خاتون شهر ما ...
گاهی وقتا تو میشی خاتون شهر و تموم چشمها میان سراغت
تو دلت میخواد که طنازی کنی !
عشوه بیایُ همه رو راضی کنی
این همه نگاهه مشتاق بر تو ارزونی بشن
تو بخندیُ برقصی ! با دلها بازی کنی ...
ناگهان یه اتفاق بد بیفته ! همه چی ویرونی شه ...
این همه نگاهه مشتاق جلو چشمای تو گریونی شه
تو ! دیگه خاتون نباشی ... !
.
.
.
شروعش با من ! دوست دارم ادامه ش رو شما بنویسین .
+ کی میتونه این داستان رو ادامه بده ؟؟؟
+ خسته از یه شیفت شبکاری بد میای خونه تا مثلا استراحت کنی ! اونوقت میخوابی ( اونم چندین ساعت ) ولی توی خواب باز هم داری شیفت میدی . باز هم سی پی آر نا موفق . باز هم ویزیت با دکترایی که اصلا دوسشون نداری ! باز هم کلی بدو بدو واسه اجرای داروها سر ساعت ! و باز هم خستگی یه شیفت کاری پر درده سر ... وقتی از خواب بیدار میشی هنوزم خسته ای . هنوزم کسالت یه شیفت کاری سخت تو تنت باقی مونده . اینجور وقتاست که دلت میخواد با سر بری تو نزدیکترین دیوار ... ! آخه اینم شد شغل ؟؟؟
- پنجشنبه ۹۱/۰۶/۱۶