MeLoDiC

گاهی برای دلم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۶۳ مطلب با موضوع «گاهی برای دلم» ثبت شده است

۰۳
آبان
۹۱




* چه هارمونی پر دردیست واژه "سکوت"، 

 وقتی که تو میدانی 

 اینجا دلی در اوج سوختن است ...

* آوا


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ آبان ۹۱ ، ۱۱:۵۱
  • ** آوا **
۱۶
مهر
۹۱



به درک شاعر و دریا 

                که می روی ...

هشدار ؛

         پلک هایت را 

                    هــــراسی و شوقی

                                           نگشایــــد

یافتن را بچرخ

        سرگیجه که هوشت را گرفت

                            رو سوی هر کدام که افتادی

یادت باشد ...

             دریــــــــا را

                       با چشم باز بشنوی

شاعـــــر را 

          با چشم های بسته 


* محمد علی بهمنی " تنفس آزاد " 


خواندن خاطرات دیگران آداب دارد ! خواندن عاشقانه ها هم همینطور ... 

یادت باشد وقتی خاطره ای قلم میخورد و تو خواننده ی آن می شوی ...

وقتی عاشقانه ای متولد می شود ...

هیچگاه نپرسی چرا ... !!!

مخاطبم هر کسی می تواند باشد . حتی تو !  از تمام حجم بی انتهای دنیا اینجا را انتخاب کرده ام برای دلم ! خواهشا این را از من نگیرید ... 

+ آخرین باری که تنها حس کردم دفتر خاطراتم توسط غیر ورق میخورد دیگر از دلم ننوشتم . دیگر مخاطب نوشته هایم خودم نبودم ! راستش را بگویم ؟! اینجا هم دیگر خودم نمی نویسم . 

من ، یک من ِ واقعی بود . یک زن ! یک زن با تمامی حسهای زنانه اش . ولی این روزها حسم میگوید دیگران بر این تفکرند که می نویسم تا شاید خود را برای دیگری مجسم کنم . تا حرفهایی که نمی توان گفت باز گو شود تا گوشی آنها را بشنود . نه ! مدت مدیدیست که " من " دیگر نمی نویسم ... 

+ بهمنی راست میگوید .. " به درک شاعر و دریا که می روی ! هشدار ... "

شاعر که نبودم ولی شاید ...

+ در کلام من واژه ای بی دلیل رقم نمی خورد ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۲:۱۹
  • ** آوا **
۰۸
مهر
۹۱



+ آنگاه که عاشق شدم دانستم که عشق را سرمشقی نیست جز هجران و غم ...

و من چه بی تاب ...

 آغوش گسترانده ام برای دلدادگی !!! 

* آوا 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ مهر ۹۱ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۱


همچون سنبله های گندم که در دست باد به تک و تا افتاده اند ... 

در میان هجوم تمامی دردها و رنج ها مینالم ! 

مینالم و کسی نیست تا بشنود صدای دردهایم را ...

* آوا

خودت را سرزنش مکن همنفس ! آنچه به تاراج رفته همه ی احساس من است ... بی احساس زیستن تاوان سنگینی دارد ... 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۲۸
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۱

امشب مهمان من است ...

ماه را میگویم 

همچون دخترکان زیبارویی که چهره در پشت نقاب پنهان کرده اند 

گاهی نقاب از چهره به کناری میزنند تا دل دلدار را بلرزانند 

و یا لحظاتی که چشمان خمارشان حرفها برای گفتن دارد 

درست همانند آن زمانها 

از لا به لای چین های بهم پیوسته ی حریر اتاق با مهربانی نگاهم میکند ... 

حتی کمی مهربان تر ... 

آرام تر از هر نسیمی نوازشم میدهد 

و باز کمی آن طرف تر از نگاه من در پهنای پرده پنهان میشود ! 

اما من ، مشتاق بودنش هستم و داشتنش ... 

آرام ! خیلی آرام تر از خودش سرک میکشم ... به تنهایی اش ! 

از پس نم چشمانم می بینمش ... 

آنجاست ! با همان نجابت بی نظیرش ...

 با همان حس خوب "مطلق بودن " ! 

امشب چراغ شب برای من است . 

* آوا

دلم ... شاه بیت غزلهایم !



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۹
  • ** آوا **
۰۵
شهریور
۹۱


گاهی وقتها دلم میخواد مرد باشم ! یه مرد که وقتی نیمه شب هوس قدم زدن تو خیابونای خلوت به سرش میزنه کسی نباشه که با انگشت نشونش بده که " این وقت شب اینجا چیکار میکنه " ! 

یه شب پاییزی و بارونی یا شایدم زمستونی و برفی باشه ! 

یه پالتو بپوشم و یقه ش رو بدم بالا طوری که تا نیمی از گردن و بخشی از صورتمو بپوشونه و بعد دستامو فرو ببرم تو جیبم و سرمو بندازم پایین ! 

بی توجه به انتهای جاده فقط برم و برم .... 

حالا اگه زمستون باشه و یه خیابون پر از برف ، پوتین های محکم و جون دار مردونه که این ترسو به دلم راه نده که با هر قدمی که بر میدارم نکنه لیز بخورم و نقش زمین شم (!) که چه بهتر !!! 

+ امشب از همون وقتاست که دلم میخواد مَرد باشم ! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۱۶
  • ** آوا **
۰۴
شهریور
۹۱



با توام ...! 

تویی  که از بکرترین جاده ی خیال گذر کردی و رو به روی " انتظارم " ظهور کردی ...  

تویی که هر لحظه مرا مسحور و لحظه ای بعد مخمور کردی ...

با توام ...!

تویی که میدانی " بودنت " زیباترین بهانه برای زیستن ... 

و نبودنت همچون جام شوکران ، که نوشیدنش " پایان " بودن است !!!

* آوا


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۵
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۱


آسمون ِ امشبم ، دلخواه ِ دلخواه ! 

باید رفت ... 

باید تا اوج ابرها رفت و گریست ...

ببار باران ! 

صدای نم نم بارونُ که می شنوم دلم هوایی میشه که برای لحظه ای هم که شده باشم در حضورش ! 

در حضور پاک و منزه ش ! 

.

.

توی آرشیو ترانه هام زیر و رو میکنم تا به این ترانه میرسم 

.

.

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبیُ خوبی رو داری یاده منم میدی 

تو با لبخند شیرینت بهم عشقُ نشون دادی

تو رویای تو بودم که ، واسه من دست تکون دادی ... 

.

.

ریزش بارون تندتر و تندتر میشه و ریزش ا...هام سریع و سریع تر ...

آسمون امشبم بدجوری دلخواهه ... 

.

.

چشات آرامشی داره که پابنده نگات میشم 

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم ... 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۵
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱

پنجره ی دلتنگی اتاقم رو به آسمان است و ماه ... 

تک چراغ سنگین شب ...

امشب بر من بتاب !!!

* آوا 

+ تا ساعت 20:00 مامان اینا اینجا بودن و آماده شدن تا برن برای عروسی . یاسی رو هم با خودشون بردن ! از ساعت 21:30 دچار سرگیجه شدم و حالت تهوع ! البته فقط حالتش بود ... 

با چه مکافاتی فشارم رو گرفتم ! چیزی حدود 7/5 بود ! خداییش ترسیدم . خیلی زیاد ترسیدم . چند تا لیوان آب خوردم ! ساعت حدود 22:15 مجدد گرفتم ! به زور به هشت می رسه :) یعنی امشب نمیرم شانس آوردم :)

دیگه ببین این ترس در چه حدی بوده که پا شدم برای خودم تدارک شام دیدم . الان منتظرم تا ماکارونی دم بکشه تا کمی بخورم :دی

+ البته هیچ جای نگرانی نیست . فشار این جانب معمولا روی 9 فیکسه ! بشه 11 یعنی فشارم زده بالا و خطر فشار خون میره :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۵۷
  • ** آوا **
۳۰
مرداد
۹۱



* تنها در بازی های کودکانه می توان تمامی قانونهای طبیعت را زیر پا گذاشت ! 

" کاغذ " تنها در خیال کودکانه حریف سنگ میشود ... 

* آوا

کاش من نقش اول تمام بازیهای کودکانه بودم ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۱

جاده ...

به تو ختم می شود تمام دلهره هایم

به انتهای تو

که شروعت رو به ابدیت است

و پایانت رو به شروع

ابدیت...

ابدیت تو زیباترین پایان است ...

* آوا



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **
۰۶
تیر
۹۱

نمیترسم از آن روزی که خنجری رو به آسمان باشد

من ! وحشت از آن دارم روزی ، که خنجری رو به زمین نشانه رفته باشد ... 

* آوا

سه شنبه 6 تیر ماه : ( 02:10 )

نادر !!!

درست در تیر رسش بودم وقتی ...

خون بالا می آورد !

دیگر غسل هم حس تمیزی را به من تلقین نمی کند !!!

+ کابوس ! از هر دری که میروم به " خون " ختم می شود ...

+ چند باری به یخچال سرک میکشم . انگاری لا به لای این سرک کشیدنها منتظر معجزه ای هستم تا چیزی آماده برای خوردن پیدا شه . ولی دریغ و صد افسوس ...

در آخرین سرک کشیدن کمی تمرکز میکنم .

کنسرو ذرت ! قارچ ! سس ! کمی آنورتر ( خارج از یخچال ) پودر کاری و آویشن ! جرقه زده شد .

همه چیز مهیاست برای تهیه ی " ذرت مکزیکی " !

شما هم بفرمائید ! :)



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۰:۲۸
  • ** آوا **
۲۲
ارديبهشت
۹۱


گاهی اوقات باید واژه هایی که تو مغزت جست و خیز میکنن رو به زووووور هم که شده بکشی بیرون و ردیفشون کنی و بعد با یه ترکه بیفتی به جونشون که " های ! با شما هستم واژه ها ! سر جاتون آروم و قرار داشته باشین " ....

اونوقت می بینی که دردناک ترین واژه ها جلو روت قرار داره ! و تو خیلی آروم سرتو میندازی پایین و حالا دیگه حتی از خودت هم خجالت میکشی که این همه واژه ی دردناکُ این همه وقت تحمل کردی ... !



  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۴۶
  • ** آوا **
۱۹
ارديبهشت
۹۱


حوالی دلمان کوچه ایست به نام دلتنگی

که گاهی عجیب تنگ میشود ...

* آوا

+ خواستم آپ کنم ولی جز این جمله چیز دیگری به خاطر دلمان نیامد 

+ شب کار بودم . یه شب پر کار . میرم تا بخوابم .

+ خسته ام ... 

+ گاهی لابه لای کنایه ها گم می شوم ...


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۴۶
  • ** آوا **
۳۱
فروردين
۹۱


 

یارب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین

دُر یکتای که و گوهر یک دانه ی کیست ؟!

گفتم آه از دل دیوانه ی حافظ بی  تو

زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست ....

+ امروز دومین جلسه ی کلاس موسیقی یاس بود ! من و حباب هم باهاش رفتیم ...

یه چیزی تو درونم هی قلقلکم میده . دلم میلرزه وقتی صدای نوای سازی رو می شنوم . یه جور حس خفگی بهم دست میده وقتی سهمی ازش ندارم ...

برای جلسه ی بعدی باید براش کتابی رو تهیه کنم و برای همین میریم " شیدا " ... باز هم من هستم میوووووون کلی ساز ! سخته ازشون دل کندن . روح دلمُ اونجا میذارم و میام بیرون . باز من هستمُ همون حس خفگی ...

با خودم میگم حالا که برای من نشد ایکاش یاسی واقعا بتونه تو این دنیای بزررررررررررررررررررگ روح نواز پیشرفت کنه !

میگم یاسی امروز چیو بهت یاد داد ؟

میگه چهار ضربُ

میگم خب چطوری بود ؟؟؟

میگه یک و دو و سه و چهار و ...همراه با حرکت پاهاش ...

چی میشد یکی هم زمان ما ذوق نشون میداد و ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۱ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۴۶
  • ** آوا **
۱۳
فروردين
۹۱


سبزه ی آرزوهایم را با دستانت گره میزنم ! من به معجزه ی دستانت ایمان دارم !

گره میخورم دوباره ...

با تو !


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۵۲
  • ** آوا **
۱۰
فروردين
۹۱


 

گاهی وقتها واژه ها عجیب درد دارن !

و عشق ...

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که غرق ابهامند 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۶
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۰


نمیدانم چرا این روزها


در جواب هر کس که حالم را می پرسد


 تا می گویم "خوبم" ،


 چشمانم خیس می شود...!!

 

اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همین قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می توانی هر قدر دلت خواست غروب تماشا کنی .

+ یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

وکمی بعد گفت :

+ خودت که می دانی . . . وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می برد .

*  پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چقدر دلت گرفته بود .

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد . . . !  ( برگرفته از کتاب شازده کوچولو )

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۱ دی ۹۰ ، ۲۱:۲۹
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۸۹
+ میگذرد از سراچه ی خیالم 

یادها و خاطراتی که غبار اندودند 

با دست روحم می تکانمشان

شاید باز روشن سازند تاریکی خیالم را

*آوا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۳۸
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۸۹


بودنت زیبایی هستی را برایم به ارمغان می آورد

                                                          پس بمان تا جهانم با تو زیبا گردد  

.

.

.

قدم میزنم در کوچه باغ یاد تو

و هر از گاهی با تردید به عقب می نگرم

نیستی !!!

راه درست است ...  

*آوا

+ شاید جملاتم ساده باشن ولی حرفه دلمه ! عادت هم ندارم از جایی کپی کنم ... 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **