روزی که مُرده بودم ...
* میگفت سالهای دور وقتی برای شنا به دل دریا زدیم ، همان سالها که خواهرم در آب شوخی های خرکی میکرد . مثلا یکهویی زیر آبی می رفت و حمله وار میامد و زیر پاهایمان را خالی میکرد و ما بچه ها درون آب معلق میشدیم و زمین و هوا را گم میکردیم . ما بین همین شوخی های خرکی ِ خواهرم من تعادلم را به کل از دست دادم و طوری در آب فرو رفتم که پشتم با سنگهای کف دریا تماس پیدا کرد . آن پایین قلپ قلپ آب می خوردم و حبابهای بزرگی از دهان و بینی ام خارج میشد . هر چه دست و پا میزدم و به اطراف چنگ می انداختم راه به جایی نداشت . فریادهایم شنیده نمی شد ... با چشمان کاملا باز و گشاده با وحشت با مرگ جدال میکردم . ناگهان سه جفت پای کشیده و مایو پوشیده به سمتم آمدند . مابین جدال با مرگ و زندگی خوشحال شدم که لابد آمده اند تا مرا نجات دهند ، دو نفرشان بدون توجه از کنارم عبور کردند و سومی دستم را لگد کرد . از فشار بین پای آن زن و سنگهای کف دریا درد شدیدی به جانم افتاد . کم کم از تقلا افتادم و این بار معجزه آسا درون آب معلق شدم و به سمت بالای آب هدایت شدم و کمی بعد نفسهای عمیق را به درون شُش هام می فرستادم ... خدا درست زمانی که من تسلیم شده بودم به شکل معجزه آسایی مرا از مرگ نجات داد ... هنوز طعم تلخی و شوری آب دریا ، بوی نامطبوعش حالم را بد میکند و مرا بیاد آن عصر شوم تابستان می اندازد . یاد شوخی های خرکی خواهرم . یاد آن پاهای کشیده که نفهمید چه چیز را زیر پایش لگد کرد ...
** میگفت یک بار دیگر هم مُرده بودم . همان روزی که " اویم" به من گفت " اگر فلانی به عشقم پاسخ ِ مثبت دهد تُرا برای همیشه فراموش میکنم ". مدتی بعد برگشت و گفت برای من بمان. گویا پاسخ دلخواهش را دریافت نکرده بود ... " میگفت آن روز که فهمیدم من یک معشوقه ی یدکی هستم نیز مُرده بودم ... "
+ مهم نیست این داستان از زبان چه کسی بیان شده ، مهم این است که همه ی ما بارها و بارها می میریم ... و از آن پس مُرده زندگی می کنیم ...
- دوشنبه ۹۵/۰۱/۲۳