شام غریبان ...
* هـمین چند روز قبل وقتی منو تو کوچه دید بهم گفت " میخوام یه فضولی کنم " با لبخند نگاش کردم و گفتم " اختیار دارید این چه حرفیه . امرتون رو بفرمایید " سراغ باباحاجی و مامان حاجی رو ازم گرفت . گفت خیلی وقته نیستن . گفت نگرانشونه و هر بار خواسته ازم بپرسه ترسیده به حساب فضولیش بذارم . خیالش رو از بابت نبود اونها راحت کردم . گفتم دخترشون بارداره و انشالله تا مرداد ماه زایمان میکنه و مامان حاجی رفته تا ماه های اخر بارداری ِ دخترش کمک حالش باشه . دستاش رو به سمت آسمون بلند کرد و با صدای بلند چند مرتبه گفت خدارو شکر .
به من گفت شما هم دختر حاج خانومی ؟ گفتم نه عروسشم ! با تعجب نگام کرد و گفت واقعا عروسشی ؟ چقدر تو خانومی . چقدر تو خوبی ! خدا تو رو برای عزیزانت حفظ کنه . آخره حرفاش دوباره ازم عذرخواهی کرد که بقول خودش فضولی کرد . خندیدم و گفتم " حاج خانوم همون اوایل می پرسیدید بهتون میگفتم چرا مامان حاجی نیست اینجوری کمتر فکر و خیال میکردین و کمتر نگران می شدین " لنگان لنگان در حالیکه دستش رو به ماشین تکیه میزد به سمت خونه حرکت کرد . هنوز برای سلامت و سعادتم دعا میکرد و منم ازش تشکر میکردم .
دو سال و اندی از اومدنم به منزل مامان حاجی میگذره . با همسایه ها در حد سلام و علیک در ارتباطم . برای اولین بار بود که حاج خانوم با من این همه حرف میزد و تا اونروز جز سلام و احوال پرسی کوتاه کلامی بینمون رد و بدل نشده بود.
ده روز از هم کلامیمون نمی گذره . امروز زنگمون رو زدن ! وقتی در رو باز کردم همه ی وجودم وا رفت . پسر جوونش سیاه پوش پشت در حیاط بود و تمام کوچه پر از ازدحام سیاه پوش و ماشین ! زبونم خشک شده بود و واسه گفتن کلامی نمی چرخید . سلام کرد و به زور دهنم باز شد و گفتم " وای حاج خانوم فوت شد ؟!" پسر جوون بغضش ترکید و در همون حال سعی داشت منو برای شام غریبان مادرش دعوت کنه ... خیلی یهویی کلیه هاش جوابش کرد ! در کمتر از پنج روز از بروز مشکل کلیه ش به رحمت خدا رفت .
کوچه مون سیاه پوش شده . تنهاییم دو چندان . غم عجیبی تو گوشه گوشه ی خونه مون نشسته . صدای شیون و گریه ی خونواده ش رو می شنوم . اون بین صدای همهمه و بازی بچه های کوچیک به گوش میرسه . هر چقدر به شب نزدیک تر میشم انگاری بغضم بزرگ و بزرگتر میشه . یاده حرفاش میفتم . یاده دعاهایی که برام کرد . یاده قدمهای خسته ش ... حاج خانوم روحت شاد . واسه من تنها همون خاطره ی هم صحبتی باقی مونده . چقدر اونروز دلم آروم گرفت با دعاهاش ...
- دوشنبه ۹۶/۰۴/۱۲