MeLoDiC

مرگم جان ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مرگم جان ...

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۱، ۰۶:۰۷ ب.ظ


سه نفر با یک درد مشترک ....

سه شنبه 24 بهمن ماه : 

شبکارم ... 

+ آروم آروم وارد محوطه میشم . بی نهایت شلوغه ... از دور مونا رو می بینم که ردیف جلو نشسته و نگاهش به کف حیاط ِ ... راهم رو کج میکنم به سمت انتهای جمعیت و اون ته تها یه صندلی خالی میگیرم و می شینم .... از دور به مونا نگاه میکنم . هر کسی برای تسلیت جلو میاد آروم باهاشون دست میده ! بدون اینکه نگاهشُ از زمین برداره ... پدر مونامرد بزرگی بود . سرشناس بود ... افراد مهمی تو مراسمش شرکت کردن و من مطمئنم که بانی افتخار این خانواده بوده .... 

بعده گذشت زمانی نه چندان زیاد ( از اونجا که شبکار هستم ) از جام بلند میشم و میرم به سمت مونا ... هنوز نگاهش به زمین زیر پاش ِ ... نزدیکتر که میشم همزمان نگاهش به نگاهم گره میخوره و از جاش بلند میشه و خودشُ توی آغوشم رها میکنه . انتظار نداشتم . اصلا انتظار نداشتم تک دختر خانواده ای به این بزرگی به آغوش من پناه بیاره . گریه میکنه . لال شدم و هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه تا برای التیام درد به این بزرگی به زبون بیارم ... سرش روی شونه ی راستمه ... در حالیکه نگاه همه روی ما دو نفر سنگینی میکنه آروم در گوشش زمزمه میکنم که " متاسفم ..... " بعده گذشت مدتی سرشُ بلند میکنه و توی چشمام نگاه میکنه ... 

چشمای روشنش عجیب پر از التهابن ... اشک سُر میخوره و هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نمیکنه . هیچ چیزی برای گفتن ندارم ... با نگاه خیسش به اطراف نگاه میکنه و صندلی خالی رو جستجو میکنه تا کنارش بشینم . میگم خیلی وقتِ اومدم و اون پشت نشسته بودم ... ازم تشکر میکنه . به مادرش معرفی میشم . یک زن شدیدا نحیف و شکننده که دنیایی غم لابه لای نگاه داغش پنهون شده . با نگاهی به روشنی نگاه مونا ... 

باز مونا رو به آغوش میکشم و اینبار می بوسم و میگم "مراقب خودت باش ....... مادرت خیلی نگرانه ... " سری تکون میده و از هم جدا میشیم . برمیگردم ... 

همین غروب دلگیر میشنوم که دختر دیگری از آشنایان دور بی مادر شده . یک مادر جوون . با دنیایی درد لعنتی که حتی نور چشمانشُ غصب کرد ... 


چهارشنبه 25 بهمن ماه : 

+ وارد شهرک ( مامان اینا ) که میشم صدای شیون و ناله و ضجه های سوزناک میاد ... نگاهم به دنبال صدا با عده ای سیاه پوش که بعضیاشون به دستان دیگری تکیه زدن برخورد میکنه .... هراسون از پله های بالا میرم . مامان اون بالا ایستاده و نگام میکنه . کیفم از روی شونه ها رها میشه و به زور روی هوا دارمش ... میگم " مامان آقای داوودی ؟ " سری از تاسف تکون میده ............ مامان آماده ست تا بره برای مراسم تدفین . حیف ! خیلی خیلی جوون بود . 

چهار شب قبل ادمیت ما بود . تمام کارهاشُ خودم انجام دادم . تب 40 درجه داشت ... انفلونزا ... بیماری کوفتی به قدری سطح ایمنی بدنش رو پایین آورده بود که فردای همون شب که بستری شد منتقل شد به بخش مراقبت های ویژه و دیشب ... رها شد ! 

بعد از یه شب کاری طولانی و سخت وقت استراحته ... مامان جای خوابمُ توی اتاق پهن کرده و بساط صبحونه هم آماده . خودش راهیه مراسم تشییع میشه .... 

موقع خواب به خیلی چیزها فکر میکنم . به اینکه ما آدمها چقدر ضعیفیم . در برابر مرگ ... به اینکه شاید حتی اگر کارتُ برای ثانیه ای به تعویق بندازی شاید هرگز فرصت انجامش برات مهیا نباشه . شماره ُ میگیرم . صدای دوست جون اونوره خط با اون همه اشتیاق به من هم حس نشاط میده ! بعده کمی صحبت گوشی رو میبندم و میذارم کنار و میخوابم ................... 

بعد از ظهر به اتفاق مامانی و یاس و قاصدک (خواهر حباب ) میریم مراسم سوم همون مادر ... ( مادر ِ عروس پسرعموی مامانی ) شاید نسبت ها کمی دور باشه ولی خب دلها بهم نزدیکه ... 

پرستو به محض اینکه مامان رو میبینه تو آغوشش غرق میشه و میگه خاله هر بار که شما رو میدیدم میگفتم وای چقدر شبیه مامانمه ... مامان با بغض آرومش میکنه و میگه من هم جای مادرت عزیزم خدا به دلت صبر بده ..... 

.

.

.

.

.

+ الان که اینجام مرگُ خیلی خیلی به خودم نزدیک حس میکنم . همینجا . کنارم . نشسته و بهم ریشخند میزنه ... میخوام باهاش مهربون باشم . میخوام مرگم جان صداش بزنم . میخوام بدونه که باهاش دوستم . میخوام باهام راه بیاد و وقتی که خواست منو همراهی کنه باهام کمی لطیف تر برخورد کنه . میخوام خرش کنم که یه وقتی زجرم نده . میخوام طوری عاشقونه باهام رفتار کنه تا روزی که رفتم همه بگن خوش بحالش که راحت رفت . این چند خط آخر حرف دلم بود . نگین زبونتُ گاز بگیر ... اصلا از لحنم ناراحت نشین . مرگ تنها حقیه که هیچ وقت ضایع نمیشه . 


  • چهارشنبه ۹۱/۱۱/۲۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">