آوا و خواسته هاش
ساعت ۳ نصفه شب محمد با یکی از آشناها حرکت کردن سمت تهران تا برای اسباب کشی به دایجون اینا کمک کنن . حدودای ۸ صبح هم رسیدن !
الانم من و یاس تو خونه هستیم و اولین سئوالی که وقتی بیدار شد از من پرسید این بود که وقتی بابایی خونه نیست ما جایی نمیریم ؟! منم محکم بهش گفتم نه ! می مونیم خونه و جایی نمی ریم .
اگه غیر از این میگفتم میخواست دم به دقیقه گیر بده که پس کی میریم بیرون ... دلم برای بچه میسوزه . خودم دلم تنهایی میخواد در عوض اون میخواد بره بیرون . حالا میخوام راضیش کنم این دو روز رو بمونیم تو خونه و جایی نریم . امیدوارم تحمل کنه !
دیشب مرضیه بهم اسمس داده که طرح رو چیکار کردی ؟ بهش گفتم ثبت نام کردم . میگه از تعطیلی استفاده کن که بدبختیامون تازه داره شروع میشه . راست میگه ! کمی که فکر میکنم می بینم مشغول به کار که شم دیگه مرخصی بی مرخصی . حداقل تا یه مدت اصلا بهم اجازه نمیدن که حرفشو بزنم . یهویی دلم یه مسافرت توپ میخواد . چیزی که خیلی وقته نرفتم ... ولی باز می بینم برنامه مون برای مسافرت جور نیست . همیشه برای سفر یکی دیگه باید برنامه ریزی کنه تا ما اجراش کنیم . از این روش خوشم نمیاد . دلم میخواد خودمون یه برنامه سفر داشته باشیم اونم نه به خونه ی اقوام . جایی که مارو نشناسن و راحت دیوونه بازی در بیاریم ...
دارم چرت و پرت میگم . نه ؟
یاس داره آتش بس نگاه میکنه ! یه قسمتی هست که یوسف ماژیک رو تو دست چپش میگیره تا با کودک درونش حرف بزنه . به اینجاش که میرسه وسوسه میشم منم امتحانش کنم . گاهی حس میکنم کودک درونم حرف زیادی واسه گفتن داره ولی هیچ وقت بهش مجال ندادم و ندادن ...
چند شب قبل به محمد میگم دلم یه تنهایی میخواد . میگه از پنجره می ندازمت بیرون . یعنی چی دلم تنهایی میخواد ؟! ایکاش گاهی آدمها مجال تنها بودن به همدیگه رو میدادن تا بیشتر با خودشون خلوت کنن . دلم برای خودی که خیلی وقته مهار شده تنگ شده .
نمیدونم چرا دارم اینارو انیجا می نویسم . ولی واقعا دلم یه تنهایی میخواد . هر چند کوتاه !
- سه شنبه ۹۰/۰۴/۲۱