حاج خانوم برو تهه صف از اونوره :)
* این چند روز خیلی تنبل شدم [برای نوشتن منظورمه] .
روزهای نسبتا خوبی بود . اول اینکه باباحاجی،مامان حاجی به اتفاق یاس اومدن کرج. چند روز بعد محمد به همراه مامان و آبجی بزرگه و داداشم اومدن . حسابی جمعمون جمع بود ، هر چند من مرخصی نداشتم ولی با این وجود خوش گذشت . البته دوباره همه شون برگشتن و من باز تنها شدم .
عمه خانم [عمه ی محمد] دچار سکته ی مغزی شد و متاسفانه یک سمت بدنش دیگه حرکت نداره . خانم خیلی دوست داشتنی ایه . من که عاشقشم . اولین شب عید امسال خونه شون مهمون بودیم . الان که فکر میکنم دیگه قادر به پخت و پز نیست دلم میگیره ، حالا باقی کارهاش که بماند . فعلا دکتر چند جلسه ای براش فیزیوتراپی نوشته انشالله که رو به راه شه . بنده ی خدا شدیدا وسواس تمیزی داره . همچین افرادی وقتی یکجا نشین بشن بیشتر از اینکه دیگران سختشون باشه خودشون عذاب میکشن بسکه تمیزه این زن. انشالله که خدا به تمامی بیماران سلامت عنایت کنه و عمه خانم ما هم دوباره سلامت خودش رو به دست بیاره .
**این پست رو یادتونه ؟ [کلیک کنید] دیروز دوباره به همچون درد مشابهی دچار شدم . باز همون حاج خانوم بود. چند روز قبل زنگمون رو زده بود ، خواب بودم و حقیقتا زورم اومد برم در رو باز کنم . واسه همین کلا نرفتم ببینم کیه . اخه اینجا کسی با من کاری نداره . مامورها اب و برق و گاز هم تازه اومدن کارکرد کنتور رو ثبت کردن و رفتن . تا دیروز که حاج خانم دوباره اومد این بار با اینکه باز هم خواب بودم ولی دلم نیومد که سرسری ازش بگذرم . رفتم و دیدم یه کیسه نخودچی - کشمش و شکلات به دست منتظره تا در رو باز کنم . گفت : " ببینم من اون دفعه ای که زنگ زدم از دستم ناراحت شدی که دو روز قبل در رو باز نکردی ؟ "
گفتم نه حاج خانوم واسه چی ناراحت بشم اخه ؟ [حالا الکی ! کلا اونروز میخواستم بزنمش بس که از دستش عصبانی بودم ] گفت :"ولی ناراحت شده بودی ! دو روز قبل که اومدم ماشینت بود ولی در رو باز نکردی ". خندیدم [از زرنگیش] و گفتم حاج خانوم من شب کارم روزها که میام خونه تا چند ساعت می خوابم واسه همین ایفون و تلفن رو قطع میکنم . دوباره سری تکون داد و گفت :"اهان پس شبکاری ". دستش رو دراز کرد و سهم نخودچی کشمش من رو داد دستم . گفت اینو اورده بودم . دوباره پرسید حاج خانوم مادرته ؟ گفتم نه مادرشوهرمه . گفت چه خوب که باهاش زندگی میکنی . بهش سلام برسون . وقتی در رو میبستم گفت انشالله که خوشبخت شی . خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه . غروب خواهر محمد تماس گرفت . ماجرا رو براش تعریف کردم [کلا این حاج خانومه انقدر بزد و پشت بندش گفت " بیچاره حاج خانوم . چند روز دیگه اجل اینم سر میرسه !!![کلیک کنید]" :( منو دارین ! همچین انگاری یه گالن آب یخ ریختن روم . دلم هری ریخت ! انشالله که سلامت باشه . ایشون هر چند مثل موریانه توی مغزم در حال فعالیت هستن ولی بی شک من راضی به مرگ دشمنم حتی نیستم چه برسه این پیره زن که گاه گاهی سوهان میکشه روی مغزم و حصابی روز نرومه :)))))))))
- پنجشنبه ۹۶/۰۴/۲۹