با این همه درد چه بگویم که باز بی دردم !
دیشب به قدری حالم بد شده بود که با " nobody " تماس گرفتم و گفتم بیاد خونمون که تنها نباشم . اونم بنده خدا آخره شب وقتی مهموناشون رفتن اومد و قرص و آمپول هم برام آورد .
تا قبل از اینکه nobody برسه دیدم آیفونمون رو میزنن . از پنجره سرک کشیدم دیدم چند تا پسر جوون هستن . اهمیت ندادم و اصلا جواب ندادم . چند دقیقه بعد دیدم درب خونه رو میزنن . رفتم دیدم یکی از همون پسرها . اسم یه شخصی رو گفت ! گفتم نمی شناسم . عذر خواهی کرد و رفت . دو دقیقه بعد دیدم باز اومدن در میزنن . این بار دیدم باز همون پسره هست . بهم میگه منزل اقای فلانی ؟! گفتم بفرما . گفت شما چطور مدیر ساختمونین که نمی دونین اون آقا کیه ؟ گفتم مدیر ساختمون همسرم هستن که الان تشریف ندارن . منم قرار نیست امار همه رو داشته باشم . این شخصی که شما میگین تو این ساختمون نیست .
گفت یه پسر داره قد بلند و لاغر . از من بلندتره ! گفتم اینجا کسی رو نداریم که پسر بزرگ داشته باشه . ما فقط یه پسر جوون داشتیم که اونم دو ساله عروسی کرده رفته سر خونه و زندگیش . گفت مطمئنم خونه شون تو این اپارتمانه . گفتم به هر حال من همچین کسی رو نمی شناسم ...
باز عذرخواهی کرد و رفت ...
۵ دقیقه هم نکشید که دیدم باز درب میزنن . دیگه ترسیده بودم . چون هم گفته بودم محمد خونه نیست و هم اونا چهار نفری می شدن ... این بار از تو چشمی خوب نگاه کردم دیدم دختره دانشجوی طبقه پایینی هستش .درب رو باز کردم دیدم سراغ محمد رو میگیره . گفتم نیستش ! گفت خانوم فلانی چند نفر تو پارکینگن . نمیدونم کی هستن . با این زنه کار دارن ( واحد بغلیمون رو نشون داد با دستش ) گفتم این که فامیلیشون چیز دیگه ای هست . گفت نه ! فامیلی خوده زنه اینه که اینا میگن . می ترسم بهشون بگم این زن بی آبرو هستش بیاد سرو صدا کنه . گفتم ولشون کن تو چیزی نگو . ما هم که الان مرد نداریم تو آپارتمان یهویی می بینی باز پای مامور به اینجا باز شد . کمی باهام حرف زد و رفت ! داشت میرفت گفتم تو دزدگیر ورودیتون رو از داخل قفل کن راحت بخواب ! گفت اگه می ترسی تو هم بیا پایین پیشم . تشکر کردم و رفت !!!
منم درب رو قفل کردم و صندلی گذاشتم پشتش ! دلم خوش بود مثلا شاید اون صندلی کمی مانع ورود شه !
این زنیکه گند زده به اپارتمانمون . دیگه احساس امنیت نداریم اینجا ! می ترسیم هم باهاشون برخوردی کنیم و بد ببینیم . به قول یکی از دوستان همچین افرادی انقدر ادم دارن که دست به هر خلافی می زنن و آخرش هم همه گناهکار و خاطی معرفی میشن بجز خودشون . زنداییم میگفت هر چی هم دیدین به روی خودتون نیارین . یهویی دیدین یه کبریت کشید و ماشینو زندگی تون رو به آتیش کشید و دستتون هم به جایی بند نیست . حالا منم واقعا دیگه ازش می ترسم !!!
چند دقیقه بعد از رفتن دختره nobody رسید ! اون که اومد کمی خیالم راحت شد .
اولش تا اومد دو تا قرص یه کله انداختم بالا ولی تاثیری نداشت ، بعد هم رفتم عصاره شیرین بیان رو خوردم . ولی انگاری هیچ تاثیری رو دردم نداشتن . در نهایت اون آمپول رو هم تزریق کردیم که اونم برای خودش ماجرایی داشت .
حدودای دو نصفه شب بود که کمی آروم گرفتم ! بعد از اون هم که دو تایی شب زنده داری کردیم . از اونجا که واسه من ای دی اس اله و سرعت تا حدی مقبوله رفتیم و برای nobody تو فیس book عضویت گرفتیم تا بتونه با داداشش راحت تر در ارتباط باشه . بعد هم که رفتیم و قالب وبلاگ " هیچکس و همه کس " خودمون رو عوض کردیم و یه آپ ناقابل مشترک هم گذاشتیم ...
حدودای ۴:۳۰ بود که دیگه من رفتم و خوابیدم و خبر ندارم nobody کی خوابید ...
صبح هم با تماس مامانی از خواب بیدار شدم . اخه برنجون تموم شده بود و یادم رفته بود که به محمد بگم بخره . برای همین به باباجون سپرده بودم که برام بخره که اونم تنبل خان به مامان گفته خودت برو بخر من کار دارم . مامانی هم امروز صبح برنج خریده و انداخته تو ماشین و برام اورد . کلی خجالت کشیدم اگه این بابا و مامانا نباشن کار ما چی میخواد بشه ؟؟؟
یه کوچولو هنوز درد دارم ولی زیاد نیست .
بدبختیم یکی دوتا نیست که ! گوش چپم باز ملتهب شده و انگاری تب کرده باشه توش داغه ! نمیتونم حتی لمسش کنم . سرمو که پایین میارم دردش چند برابر میشه . موندم این یکی رو چیکار کنم ! ظاهرا باید به هر بهونه ای شده یه سر به بیمارستان بزنم . آخره هفته ای که فکر نکنم مطب باز باشه تا برم دکتر ... اینم از این چند روزی که تنها بودیم . هر چی درد و مرض افتاده به جونم ...
الان هم nobody و یاسی نشستن و دارن سی دی های یاس رو سر و سامون می دن . اندازه ی یه پاکت سی دی هم دارن می ندازن دور ... از دست شلخته بازیهای یاس واقعا کلافه شدم .
- پنجشنبه ۹۰/۰۴/۲۳