عنوانی ندارم براش ... :×
دیروز صبح تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم خونه ی مامانی و رفتیم ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسرش و پسرش بودن ! قسمت دوم پادشاه دیوانه رو داشتیم میدیدیم که دیگه داد مامانی در اومد که این همه وقت نیومدین حالا که اومدین دو ساعته دارین این فیلم مسخره رو تماشا میکنین . نمیدونم چرا ! ولی از شخصیت گرگ خیلی خوشم اومد . همش دلم براش می سوخت . حتی وقتی دیدم به ظاهر خیانت کار بوده ولی باز از نقشش خوشم میومد . جو فیلمه حسابی منو گرفت ...
حالا ساعت ۱ قسمت دومش تموم شده ! مامانی میگه آخیش این تموم شد ؟ میگم نه مامان ساعت ۳ آخرین قسمتشو داره ... بمیرم ! مامانم عصبانی شده بود و هیچی نمیگفت
آبجیمو خونوادش زودی رفتن خونه و ما هم ساعت ۵:۳۰ راه افتادیم سمت محل مادری . باباجون و مامانی هم جایی کار داشتن و قرار بود بعدش بیان همونجا که ما بودیم . ما هم رفتیم خونه ی حباب اینا... یسنا و مامانش هم بودن . کمی حرف زدیم و بعدش غروب بچه ها رفتن سر مزار ولی من هم به دلیل گوش دردم و هم واسه گرمای بیش از حدی که از صبح تحمل کرده بودیم موندم پیش زنداییم و فیلم ییلاق رفتن داییم رو تماشا کردیم و کمی اشک ریختیم ... برای شام هم موندگار شدیم ...
امروز صبح هم قرار بود برم کانون سر کوچه مون تا در مورد کلاسهاش سئوال کنم . رفتمو دیدم بد نیستش . زودی برگشتم خونه و یاس رو اماده کردم و بردم نگهش داشتم . حالا تا ساعت ۱۲ اونجا سرگرمه . بعد از ظهر هم کلاس شعر و ادبیات هست . نمیدونم تمایل نشون بده بره یا نه .
دختره ی لوس وقتی رسوندمش رفتم بیام از سالن بیرون دیدم داره پشت سرم میاد . میگم کجا ؟ میگه تو هم بمون ! وای خندم گرفته بود از کارش . گفتم برو بشین خودتو لوس نکن بینم . این چند روز کچلم کردی که بیام ثبت نامت کنم حالا راه افتادی دنبالم که چی ؟ کمی دپرس شده بود ولی خب میدونم زود از این حالت در میاد ...
برای صبحونه رفتم یه لقمه ی کوچولو نون و پنیر بخورم ولی نتونستم قورتش بدم ! ای خدا خسته شدم بس که مریض شدم
- دوشنبه ۹۰/۰۴/۲۷