بیچاره دل من ...
* یه وقتایی یه چیزی مثل لطافت پری نرم چشاتُ می بره تو عالم خواب و خلسه
سبک میشی . . .
چشاتُ می بندی و به هر چیزی که دلت میخواد شاخ و برگ میدی . . .
حسهای قشنگی که داریُ رویاوار تو ذهنت مرور میکنی
میدونی همش فکر و خیالِ . . .
میدونی به محض اینکه چشم وا کنی انگار یه ترکه برداشتی و به ابر خیالت ضربه های متوالی زدی
انقدر زیاد میزنی که مثل بخار جلوی چشات محو میشن . . .
با اینکه اینو میدونی . . .
با اینکه میدونی خوشی این حس به اندازه ی همون حس بی وزنی و خلسه ست ولی
مجبوری . . .
آروم خیلی آروم چشماتو باز کنی
تا برگردی به حقیقتِ زندگی . . .
میدونی چه چیزی شیرینی این رویای سبک رو به تلخی تبدیل میکنه ؟!
اینکه وقتی چشماتُ باز میکنی ، می بینی اون چیزی که جلوی چشمات ِ فقط سقف سفیدِ اتاقتِ
و پاهایی که روی هم افتاده و تکیه زدن به شونه های دیوار اتاق . . .
اونوقتِ که یه آه از عمیق ترین نقطه ی ریه هات میدی به بیرون . . .
و یه لبخند که تلخیش از تلخی تلخ ترین قهوه ی دنیا هم تلخ تره می شینه رو لبات . . .
و تو دلت میگی " بیچاره من . . . بیچاره دل . . . بیچاره دل من "
* آوا
+ عاشق اون لحظات هستم که بدون فکر تایپ میکنم . با حس درون . . .
+ دوستتون دارم . . .
- سه شنبه ۹۱/۱۰/۱۹