MeLoDiC

شام غریبان ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شام غریبان ...

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۹ ب.ظ

* هـمین چند روز قبل وقتی منو تو کوچه دید بهم گفت " میخوام یه فضولی کنم " با لبخند نگاش کردم و گفتم " اختیار دارید این چه حرفیه . امرتون رو بفرمایید " سراغ باباحاجی و مامان حاجی رو ازم گرفت . گفت خیلی وقته نیستن . گفت نگرانشونه و هر بار خواسته ازم بپرسه ترسیده به حساب فضولیش بذارم . خیالش رو از بابت نبود اونها راحت کردم . گفتم دخترشون بارداره و انشالله تا مرداد ماه زایمان میکنه و مامان حاجی رفته تا ماه های اخر بارداری ِ دخترش کمک حالش باشه . دستاش رو به سمت آسمون بلند کرد و با صدای بلند چند مرتبه گفت خدارو شکر . 

به من گفت شما هم دختر حاج خانومی ؟ گفتم نه عروسشم ! با تعجب نگام کرد و گفت واقعا عروسشی ؟ چقدر تو خانومی . چقدر تو خوبی ! خدا تو رو برای عزیزانت حفظ کنه . آخره حرفاش دوباره ازم عذرخواهی کرد که بقول خودش فضولی کرد . خندیدم و گفتم " حاج خانوم همون اوایل می پرسیدید بهتون میگفتم چرا مامان حاجی نیست اینجوری کمتر فکر و خیال میکردین و کمتر نگران می شدین " لنگان لنگان در حالیکه دستش رو به ماشین تکیه میزد به سمت خونه حرکت کرد . هنوز برای سلامت و سعادتم دعا میکرد و منم ازش تشکر میکردم . 

دو سال و اندی از اومدنم به منزل مامان حاجی میگذره . با همسایه ها در حد سلام و علیک در ارتباطم . برای اولین بار بود که حاج خانوم با من این همه حرف میزد و تا اونروز جز سلام و احوال پرسی کوتاه کلامی بینمون رد و بدل نشده بود. 

ده روز از هم کلامیمون نمی گذره . امروز زنگمون رو زدن ! وقتی در رو باز کردم همه ی وجودم وا رفت . پسر جوونش سیاه پوش پشت در حیاط بود و تمام کوچه پر از ازدحام سیاه پوش و ماشین ! زبونم خشک شده بود و واسه گفتن کلامی نمی چرخید . سلام کرد و به زور دهنم باز شد و گفتم " وای حاج خانوم فوت شد ؟!" پسر جوون بغضش ترکید و در همون حال سعی داشت منو برای شام غریبان مادرش دعوت کنه ... خیلی یهویی کلیه هاش جوابش کرد ! در کمتر از پنج روز از بروز مشکل کلیه ش به رحمت خدا رفت . 

کوچه مون سیاه پوش شده . تنهاییم دو چندان . غم عجیبی تو گوشه گوشه ی خونه مون نشسته . صدای شیون و گریه ی خونواده ش رو می شنوم . اون بین صدای همهمه و بازی بچه های کوچیک به گوش میرسه . هر چقدر به شب نزدیک تر میشم انگاری بغضم بزرگ و بزرگتر میشه . یاده حرفاش میفتم . یاده دعاهایی که برام کرد . یاده قدمهای خسته ش ... حاج خانوم روحت شاد . واسه من تنها همون خاطره ی هم صحبتی باقی مونده . چقدر اونروز دلم آروم گرفت با دعاهاش ... 

  • دوشنبه ۹۶/۰۴/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۱۱)

چقدر دردناک.. منم یهو شوکه شدم....
پاسخ ** آوا ** :
اره خیلی بد بود . وقتی در حیاط رو باز کردم دیدن اون همه سیاهی و اشک حسابی غافلگیرم کرده بود 
خدا رحمت کنه. 
پاسخ ** آوا ** :
الهی امین . 
الهی :( روحش شاد باشه ...
پاسخ ** آوا ** :
الهی امین . 
سلام
خداوند رحمتشون کنه
کاش از ما هم خاطره ی خوب تو ذهن بقیه بمونه
ولی فکر کنم می خواسته برای امر خیر باهات صحبت کنه ها ! خخخ
پاسخ ** آوا ** :
سلام . 
الهی که تمامی رفتگان امرزیده بشن و این بنده ی خدا هم همینطور . 
چه امر خیری ؟؟؟؟ :) اگرم بوده اجل بهش فرصت نداد :)))))))))))) 
و خدایش بیامرزد....

میدونم تاثیر بعضی ادما رو آدم از تاثیر خواهر وبرادر هم بیشتره.گاهی با یه جملشون عاشقشون میشی و اونوقت خدا نکنه دیگه نبینیشون...اون مشکلی که نباس پیش بیاد متاسفانه پیش میاد.

براتون قلب آرام و خونه باصفا و خونواده گرم آرزو میکنم.
پاسخ ** آوا ** :
الهی امین . 
دقیقا ! البته این دیدار در اون حد نبوده ولی گاهی با خودم فکر میکنم اینهمه وقت میتونستیم زودتر از اینها هم کلام شدیم ولی نشیدم . اونوقت درست چند روز مونده به زمان فوتش می مونه و اینهمه باهام حرف میزنه و این همه دعای خیر در حقم میکنه . بی شک مهرش به دلم نشست . خدا رحمتش کنه . 
ممنون از محبت شما . 
آخی روحش شاد. 
پاسخ ** آوا ** :
الهی امین .
چه قدر جا خوردم خدا رخمتشون کنه مرگ از رگ گزدن نزدیکتره نمیدونم چرا فراموش میکنیم یه لحظه تلنگر میخوریم و دوباره غافلانه ادامه میدیم خدا به ما هم رحم کنه
پاسخ ** آوا ** :
الهی امین . 
دقیقا ! این بنده ی خدا هم به کل غافلگیر شد البته خودش چیز خاصی نفهمید بیشتر اطرافیان غافلگیر شدن . مثلا دخترش در راه اومدن به منزل مادر بود وقتی رسید لباس مشکی به تنش کردن . 
الهی چقدر ناراحت شدم 
درک می کنم  خیلی بد هست هنوز خاطرات اولین برخورد و هم صحبتی تو ذهنت باشه و یکهو خبر به این بدی بدن خدا رحمتش کنه و چقدر خدا دوسش داشت که نذاشت بابت ناراحتی کلیوی ش اذیت بشه 
انشاالله دعای خیرش همراه همیشگی تو و زندگیت باشه 
با ارزوی بهترینها برایت
پاسخ ** آوا ** :
:( دقیقا ... 
اره خیلی زمان نبرد . در حد دو سه روز . مشکلش حاد بود اصلا نفهمید چه به روزش اومد . 
ممنون دوست جان . 
  • قاسم صفایی نژاد
  • چقدر سخت
    خدا رحمتشون کنه
    پاسخ ** آوا ** :
    الهی امین . 
    وای عزیزم 
    خدا رحمتش کنه 
    آره می دونم گاهی یه خاطره با گیفیت مخصوصا اگه برخورد اول باشه خیلی میره تو دل آدم .
    خدا به خونواده اش صبر بده به تو دوست عزیز خودم هم صبر 
    پاسخ ** آوا ** :
    خدا تمامی رفتگان رو بیامرزه . روح این عزیز هم شاد باشه انشالله . 
    اره منم همه ش میگم این همه روز با من همکلام نشد درست تو اخرین دیدار اینطور دلم رو لرزوند . 
  • مهندس رضا عباسی
  • خداوند رحمتشون کنه
    پاسخ ** آوا ** :
    الهی امین . 
    خدا تمامی درگذشتگان رو بیامرزه . 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">