از اصفهان تا دریای خزر
میدان نقش جهان اصفهان + عالی قاپو ... در بطن عکس هم عمه کوچیکه به همراه همسرجانشان :) مردی از دیار نصفه جهان ...
صرف نهار خوشمزه در رستوران سنتی [اسمشُ فراموش کردم] در همان مکان :) طعم غذا عالی . خیلی چسبید .
بازار گردی و خرید خرد و ریزهایی که توی عکس نیست :)))) اونروز برای یاس خیلی دلچسب بود . از اونجا که در شُرفِ تولدش بود دیگه همه از خجالتش در اومدیم :))))
سی و سه پل و بازار و عالی قاپو و ... دیگه دیگه :) برای شام هم دعوت منزل پدرشوهر ِ عمه کوچیکه بودیم .
* شنبه 6 شهریور ماه 1395 :
صبح ِ زود حرکت به سمت کرج ! عکس طلوع ِ خورشید بالا مربوط به لحظات برگشتمون از اصفهان ِ و تصویر ِ غروب ( پایینیش ) مربوط به شمال ! متل قو .
ساعت دوازده رسیدیم کرج . به محض رسیدن من برای دریافت کارت سوخت به اتفاق محمد راهی اداره ی پست شدیم و بعد ِ برگشتم به خونه محمد برای نصب روکش صندلی های ماشین رفت و باقی بیهوش شدیم . اطراف پنج غروب از خواب بیدار شدیم و مامان حاجی حلوای خوشمزه درست کرد و کمی میل نمودیم و ساعت شش به اتفاق یاس و محمد به سمت شمال حرکت کردیم . منم بالش مخصوصمُ برداشته بودیم و تمام مسیر صندلی عقب دراز کشیدم و با گوشی یا رمان خوندم و یا جدول حل کردم :)))) یاس هم کنار باباش کلی با هم کل کل کردن و یه وقتایی هم بلند بلند خندیدم :))))
صرف بستنی خوشمزه ی دهاتی با شربت تمشک :))))
ساعت دوازده شب رسیدیم نوشهر ( منزل رهاجون - آبجی کوچیکه ) . البته من به این یقین رسیدم که برای ما هیچ فرق نمی کنه چه ساعتی از شبانه روز و کدوم روز از روزهای هفته در راه باشیم . بهر حال همیشه ترافیک سنگینه و جاده سازی و آسفالت کاری راهداری هم تمومی نداره :(((( . به اتفاق رهاجون و همسرشون شام خوردیم و خوابیدم .
* یکشنبه 7 شهریور 1395:
صبح هم بعد از کمی خوشگلاسیون بساط ناهارُ گرفتیم و یک جوجه کباب مشتی زدیم بر بدن . بعد از کمی استراحت ، حرکت به شهر زیبام ! عکس غروبی که گفتم برای متل قو هست واسه همون زمان ِ رفتنمون به شهرمون ِ . در راه گرفته شد . بماند که وقت گرفتن این عکس دنیایی از غم روی سینه م سنگینی میکرد . از اونجا که امروز تولد ِ یاس بوده به رها قول دادیم تا اومدنش به جمع ما برای یاس تولد نگیریم .
غروب بعد از جابجایی وسایل رفتیم منزل مامانی و شب به اتفاق آبجی بزرگه و اهل منزلش و همینطور پسردایی احمد و همسر بانوشون و حمید آبگوشت مشتی ِ مامان پزُ زدیم بر بدن . بعد از شام هم کلی با حامد حرف زدیم و حسابی دلمون قیلی ویلی رفت از نبودنش .
آخره شب بعد از برگشتنم به منزل استارت تمیزکاری زده شد . تا ساعت سه مشغول بشور و بساب آشپزخونه شدم و بعد بیهوش شدم .
* دوشنبه 8 شهریور 1395 :
صبح هم باقی کارها . ساعت سه با اطلاع ِ رهاجون مبنی بر اومدنش به سمت منزل مادر یه برنامه ی یهویی ریختیم برای تولد یاس . با مامان هماهنگ شدیم و قرار شد منزل مامان دور هم جمع شیم . دیگه هر چی نیاز بود تهیه کردیم و رفتیم منزل مامان . بعد هم رفتیم دنبال کیکی که برای اولین بار سفارشی نبود ولی خیلی خوشمزه بود .
از اونجا که 23 مردادماه تولد مانی عزیزمون بوده و نشد که واسه تولدش باشیم برای همین تصمیم گرفتیم این تولدُ بنام هر دوشون رقم بزنیم . هر چند مانی انقدر بابت مدل کیک غُر زد که خدا می دونه ! آخه یهویی که نمیشه کیک باب اسفنجی یا پارکینگ ماشین خرید :((((( هر چی هم میگفتیم بچه درک نکرد که نکرد . خلاصه که شب خوبی بود . فقط خونواده ی خودمون بودیم + مهمون افتخاریمون قاصدک جون دختر دایی عزیزم که بدون اطلاع قبلی اومد و کلی خوشحالمون کرد .
در حال ِ حاضر چند روزی از مرخصی اینجانب مونده و آخره هفته برمیگردم به سمت کار و کار و کار ...
+ خیلی وقت بود پست پربار ( عکس دار ) نذاشته بودم :)))
- سه شنبه ۹۵/۰۶/۰۹
سلام"
الهی تا باشه از این سفرهای پر از خاطرات شیرین خوشبحالتون باشه" منکه هر روز دارم با مسافرها سر و کله میزنم اینقدر بهم خوش نگذشت اینو گفتم که بدونی بیشتر از من تو سفر بهت خوش میگذره.. الهی همینطور باشه بر منکرش..............
چقدر جالب و زیبا بود تولد هر دوتاشون الهی مبارکشون باشه و سالهای سال بسلامتی و شادکامی بهمراه موفقیت زندگی رو سپری کنن سهم دلشون همیشه خوشی باشه و سهم زندگیشون خوشبختی...
ارزوی موفقیت برای اونها دارم.. سفرتون بیخطر باشه خوشحالم اصفحان رو مجددا رفتین و دیدین مبارکتون باشه........بای