مرگم جان ...
سه نفر با یک درد مشترک ....
سه شنبه 24 بهمن ماه :
شبکارم ...
+ آروم آروم وارد محوطه میشم . بی نهایت شلوغه ... از دور مونا رو می بینم که ردیف جلو نشسته و نگاهش به کف حیاط ِ ... راهم رو کج میکنم به سمت انتهای جمعیت و اون ته تها یه صندلی خالی میگیرم و می شینم .... از دور به مونا نگاه میکنم . هر کسی برای تسلیت جلو میاد آروم باهاشون دست میده ! بدون اینکه نگاهشُ از زمین برداره ... پدر مونامرد بزرگی بود . سرشناس بود ... افراد مهمی تو مراسمش شرکت کردن و من مطمئنم که بانی افتخار این خانواده بوده ....
بعده گذشت زمانی نه چندان زیاد ( از اونجا که شبکار هستم ) از جام بلند میشم و میرم به سمت مونا ... هنوز نگاهش به زمین زیر پاش ِ ... نزدیکتر که میشم همزمان نگاهش به نگاهم گره میخوره و از جاش بلند میشه و خودشُ توی آغوشم رها میکنه . انتظار نداشتم . اصلا انتظار نداشتم تک دختر خانواده ای به این بزرگی به آغوش من پناه بیاره . گریه میکنه . لال شدم و هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه تا برای التیام درد به این بزرگی به زبون بیارم ... سرش روی شونه ی راستمه ... در حالیکه نگاه همه روی ما دو نفر سنگینی میکنه آروم در گوشش زمزمه میکنم که " متاسفم ..... " بعده گذشت مدتی سرشُ بلند میکنه و توی چشمام نگاه میکنه ...
چشمای روشنش عجیب پر از التهابن ... اشک سُر میخوره و هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نمیکنه . هیچ چیزی برای گفتن ندارم ... با نگاه خیسش به اطراف نگاه میکنه و صندلی خالی رو جستجو میکنه تا کنارش بشینم . میگم خیلی وقتِ اومدم و اون پشت نشسته بودم ... ازم تشکر میکنه . به مادرش معرفی میشم . یک زن شدیدا نحیف و شکننده که دنیایی غم لابه لای نگاه داغش پنهون شده . با نگاهی به روشنی نگاه مونا ...
باز مونا رو به آغوش میکشم و اینبار می بوسم و میگم "مراقب خودت باش ....... مادرت خیلی نگرانه ... " سری تکون میده و از هم جدا میشیم . برمیگردم ...
همین غروب دلگیر میشنوم که دختر دیگری از آشنایان دور بی مادر شده . یک مادر جوون . با دنیایی درد لعنتی که حتی نور چشمانشُ غصب کرد ...
چهارشنبه 25 بهمن ماه :
+ وارد شهرک ( مامان اینا ) که میشم صدای شیون و ناله و ضجه های سوزناک میاد ... نگاهم به دنبال صدا با عده ای سیاه پوش که بعضیاشون به دستان دیگری تکیه زدن برخورد میکنه .... هراسون از پله های بالا میرم . مامان اون بالا ایستاده و نگام میکنه . کیفم از روی شونه ها رها میشه و به زور روی هوا دارمش ... میگم " مامان آقای داوودی ؟ " سری از تاسف تکون میده ............ مامان آماده ست تا بره برای مراسم تدفین . حیف ! خیلی خیلی جوون بود .
چهار شب قبل ادمیت ما بود . تمام کارهاشُ خودم انجام دادم . تب 40 درجه داشت ... انفلونزا ... بیماری کوفتی به قدری سطح ایمنی بدنش رو پایین آورده بود که فردای همون شب که بستری شد منتقل شد به بخش مراقبت های ویژه و دیشب ... رها شد !
بعد از یه شب کاری طولانی و سخت وقت استراحته ... مامان جای خوابمُ توی اتاق پهن کرده و بساط صبحونه هم آماده . خودش راهیه مراسم تشییع میشه ....
موقع خواب به خیلی چیزها فکر میکنم . به اینکه ما آدمها چقدر ضعیفیم . در برابر مرگ ... به اینکه شاید حتی اگر کارتُ برای ثانیه ای به تعویق بندازی شاید هرگز فرصت انجامش برات مهیا نباشه . شماره ُ میگیرم . صدای دوست جون اونوره خط با اون همه اشتیاق به من هم حس نشاط میده ! بعده کمی صحبت گوشی رو میبندم و میذارم کنار و میخوابم ...................
بعد از ظهر به اتفاق مامانی و یاس و قاصدک (خواهر حباب ) میریم مراسم سوم همون مادر ... ( مادر ِ عروس پسرعموی مامانی ) شاید نسبت ها کمی دور باشه ولی خب دلها بهم نزدیکه ...
پرستو به محض اینکه مامان رو میبینه تو آغوشش غرق میشه و میگه خاله هر بار که شما رو میدیدم میگفتم وای چقدر شبیه مامانمه ... مامان با بغض آرومش میکنه و میگه من هم جای مادرت عزیزم خدا به دلت صبر بده .....
.
.
.
.
.
+ الان که اینجام مرگُ خیلی خیلی به خودم نزدیک حس میکنم . همینجا . کنارم . نشسته و بهم ریشخند میزنه ... میخوام باهاش مهربون باشم . میخوام مرگم جان صداش بزنم . میخوام بدونه که باهاش دوستم . میخوام باهام راه بیاد و وقتی که خواست منو همراهی کنه باهام کمی لطیف تر برخورد کنه . میخوام خرش کنم که یه وقتی زجرم نده . میخوام طوری عاشقونه باهام رفتار کنه تا روزی که رفتم همه بگن خوش بحالش که راحت رفت . این چند خط آخر حرف دلم بود . نگین زبونتُ گاز بگیر ... اصلا از لحنم ناراحت نشین . مرگ تنها حقیه که هیچ وقت ضایع نمیشه .
- چهارشنبه ۹۱/۱۱/۲۵