خدارو شکر بخیر گذشت ...
مامان اینا اومدن و رفتن ! خوراک غاز هم بد نشده بود البته همه میگفتن خوشمزه شده . حالا نمیدونم دلشون به حال ناشی بازی من سوخت یا واقعا خوششون اومد . باباجون که کلی تعریف کرد . مامان هم همش میگفت خوشمزه هست ...
سر ظهری دیدم یکی درب خونه رو میزنه ! دیدم پسر داییمه ( همونکه چشمش زخم شده بود ) ! تا اومد داخل گفت وای آبجی گشنمه ... براش کمی سالاد ماکارونی دادم که یه ضرب خورد و باز میگفت گشنمه . دیگه گفتم بمون تا باباجونم بیاد با هم ناهار بخوریم . شانسی داره این بشرررررر
یه عمره نقشه کشیده بودم وقتی اومد خونمون هر غذایی که درست کردم حتما کنارش میرزا قاسمی بذارم . نفرت داره از اون . اونوقت درست بعده این همه مدت روزی میاد خونمون که نه تنها میرزا قاسمی نداریم بلکه غاز داریم شانس به این میگن . به خودش که گفتم میگه اگه بوی میرزا قاسمی میومد سر موتور رو می چرخوندم سمت خونه ی داییم و میرفتم
بعد از ناهار مامانی براش از دکتر متخصص و جراح چشم نوبت گرفت که اونم گفت ۲۹ م می تونه بهش وقت بدن . دیگه مامانم کمی آب و تابش داد و بزرگش کرد . منشی گفت بگو بیاد می فرستمش بره داخل . حالا بهش میگیم تو رو خدا کمی شل بازی و بی حالی از خودت نشون بده بزار رات بدن وگرنه باید تا ۹ شب بمونی . میخنده میگه باشه ! موقع رفتن محمد هم باهاش میره .
یه ساعت طول نمیکشه میبینم اومدن . میگم خب چی شد ؟ گفت امشب قراره بستری شم بیمارستان تا فردا صبح بخیه بزنن . حالم گرفته شد . دوباره دیدم محمد میخنده ! گفتم راستشو بگین دیگه .
محمد گفت دکتر خوب که معاینه کرد گفت خیلی شانس آوردی . پارگی سطحی هستش وگرنه مشکل زیاد بود . براش قطره داد گفت مرتب اینارو استفاده کن و ۱۰ روز دیگه بیا مجدد ببینم .
شکر خدا ظاهرا بلا از سرش رفع شد . خدایا شکرت
الان همه مامانی و یاس به اتفاق محمد رفتن سمت زادگاه . پسر داییم هم رفت خونشون ... باباجون هم رفته سر ساختمون ! منم حال نداشتم موندم خونه
اینم از این !
- دوشنبه ۹۰/۰۴/۲۰