دیدار با نیلوفر ِ عزیزم :***
از چند روز قبل بهش قول دادم بودم که عکس ماشینُ براش بفرستم . ذوق واقعیشُ حتی مابین کلماتش به خوبی می تونستم حس کنم . روزی که برای خرید مایحتاج ِ تولد ِ یاس مرکز خرید رفتیم و من توی ماشین منتظر بودم تا محمد برگرده یهویی یادم اومد که به نونو قول عکس داخل و خارج ماشینُ دادم . همون لحظه پیاده شدم و چند تایی عکس از نماهای مختلف گرفتم و براش ارسال کردم . همون لحظه جوابمُ داد و کمی چت کردیم .در نهایت برای آخره هفته دعوت شدم به مهمونیش . از اونجا که آمادگیشُ نداشتم قول صد در صدی برای شرکت در مراسمُ ندادم ولی وقتی به محمد گفتم دعوت شدم لبخندی زد ...
پنجشنبه بعد از ظهر آماده شدم و به اتفاق محمد به سمت شهر مورد نظر حرکت کردیم . فاصله ی زیادی نبود . مکان مورد نظرُ پیدا کردم . در حالیکه محمد توی ماشین منتظر نشست من پیاده شدم و به شدت غریبانه وارد جشنی شدم که هیچ کسُ نمی شناختم و حتی گل سر سبدِ جشنُ برای اولین بار می دیدم . تصور کنین !؟ حتی نمی دونستم با دیدنم میمیکِ صورتش چطور باشه . تعجب کنه ! حس معذب بودن نصیب هر دومون شه و هر چیز دیگه ای !
بدو ورود یک خانم میان سال و یک خانم خیلی جوون بهم خوشامد گفتن و با چهره ای متعجب به داخل سالن دعوتم کردن . به راحتی تونستم حدس بزنم مادر و خواهر نونو هستن . وارد سالن که شدم مانتو و شالمُ برداشتم و در حالیکه به وسط ِ سالن نگاه میکردم در یک نظر تونستم نونو رو بشناسم . در حال ِ پایکوبی با دوستانش بود . منم آروم رفتم و دورترین میزی که می شد انتخاب کردم و نشستم . کمی بعد حس کردم نونو دنبال کسی می گرده . نمی دونم چرا حس کردم شاید چون می دونه من قراره بیام دنبال ِ منه :)))) ( کمی خودم ُ تحویل بگیرم )
وقتی نگاهش به سمتم چرخید دستمُ بلند کردم و براش تکون دادم . نگاهش گرد شد و با ذوق به سمتم اومد . بین مسیر چند نفری بهش تبریک میگفتن و دیدم که نونو چطور با تشکر کوتاه کلامشونُ قطع میکرد تا زودتر به هم برسیم . هراسون صندلی ها رو کنار میزد و من هم چند قدمی جلو رفتم . اولین جمله ی در ِ گوشم گفت این بود " وای ملخک ِ من باورم نمی شه که اومدی " چند باری همُ بغل کردیم . صمیمی تر از اونی بود که تصورشُ میکردم . نفس ِ راحتی کشیدم و بعد دعوتم کرد که جلوتر بشینم که گفتم اینجا راحتترم . گفت میخوام نزدیکم باشی بیشتر ببینمت . رفتم و به اتفاق خودش و دو تا از دوستاش دور یک میز نشستیم و نونوچ منُ به دوستاش معرفی کرد . حتی به مادر و خواهرش . خلاصه که جشن خوبی بود . و قسمت این شد که بعد از این همه وقت که نمی شد جور شه تا همُ ببینیم و واسه همین " نشدن ها " من لقب ملخکی که خلاصه یک روز تو مشتش میفتم کسب کردم ، دیدار میسر شد و دوستی مجازی دیگه ای به شکل کاملا حقیقی رقم بخوره . خوشحالم از بودنت نیلوفر . الهی که خوشبخت شی :*******
نیلوفر جون با اجازت اسکرین شات نوشته ی اینستاگرامتُ در مورد دیدارمون اینجا میذارم تا نوشته ی تو هم برای من به یادگار بمونه ... و جا داره بازم بهت یاداور شم با خوندن این چند خطتت اشک ریختم ! دوستت دارم دختر جون .
- يكشنبه ۹۵/۰۶/۱۴
من حسودیم شد
یعنی چی تو نونو رو ببینی من نبینم
این خانوم نیلوفر خانوم قرار بوده خیلی بیاد پیش ما ولی هی نمیاد
حالا گناه من چیه انقدر ازش دورم نمیشه رفت دیدش
ولی قول دادم برای عروسیش حتما برم :)))))))
نونو دوست دارم عشق یاسی