...
امروز صبحی یاسی تماس گرفته خونه ی مامانی و مائده (نوه خالم) گوشیو جواب داده . وقتی یاسی فهمید اونا خونه ی مامان اینا هستن یه لنگه پا موند که ما هم بریم . هر کاری کردم قانعش کنم دیدم راضی نمیشه . با مامان تماس گرفتم گفت اگه میخواین بیاین ولی دخترخاله ت بعد از ظهر زود میخواد بره . منم منصرف شدم و به یاس گفتم نهههههه نمی ریم . بچه کمی اشک ریخت و بعدش رفت نشست کارتون تماشا کنه ... حدودای ۱ بود که تازه رفتم برنج رو ابکش کنم که دیدم مامان تماس گرفت که آوا دست بچه رو بگیر بیا اینجا ! گفتم من دارم غذا درست میکنم . گفت خاموش کن بیا . اینا تا ۵ هستن ، یاس هم تو خونه تنهاست غصه میخوره ... دیگه دیدم یاس باز گیر داد که بریم . گفتم باشه با محمد تماس بگیرم ببینم چی میگه ! اونم که بنده خدا حرفی نداشت و گفت برید ...
حالا از این لجم در اومده که ماشین افتاده تو پارکینگ و من هنوووووووز جراتشو ندارم بشینم پشت فرمون . کمی به خودم غُر زدم و حرص خوردم و در نهایت تماس گرفتم آژانس اومد و رفتیم ... دیگه مامانی بهمون ناهار داد و بعد از ناهار هم کلی با دختر خالم و باباجون و مامانی حرف زدیم . یاسی هم با مائده بازی کرد . حدودای ۵ بود که دیگه همه با هم زدیم بیرون و ما اومدیم خونه و اونا هم رفتن جای دیگه مهمونی ...
این آرزو به دلم موند که یه روز خیلی ریلکس ماشینو بردارم و بزنم بیرون . حالا تنها و غیر تنهاش فرقی نداره ! همینکه بتونم برم جای شکرش باقی هستش ! یعنی ممکنه ؟؟؟
- سه شنبه ۹۰/۰۴/۲۸