لمس واژه ها ...
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۵۶ ق.ظ
* شاعر که باشی ...
ترکه در دست نمیگیری که لغات را یک به یک به صف بنشانی ، تا ترکیبی زیبا نهادینه شود ...
شاعر که باشی ...
شقیقه هایت را نمی فشاری تا واژه از ذهنت بتراود ...
شاعر که باشی ...
چشمهایت را می بندی ...
گوشهایت را نیز ...
خودشان یک به یک می آیند ! کلمات را می گویم ...
در مقابل دیدگانت می رقصند ...
تو آرام پلک میگشایی ...
بزمشان را متبرک میکنی با لبخندت ...
یک به یک واژه ها می بوسی ...
لمس میکنی ...
مس میکشی !
از پاکی شان سیراب می شوی ...
چشمهایت را باز می بندی ...
به این فکر میکنی که چقدر واژه ی نگفته ی ناب داشتی ...
آسوده می شوی ...
دستهایت را زیر سرت قلاب میکنی ...
پا روی پا می اندازی ...
سوت میزنی ...
و باز بی فکر شعر میگویی ...
شعر را نباید دعوت کرد !
شعر خودش می آید درست مثل مهمان ناخوانده ای که انتظارش را نداری...
* آوا
- جمعه ۹۲/۰۱/۰۲