پنجشنبه ای که شبیه هیچ پنجشنبه ای نبود ...
* سوز و سرمای امروز بی شباهت به سرمای دی ماه نیست و این یعنی پاییز داره کم کم به استقبال زمستون میره ...
امروز حس و حال خاص خودشُ داشت . حس و حالی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشن و الباقی نه ! از اون روزها بودکه دلت میخواست نم نم بارون هم چاشنی بشه و امروز بشه روز تو ... بقول گیلاسی یه روز دو نفره !
غروب امروز عجیب شبیه به عصرهای دلگیره جمعه ست ... اصلا امروز شبیه هیچ پنجشنبه ی دیگه ای نیست ... اینُ دل من میگه ! هیچ وقت نشده بود که پنجشنبه ها شبیه به جمعه باشه ... ولی امروز قانون روزهای هفته برای من شکسته شد ...! یه غروب پنجشنبه ی بی نهایت دلگیر که شبیه جمعه هاست ....
سوئیچُ میچرخونم ! ضبطُ روشن میکنم ...
صدای احسان می پیچه تو ماشینی که من تنها سرنشینش هستم و تو یکی از کوچه های شهر پارک شده ...
" از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم ...
از این حسی که میدونیُ میدونم به هم داریم ...
از اینکه هر دو میدونیم نباید فکر هم باشیم ...
از اینکه تا کجا میریم اگه یک لحظه تنهاشیم ... "
صندلیُ می خوابونم . سرما پاهامُ بی حس کرده ! پالتومُ می کشم روی خودم ! ...
بخار تمام شیشه رو پوشونده ...
" دارم می سوزم از وهمه تبی که هر دو میگیریم ...
از اینکه هر دو مون با هم لبه ی تیغ راه میریم ... "
** من خیلی سخت ، خیلـــــــــــــی سخت اعتماد میکنم ..........
- پنجشنبه ۹۲/۰۹/۲۱