پیاده روی خیابان هفتم ...
چشمان پاریس کوچولو هنوز از بغض های دیشب خیس است !
می نشینم کنار گیرایی چشمانش !
پلک که میزند می چکد . حتی از ناودان گوشه ی مژگانش ...
آخ ! پاریس کوچولوی من ... بوی بهشت میدهی وقتی باران را تجربه میکنی ...
حتی قدم زدن در پیاده رو های یک خط درمیان سنگ فرشت !
حتی سقوط پاهای به خواب رفته ام در چاله چوله های پر از آب و گِلت !
همش مرا هوایی میکند این روزها ...
گاهی ! تنها گاهی دلم میخواهد بچه باشم ...
موهایم را مانند گذشته دم اسبی و شایدم خرگوشی ببندم ...
بلوز و شلوار اسپرتم را بپوشم ...
از همانها که مادر میگفت پسرانه ست ...
دستم را بی خیال از تمام دنیا در جیبهایم فرو برم ...
سوت بزنم و سوت بزنم ...
یک به یک تمام چاله ها را فتح کنم ! حتی اگر پاهایم خیس و سرد شود ...
و آخر با ترس رو به رو شدن با مادر روزم را به پایان برسانم ...
حتی گاهی میخواهم دخترک گل فروشی باشم !
با صورتی سیاه و زغالی ... که از آتشی که شب برای گرم کردنش به پا کرده است اینچنین رنگی شده !
حتی بوی دود بدهم ! دسته گلی از رز سرخ در دستانم ...
تمام امیدم به گلهایم باشد ...
نگاهشان کنم ....
عطرشان کنم ...
حتی اگر با تو معامله شان نکردم من شاد باشم از آنکه این گلها برای من است ...
با صدای سه تار مست شوم ...
با هوای بارانی بغض کنم ...
با بوی لبوی داغ با دهانی باز به گاری مرد لبو فروش نگاه کنم ...
حتی اگر نگوید دختر ذره ای لبو میخوری ؟
یا حتی اگر نگوید پولش را نمیخواهم ...
دلم نوشیدن یک فنجان چای داغ را میخواهد در کافه ی خیابان هفتم ...
درون من ندایی آشنا و صمیمی صدایم میزند . مرا میخواند ...
- يكشنبه ۹۱/۰۸/۰۷