به دردت مبتلا هستم ، بگو حرف دلت را ...
+ دو روز قبل یه آقایی 75 ساله با تشخیص فلج عصب بل تو بخش بستری شده بود ! خودش که آروم بود ولی همراهش شدیدا آژیته ! یه وقتی دیدم جوش آورده که چرا دکترش نمیاد برای ویزیت ؟؟؟ همینطور که داد و بیداد میکرد اومد سمت من و پرسید پرستاره پدرم کیه ! گفتم من . امرتون ...
دیدم گله داره از عدم حضور پزشک جهت ویزیت بیمار . رفتم سراغ پرونده . یکبار جهت بستری ویزیت شده بود و یک بار هم در بخش ! روز قبل که مرخصی بود به هم تخصص خودش که کارش از خودش بهتره سپرده بود که بیمارش رو ویزیت کنه . پرونده رو ورق زدم و همراه رو قانع کردم به اینکه حرفتون اشتباست و پزشک بیمار رو رها نکرده .
دوباره برگشته میگه دو شبه بستریه ولی هنوزم همونجوره و اصلا تغییری نکرده . خیلی سعی کردم زبون به دهن بگیرم و براش نگم که پدر من ! منم به این درد مبتلا بوده و هستم ! زمان میبره .....
باز حرفاش رو تکرار کرد . برای اولین بار بود که به مرد نامحرمی میگفتم " خوب صورتم رو نگاه کن " ! نگاه کرد . گفتم منو که میبینی به این درد دچار بوده و هنوزم هر از گاهی یه نشونی از خودش به رخم میکشه تا یه وقتی فکر نکنم که ازم دل کنده ( البته به اون اینجوری نگفتم ! گفتم مبتلا بودم و رفع شده ولی هنوزم هر از گاهی میاد سراغم ولی خفیف تر ) باورش نمیشد . وقتی بهش گفتم چه داروهایی گرفتم و چند جلسه فیزیوتراپی رفتم و مدت زمان درمان چه مدت طول کشید کم کم قانع شد .
رفتم بالا سر بیمار ! دیدم دمق ِ ! براش توضیح دادم . کمی آروم گرفت . گفتم حتما فزیوتراپی برو و الانم که اینجا رو تخت دراز کشیدی حتما عضلات صورتت رو نرمش بده تا حرکتشون هر چه سریعتر برگرده .
گفت " این قطره اشک مصنوعی که باید هر دو ساعت ریخته شه اذیتم میکنه " گفتم " پدرجان من سر امتحانات آخره ترمم سر جلسه مجبور بودم بریزم و هر بار تا 10 دقیقه نمیتونستم چشام رو باز کنم ..."
آخرش دلش بحالم سوخت و گفت " من که عمری ازم گذشته ! تو چرا باید مریض شی ؟ شما که این همه واسه ما زحمت میکشین که نباید مریض شین "
+ همین یه جمله ی آخرش کلی بهم انرژی داد . کمی راهنماییش کردم و ...
+ به این فکر میکردم که اون روزها چقدررررر برام زجر آور بود . نگاه اطرافیان " که همه شونم از سر نگرانی و دلسوزی نبوده " چقدر برام سنگین بود . چقدر خودم رو باخته بودم وقتی میدیدم هر شب باید چشام رو پماد و قطره بزنم و ببندم تا یوقتی چشمام باز نمونه و خشک نشه و بهشون آسیبی نرسه :(
روزهای خیلی سختی بود . خیلی سخت ...
هنوزم وقتی نشونه ای از اون روزها روی زندگی حالم خودش رو نشون میده می ترسم ...
- پنجشنبه ۹۱/۰۶/۰۹