گیلان نامه :)))
ساعت 24:00 شب رسیدیم به مَقَر :))) تا یادم نرفته اینم اضافه کنم که با داییم اینا قرار داشتیم و اونا از طرف دانشگاه بهشون سوئیتی داده بودن و ما هم بهشون ملحق شدیم . این نکته هم برای دوستان تازه واردی که زیاد از نسبتهای ما خبر ندارن بگم که داییجون من در واقع شوهر خواهر محمد میشه :) اینم جهت روشن سازی دوستان ...
تصویر ِ سوئیتها ...
فاصه مون از ساحل و دریا :)
خلاصه اون شب بعد از کمی حرف زدن خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم . دایجونم بر این عقیده ست که وقتی رفتیم سفر تفریحی دیگه باید آقایون دست بکار شن و خانومها کمی استراحت کنن . این شد که برای نهار بساط کباب گوشت که خیلی وقت بود نخورده بودیمُ گرفتیم .
دایجون در حال خرد کردن گوشت :) دمش گرم :******
ولی بعد از آماده کردن گوشت برای نهار یکی از همکاران و دوستان صمیمی دایجونم که مسئول مجتمع تفریحی ِ مارو به اتفاق خونواده ی خودش برای نهار به دل جنگل دعوت کرد . و نظرش این بود برای نهار جوجه کباب کنیم . این شد که گوشت به دل یخچال رفت و همگی حرکت کردیم به سمت روشن ده ! یکی از مناطق جنگلی اطراف رضوانشهر . بین راه از خلخال گذشتیم . باورم نمیشد روزی روزگاری گذرم به خلخال بیفته :)
گیاهان سوخته [از شدت گرما]
ولی چیزی که برام خیلی ناراحت کننده بود این بود که از سرسبزی شمال چیزی به چشم نمیومد . با اینکه درختها سبز بودن ولی مملو از گرد و غباری بودن که نیاز به بارندگی شدیدی بود تا شسته شن و سرسبزیشون خود نمایی کنه . از طرفی هیچ اثری از سبزه زارهای شمال که مملو از علفها و گیاههای یک ساله و چند ساله بودن نبود :(
کلبه ی شکاری که مخروب شده ...
این هاپو هم مهمون ِ ما در دل کوه و جنگل بود و تا آخرین لحظه کنارمون نشست و غذا خورد :دی
کمی بعد این سه تا سگ هم اضافه شدن و هر کدوم مکانیُ انتخاب کردن و نشستن و عملا محاصره شدیم ... تا وقتی که ما از اونجا دور شدیم . اونوقت اومدن و اطراف محل اسکانمونُ میگشتن برای غذا :) خیلی ترسیده بودم ! تقریبا خانومها و بچه ها دچار وحشت شده بودیم .
غروب حرکت کردیم به سمت خونه .کمی کنار ساحل رفتیم که به دلیل تاریک بودن دیگه نشد عکس بگیرم .
لازم ِ اینجا هم به این نکته اشاره کنم که دریا در انتهای محوطه ی مجتمع بود طوریکه روی تراس می موندیم موجهاروبه خوبی می دیدیم و میشنیدیم . توی عکس دومی که در این صفحه هست اگه دقت کنین انتهای اون راه به ساحل دریا ختم میشه . فاصله ی ما تا دریا به اندازه ی همون جاده بود .
بعد هم با پریسا رفتیم تا کمی رانندگی یاد بگیره . فقط مربی رانندگی نشده بودیم که به لطف پریسا این اتفاق هم در گیلان افتاد :)))) پیشرفت کارآموزمون هم خوب بود :) البته جز چندایی ترمز ناگهانی که منجر به کمر درد شدید من و خودش شد الباقی خوب بود :)))
بارون دلچسب صبحگاهی ...
فرداش صبح زود با صدای شُر شُر بارون از خواب پریدم . همون لحظه دایجون هم بیدار شد و با هم به این بارش ِ زیبا نگاه کردیم . باقی افراد هم کم کم بیدار شدن و کلی فیض بردیم . هم از خودش و هم از صداش . همزمان طوفانی شدن ِ دریا هم منجر به ایجاد صدای موجها می شد . چه هارمونی دلچسبی ... ! جای همگی خالی ...
بعد از بارش بارون درختها طراوت خاصی داشتن .
این عکسُ از روی تراس گرفتم . بعد از بارش ِ بارون . دریا پشت درختهای کاج خودنمایی می کنه :)
یه دریای خروشان بعد از بارش بارون :)
برای نهار هم جای همگی خالی گوشتهایی که از روز قبل خُرد شده بودنُ انتظار ما رو می کشیدن کباب شدن و نوش جان کردیم :) بعد از ظهر دختر داییم ( دختر مسیب دایجونم ) به اتفاق شوهر و دخترش اومدن روز نشینی . بعد از بارش هوا بی نهایت خنک و بقولی دونفره بود . کمی تو محوطه قدم زدیم و بچه ها بازی کردن و در نهایت غروب ساعت 19:00 بود که ما حرکت کردیم به سمت شهر خودمون و از گروه جدا شدیم ...
عکس بالا رو هم براتون گرفتم تا بدونین مسیر برگشتمون در چه فاصله ای از ساحل بود :) در واقع جفت ساحل می روندیم :))) ساعت 24:00 شب هم به خونه ی خودمون رسیدم :)
جای همگی خالی خیلی خوش گذشت !
این عروسک کنفیُ پارسا [پسر دایی من و پسر عمه ی یاس] از قبل برای خودش خریده بود . منم خیلی از مدلش خوشم اومد ازش عکس گرفتم تا با کمی کیسه کنفی و طناب کنف خودمون درست کنیم . کافی ِ اینُ رها ببینه :)
** دیروز برای ناهار مهمون داشتم . دایی و زندایی و خاله و پدر و مادر محمد :) عصری هم مامان به جمعمون اضافه شد . غروب خاله و دایی و زندایی محمد رفتن و پدر و مادر محمد به همراه مامان بابای من موندن :) . امروز صبح پدر و مادر محمد به سمت کرج حرکت کردن ...
- يكشنبه ۹۳/۰۶/۱۶