ساختمون ما و کوله باری مسئولیت
+ دو شب قبل آقایون ساختمون اومدم دنبال محمد که بیا جلسه داریم میخوایم مدیر انتخاب کنیم و وقتی محمد از درب هال بیرون میرفت با خودم گفتم همچین با کوله باری از مسئولیت برگردی تو خونه که نگو !
وقتی برگشت دیدم بله ! با کلی دفتر و دستک برگشت و طی یک حرکت ژانگولری باز مسئولیت ساختمون افتاده روی دوشش . هی وای من ! یادمه روزای آخر مسئولیتش بقدری از در و همسایه حرف و سخن شنیده بودیم که من آمپر چسبونده بودم و ختی در یک مورد صدام بالا رفته بود . خدا بخیر بگذرونه ...
دردم از اینه که یکی که همسن پدر محمده اونبار اومده میگه آقا این پولایی که تو جمع میکنی پول کثیفه حرامه ! انگار محمد با اون پولها برای ما نقل و نبات میخریده که حالا نگران حروم بودنش بوده . کصافط ! بوعق .
بعد همون جناب به همراه یکی دیگه شدن مسئول . دیوارهای داخلی راه پله رو یه خط در میون رنگ کردن و کلی فاکتور رنگ آوردن . و جالب ترش اینه که همزمان با رنگ راه پله خونه ی خودش رو هم رنگ کرده . اونوقت من نباید با خودم فکر کنم که نکنه از رنگ ساختمون برای واحد خودش استفاده کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همسایه های دیگه مون همه خوشحالن که باز مسئولیت به عهده ی محمد افتاده . حتی اون خانومه که هر بار دعواشون میشد اسم فامیل محمد رو فریاد میزنه :دی . اونم میگفت وای آقای ... نمیدونین چقدررررر خوشحالم که شما مدیر شدین . جالبش اینه که دیشب دیدیم شیشه ی جلوی ماشینش خرده خاک شیر شده :دی
خلاصه که محمد همون شب از طریق همراه بانک قبض های غقب مونده ای که روی دست مدیران اسبق باد کرده بود و همشون اخطار داشتن رو پرداخت کرد و گذاشت سر جاش . حالا دیشب بهش گفتم از این به بعد تمام اطلاعیه های ساختمون رو خودم میزنم به نام تو . فعلا که شوخی گرفته ولی خب من جدی گفتم . سر فرصت میشینم و قوانین رو تایپ میکنم ... خلاصه ما هم اینجا حق و حقوقی داریم . غیره اینه ؟ اصلا نمیدونم چرا اینا هر بار میخوان جلسه بذارن فقط آقایون شرکت میکنن و یه بار فکر نکردن خانوم ها هم حقی دارن .... ایش !
+ پریشب شبکار بودم و دیروز ساعت 10 تا 12 کلاس گزارش نویسی داشتیم و مایع درمانی . دیگه عملا جونم کف دستام بود وقتی از کلاس راهی خونه شدم . البته رفتم خونه ی مامان خانوم . برای قبل ظهر روز نشینی بود خونه شون . با دوستانش :) یه همچین مامانی دارم من . بعد که رفتم دیدم هی وای من کشک بادمجون روی میز غذاخوریه . نشستم یه دل سیر خوردم و بعد رفتم تو اتاق خواب و خوابیدمممممم . تا چهار خوابیدم . بعدم تا پنج هی این پهلو اون پهلو شدم تا از رختخواب دل کندم :دی
شبم همونجا موندیم و بعده شام اومدیم خونه ولی نزدیکای خونه بودیم که گفتم دلم رانندگی میخواد. محمد هم ماشین رو داخل پارکینگ نبرد و به اتفاق یاسی رفتن خونه و منم رفتم رانندگی . یه وقت دیدم از محل مادری سر در اوردم . رفتم خونه ی یسنا اینا . بماند که بیچاره هارو بیخواب کردم :دی . تا یازده و خورده ای اونجا بودم و بعد برگشتم خونه . خیلی خوب بود :)))
+ چند شب قبل تو بخش یکی از خانومهای مسن (بیمار) وقتی رفتیم بالا سرش تا علائم حیاتیش رو بگیریم برگشته به من میگه چرا همه ی همکارات لاغرن بعد تو چاقی ! ( حالا اتاق پنج تخته و با هر همراه جمعل ده نفر اونجان + من + همکارم ) ! درجه رو تکون دادم و وقتی جیوه ش به زیر سی و پنج رسید گفتم دهنت رو باز کن و کردم تو دهنش و گفتم حالا ببند که خیلی حرف میزنی . ده دقیقه تو دهنش نگه داشتم و هی اشاره داد که در بیار ولی گوش نکردم . بعدش که در آوردم میگه ولی خب خوشگلی :))))))) انقدر خندیدیم که خدا میدونه :هاهاها ! به گمونم اگه کمی بیشتر نگه میداشتم قشنگتر از اینم میشدم :دی
بعد پریشب وقتی منو دید گفت از حرفم ناراحت شدی ؟ گفتم تو از اینکه من ده دقیقه دهنت رو بستم ناراحت شدی ؟ گفت نه ! گفتم منم نه :دی . بعد دوست شدیم . حالا هی منو خوشگل خانوم صدا میزنه :)))
+ آنفلوانزا به شدت زیاد شده . تو بخش ما چند مورد داشتیم که از مرکز بهداشت اومده بودن برای گرفتن نمونه ی ترشحات پشت حلق . از دم همشونو بستیم به تامی فلو ! خیلی خیلی مواظب خودتون باشین . این روزها الودگی تنفسی بیداد میکنه ....
- دوشنبه ۹۱/۱۱/۰۲