

* آوا 

+ می دانی ! آشناترینی وقتی "تنها" من بشناسمت ؟ تنها همین و بس ...  

+ عروسی خان بزرگ هم تموم شد ! ملت و فرستادیم خونه ی بخت . انشالله که خوشبخت شن ! 

+ تو بستر رودخونه ی نزدیک خونه مون چندتایی نخل کاشتن ! یه برکه هم درست کردن و دورش رو مثلا به شکل نیزار در آوردن . قراره چند تایی شتر هم بیارن و لابد کلی هم جهاز شتر ! احتمالا الان دیگه مراسم تموم شده ... چون دیگه صدایی به گوشم نمیرسه . اونشبی تو سطح شهر تبلیغ میکردن " برای اولین بار در استان مازندارن ! نمایش واقعه ی غدیر خم شنبه صبح در کنار رودخانه ی چشمه کیله " ! 

راستش رو بگم ؟؟؟ از این حرفاشون خسته شدم . حتی از نمایش هاشون . قربون مظلومیت ائمه (ع) برم ... دارن کاری میکنن که دیگه مردم دلشون رو هم نادیده بگیرن و احساسات خودشون رو زیر پا بذارن و به واقعیات فعلی زندگی بچسبن و با سختی های زندگی شاید حتی از پا در بیان . کلافه و عصبی هستم این روزها ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۱ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۷
آبان
۹۱


چشمان پاریس کوچولو هنوز از بغض های دیشب خیس است ! 

می نشینم کنار گیرایی چشمانش ! 

پلک که میزند می چکد . حتی از ناودان گوشه ی مژگانش ... 

آخ ! پاریس کوچولوی من ... بوی بهشت میدهی وقتی باران را تجربه میکنی ... 

حتی قدم زدن در پیاده رو های یک خط درمیان سنگ فرشت ! 

حتی سقوط پاهای به خواب رفته ام در چاله چوله های پر از آب و گِلت ! 

همش مرا هوایی میکند این روزها ... 

گاهی ! تنها گاهی دلم میخواهد بچه باشم ...

موهایم را مانند گذشته دم اسبی و شایدم خرگوشی ببندم ... 

بلوز و شلوار اسپرتم را بپوشم ... 

از همانها که مادر میگفت پسرانه ست ... 

 دستم را بی خیال از تمام دنیا در جیبهایم فرو برم ...

سوت بزنم و سوت بزنم ...  

یک به یک تمام چاله ها را فتح کنم ! حتی اگر پاهایم خیس و سرد شود ... 

و آخر با ترس رو به رو شدن با مادر روزم را به پایان برسانم ... 

حتی گاهی میخواهم دخترک گل فروشی باشم ! 

با صورتی سیاه و زغالی ... که از آتشی که شب برای گرم کردنش به پا کرده است اینچنین رنگی شده ! 

حتی بوی دود بدهم ! دسته گلی از رز سرخ در دستانم ... 

تمام امیدم به گلهایم باشد ...

نگاهشان کنم ....

 عطرشان کنم ...

حتی اگر با تو معامله شان نکردم من شاد باشم از آنکه این گلها برای من است ... 

با صدای سه تار مست شوم ...

با هوای بارانی بغض کنم ...

با بوی لبوی داغ با دهانی باز به گاری مرد لبو فروش نگاه کنم ...

 حتی اگر نگوید دختر ذره ای لبو میخوری ؟

یا حتی اگر نگوید پولش را نمیخواهم ... 

دلم نوشیدن یک فنجان چای داغ را میخواهد در کافه ی خیابان هفتم ... 

درون من ندایی آشنا و صمیمی صدایم میزند . مرا میخواند ... 

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ آبان ۹۱ ، ۰۸:۴۴
  • ** آوا **
۰۵
آبان
۹۱


 

درد را از هر طرف که بخوانی " درد " است ...

به شدت درد دارم. مثلا اومدم کمی دراز بکشم ولی فقط اشک و  اشک و اشک...

دلم یه دست نوازشگر میخواد واسه التیام دردهام...

+ آوا نوشت : این پست رو در حالی ثبت کردم که تو Rest پرسنل دراز کشیده بودم و از درد اشک میریختم :( 

چقدر اون لحظه دلم میخواست تنها نباشم ....

+ " خداحافظ " نگو وقتی هنوز درگیره چشماتم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۵ آبان ۹۱ ، ۰۱:۳۴
  • ** آوا **