دوران کودکی یادش بخیر ...
برای خودم تو face بوک انواع و اقسام اسمهایی که میشناسمو سرچ میکنم تا میرسم به بچه های شهسوار ... اون بین یه چهره ی آشنا می بینم . همبازی دوران کودکیمون ...
تو محلی زندگی میکردیم که بچه های کوچه اکثرا پسر بودن و اون چند تا دونه دختری هم که بودن دیگه به سنی رسیده بودن که توی کوچه نمیومدن . کوچه مون هم بن بست باریکی بود که یه ماشین به سختی واردش میشد ... همبازی منم پسرا بودن ! مجتبی ، آرش ، حامد ، رضا ... هر چهارتاشون هم از من بزرگتر بودن و خیلی هوای منو داشتن .
مثل برادرم می موندن و علاوه بر اینکه باهاشون همبازی میشدم کلی ازم حمایت هم میکردن ! اون اواخر که میخواستیم از اون محله بریم دایی مجتبی به همراه خونوادش تو بمباران شهید شدن و یه دخترش که اسمش روشنک بود رو آورده بودن اونجا تا عمه ش ازش نگهداری کنه . دو تا از خواهراش به همراه بابا و مامانش شهید شدن و داداشش هم چند وقتی تو کما بود . روشنک هم سن و سال من بود و از وقتی اون اومده بود دیگه کمتر با پسرها بازی میکردم ! با حامد اینا رفت و آمد خونوادگی داشتیم و هنوز هم گاهی خونواده ها با هم رفت و آمد دارن . ولی بچه ها که بزرگ شدن کم کم یه حجب و حیایی باعث شد وقتی همدیگرو می بینن مثل سابق صمیمی نباشن و گاهی حتی از نگاه هم دیگه فرار هم میکردیم ...
اونوقتها مجتبی همیشه دوچرخه ش رو میداد تا من سوار شم . دوچرخه سواری هم بلد نبودم ! برام میاوردش بالای شیب کوچه نگه میداشت و من سوار میشدم و شیب کوچه منو به سمت تهه کوچه هدایت میکرد . همیشه رضا هم می موند تهه کوچه تا من یه وقتی به دیوار نخورم آخه حتی پام به زمین هم نمیرسید . بعد دوباره مجتبی دوچرخه رو میاورد بالای کوچه و منم بدو بدو پشت سرش میومدم تا باز سوار دوچرخه شم
رضا هر چی کتاب داستان و مخصوصا کتابهای نقاشی و رنگ آمیزی که مامانش برای خواهرش میخرید رو میاورد میداد به من . بعد مامان همه رو جمع میکرد و می برد تحویلشون بده ...
از آرش چیز زیاد تو ذهنم نیست . فقط یادمه یه بار دعوام کرد و منو از خونه شون انداخت بیرون . اصلا یادم نیست چرا این کارو کرد
یادمه آخرین شبایی که تو اون محله بودیم یه شب رفتیم تو خیابون تا قدم بزنیم . مامان حامد و حامد هم بودن . نمیدونم سر چه قضیه ای با حامد دعوام شد و هلش دادم و اون افتاد کف زمین با عصبانیت بلند شد که منو بزنه ولی بعد دلش نیومد . گفت یادت باشه یه روزی می زنمت حالا ببین هنوزم دارم فکر میکنم که کی میخواد بزنه که ببینم !
با حامد خاطره زیادی دارم ! چند سال بعد از اینکه از اونجا رفتیم یه روزی رفتیم خونشون مهمونی . خواهرش غزاله بهم گفت بریم ساحل حامد داره ماهی میگیره ! ما هم رفتیم و دیدم حامد داره با قلاب ماهی میگیره ! ولی تا اون لحظه هیچی نگرفته بود تا مارو دید گفت قلاب رو نگه دارین من برم دسشویی و زودی بیام . تا قلاب رو گرفتم تو دستم دیدم نخش داره کشیده میشه یه ماهی گرفته بودم و کلی ذوق مرگ شده بودم حامد که اومد کلی حرص خورد که چطور من تونستم ولی اون نتونست ...
به ما گفت برید عقب بمونین می خوام ماهی بگیرم . قلاب رو پرت کرد عقب و با یه ضربه ی محکم خواست بندازه تو دریا که یهویی دیدم مقنعه ی من به قلاب گیر کرده و افتاد تو دریا . انقدر اونروز خندیدیم که خدا میدونه . حالا من و غزاله می خندیم حامد برداشته مقنعه ی خیس رو گذاشته رو سرم میگه موهاتو بپوشون ! تموم بدنم خیس شده بود ...
این یکی رو هم بگم !
وقتی میخواستیم اسباب کشی کنیم بار اول که وسایل رو تو خونه ی جدید خالی کردیم باباجون به من و حامد گفت بمونید اینجا تا ما بریم و بار بعدی رو بیاریم . اونموقع من ۶ سالم بود و حامد هم ۱۰ سالش بود . خونمون هم حدودای ۵ کیلومتری فاصله داشت . من و حامد اول کمی تو حیاط که خیلی هم بزرگ بود گشت زدیم ! بعد اومدیم نشستیم روی ایوون که یهویی دیدم یه دونه سگ که بعدها اسمشو "صدام " گذاشته بودیم داره میاد سمتمون ... من بقدری ترسیده بودم که خدا میدونه . یهویی حامد گفت من می دوم میرم اون سمت تو فرار کن . حامد شروع کرد به دویدن و سگه هم دنبالش میرفت و منم خلاف جهتش شروع کردم به فرار کردن یهویی دیدم وسط یه عالمه قیررررر گیر افتادم و تا مچ پا توش فرو رفتم
خلاصه حامد سگ رو فراری داد و برگشت اومد دید من موندم اون وسط گریه میکنم هوا هم گرم بود و قیرها هم حسابی چسبناک . رفت یه کارتون رو خالی کرد و بازش کرد و پهن کرد رو قیر . گفت آوا دمپاییتو در بیار و از روی کارتون بیا بیرون . دقیقا مثل باتلاق می موندش ... هیچی منم همون کار رو کردم و خلاصه اومدم بیرون . پا برهنه رفتم یه گوشه نشستم و کلی اشک ریختم هر کاری کرد که آرومم کنه نتونست و فقط می گفتم مامانی بیاد منو میزنه . بعدش وقتی مامان اومد اول چندتایی نیشگونم گرفت بعد حامد انقدر گفت خاله آوا تقصیری نداشت که مامانم خجالت کشید و دیگه هیچی نگفت . بعد یه مقداری نفت خالی کردن تو لگن و جفت پا موندم توش تا مامانم پامو تمیز کنه ...
امروز حامد رو تو face بوک دیدم و همینطور داداشش که ازش خیلی کوچیکتر بود ! چقدر تغییر کردن ...
یهویی دلم هوای بچگیهامو کرد ! اون روزا خیلی خوب بود . الان که کسی جرات نمیکنه دخترش با یه پسر همبازی باشه ... از بس که بچه ها موزمار تشریف دارن !
حامد الان ازدواج کرده ، آرش هم با یکی از اقوام دورمون ازدواج کرده ولی دیگه ندیدمش . از مجتبی و رضا خبری ندارم . چقدر زود بزرگ شدیما
- سه شنبه ۹۰/۰۴/۲۸