چون میگذرد غمی نیست ...
+ پنجشنبه ۹ تیر ماه :
صبح تصمیم میگیرم که برم خونه ی مامان اینا و محمد زحمت میکشه و منو می رسونه . آبجی کوچیکم به اتفاق همسرش و پسرش هم اونجا هستن . سر راه نون بربری تازه می خریم به همراه حلیم ... و جای اوناییکه دوست دارن حسابی خالی . یه شکم سیر صبحونه می خوریم . بعد محمد میره سر کار و من همونجا می مونم .
بعد از ناهار کمی استراحت میکنیم و من به اتفاق یاس و محمد برمیگردیم خونه و غروب ابجیم و شوهرش و مانی هم میان خونمون . برای شام هم کباب کوبیده میگیریم و دور هم میخوریم . شب به آبجیم کار کردن تو ف . بوک رو یاد میدم و کمی اونجارو براش رو به راه میارم و چندتایی عکس براش آپلود میکنم و بعد همه میخوابن و من تا خود صبح بیدار می مونم :(
+ جمعه ۱۰ تیر ماه :
ساعت ۶:۳۰ همه مون آماده ایم تا به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کنیم و تا حدودای ۷ طول میکشه که راه بیفتیم سمت نمک آبرود . ساعت نزدیکای ۸ تو جای خودمون که به فاصله ی کمتر از یک کیلومتری تا ایستگاه تله کابین بود مستقر شدیم و بساط صبحونه رو راه انداختیم . تا ظهر به هر شکلی بود سپری شد . بعد هم بساط کباب و شستشوی ظرفها ! بعد از ناهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم و ریختیم تو ماشین و پیاده حرکت کردیم سمت ایستگاه . همون اول کاری شوهر خواهر کوچیکم اعلام کرد که اون از بالا اومدن منصرف شد و ما هم واسه خاطر قلبش دیگه بهش هیچ اصراری نکردیم و گفتیم برگرده سمت ماشینها و استراحت کنه تا ما برگردیم .
بالای کوه هوا مه آلود و گاها همراه با بارش بارون بود . اولش نتونستیم آلاچیق خالی گیر بیاریم و کمی تو بارون موندیم ولی بعدش به محض اینکه آلاچیق دیدیم پریدیم زیرش تا حداقل بچه ها مریض نشن . هوا هم واقعا اون بالا خنک و دلچسب بود . آبجیام گیر این بودن عکس بگیرن ولی برعکسش من زیاد حس عکس گرفتن نداشتم :(
از اونجا که شوهر خواهرمون پایین تنها بود و بالا هم برای بچه ها سر بود و بارندگی هم شدید شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم پایین و این شد که اطراف چهار رفتیم تو صف اوناییکه می خواستن برگردن ...
ولی به محض اینکه سوار کابین شدیم همه پشیمون شده بودن :( پایین هوا دم داشت و باد هم میوزید ولی از بارون هیچ خبری نبود . قربون خدا برم :*
وقتی برگشتیم پایین پاهام دیگه نای حرکت نداشت . البته علتش فقط کفشم بود که چون تازه بود پامو اذیت میکرد و دیگه نمی تونستم دردش رو تحمل کنم که اونم مامان کلی بهم غر زد که چرا اونو پوشیدم :(
دوباره بساط عصرونه رو پهن کردن ولی من ترجیح دادم تو ماشینمون بشینم و به پاهام استراحت بدم و این شد که دیگه نرفتم تو جمع و همونجا تو ماشین نشستم و کمی استراحت کردم .
حدودای ۷ بود که راه افتادیم سمت خونه ! به محض ورودم به خونه دوش گرفتم و بعدش هم یه مسکن قوی خوردم و خوابیدم .
+ شنبه ۱۱ تیرماه :
فرم تسویه حساب رو از مسئولش گرفتم و باید یه عالمه امضا از واحدهای مختلف اداری بگیرم ... ولی حس اینو ندارم که برم دنبالش و برای همین بی خیالش میشم و تا میکنم و میذارم تو کیفم .
امروز هم به شدت دمق هستم :(
+ یکشنبه ۱۲ تیر ماه :
صبح زود وارد بخش میشم و کارای عادی تو بخش رو شروع میکنیم . دیشب ظاهرا یه مرد ۵۲ ساله تو بخش بستری شده بود که تو دریا افتاده بود . همه میگن مرگش مشکوک بوده . خدا می دونه ! بنده خدا بعد از دو ساعت بخاطر مشکل اسیدوز و ایست تنفسی فوت میشه ! امروز از اون روزهای پرکار و شلوغه و بخش بقدری متشنج هست که سر درد گرفتم . تو بخش هم یه پرسنل طرحی گرفتن که تازه داره کارهارو یاد میگیره تا از فردا مستقل شه . سرپرستار به اون هم حسابی گیر داده . خدا براش بخیر بگذرونه . ولی از حق نگذریم . این چند روز اخلاقش با من خوب شده . امروز هم با من و کیمیا نشست و به سئوالات پرسشنامه پاسخ دادیم و کمی خندیدیم ... نمیدونم چرا وقتی آدم می تونه خوش رو باشه و به هدفش هم برسه چه دلیل داره که با عصبی شدن به بقیه توهین کنه و آخرش هم هیچی به هیچی !
امروز موقع تحویل بخش به عصرکار استاد اومده بود بالا سرمون و کلی بعد از تموم شدن کارمون تشویقمون کرد و گفت کارتون عالی بود . ایکاش بدونه با این تشویقاش چه روحیه ای حداقل به من یکی داد ... چون این مدت سرپرستار تموم علاقه ی من به پرستاری رو خدشه دار کرده بود و عملا امروز به زبون آوردم که دیگه علاقه ای به این کار ندارم . ایکاش باز اون حس علاقه به این شغل تو من زنده شده وگرنه نمی تونم شرایط رو تحمل کنم :(
+ دو - سه ساعتی میشه که تو قسمت کلیه ی سمت راستم یه درد نبضی حس میکنم . نمیدونم علتش چیه . ایکاش ادامه دار نباشه !!!
+ امروز غروبی خواب م... دایجون رو دیدم . اصلا یادم نیست چی بوده ولی وقتی بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود :( ! خیلی وقته سر مزار نرفتم ...
- يكشنبه ۹۰/۰۴/۱۲