یک آوای پر حرف و وراج ...
من خودم شخصا آزمایشگاه تماس گرفتم و یارو رو مجبور کردم که زودی بیاد نمونه خون بگیره تا دارو رو شروع کنیم . اون بنده خدا هم پیرو اوامر بنده در عرض 5 دقیقه خودشُ رسوند :دی خون گرفت و رفت . حالا یارو میخواد چهار قطره ادرار بگیره که دارو رو وصل کنیم میگه ندارم . و این ندارم ندارم از ساعت 22:45 شروع شد و تا ساعت 07:20 صبح ادامه پیدا کرد . آخرش من با همکارم صحبت کردم که اینهمه اصرار شما برای پیگیری این بود ؟ که حالا یه نمونه ی ادرار ناقابل نمیگیره که حداقلش بگیم ما دستورات دکتر رو اجرا کردیم ؟ همشم میرفتن بهش میگفتن بابایی دسشویی نداری ؟ اونم که کلی مسکن خورده بود زورش میومد از جاش بلند شه میگفت "نه " !
بعد که دیدم اینجوری نمیشه رفتم بهش گفتم اگه الان رفتی دسشویی که رفتی وگرنه بعد از 07:30 حق نداری بری مثانه ت رو خالی کنی چون برای سونوگرافی مثانه و کلیه باید مثانه ت پر باشه . تا اینو گفتم بدو بدو رفت دسشویی ....
یاده اون فیلم جواد رضویان افتادم که ظرف نمونه ادرار رو پر کرده بود و میگفت بازم ظرف بدین :دی این یارو هم لب به لب پر کرده بود و همراش گرفته بود تو دستش آورده میگه این کافیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ یکی نبود بهش بگه اخه مگه بازم ظرفیت خالی براش گذاشتین که می پرسین ؟
یارو ده دقیقه تو دسشویی بود و هنوز تخلیه نشده بود :هاهاها . چقدر اذیتمون کرد اون شب :(
نوه شم به عنوان همکار از ساعت 23:00 رفت تو رستمون که نماز بخونه تخت خوابید تا 07:00 ! بی فکر بی شعور . نگفت اینایی که تو بخش هستن هم نیاز به استراحت دارن :-( اخه آبی میخوان چایی میخوان . انقدر حرص زدیم دو تامون . ساعت هفت خانم مح... بیدارش کرد گفت دیگه بیدار شو سرپرستار بیار ازمون ایراد میگیره . حالا خوبه فقط قرار بود برای نماز بره اونجا :((( اونم از بابا بزرگش که کشت مارو ....
منم تا خود صبح درد کشیدم . مردم تا اون گزارشا تموم شد مخصوصا گزارش همین آقا که چهار صفحه و نیم شده بود . خدا ازشون نگذره که انقدر اذیت میکنن اونم الکی ! تا خوده صبح تخت خوابیدن . هم خود بیمار و هم همراهانش ....
صبح کشون کشون رفتم نساجی .... مامانی منتظرم بود . وقتی منو دید چهره ش پره غم شد . میگفت آوا چرا اینجوری شدی ؟! نای راه رفتن نداشتم . همونجا چسبیدم تو بغلش (مثل بچگیام ) و گفتم مامانی میام خونه تون . گفت بیااااااااااااا ! اصلا نمیخواد بری خونه . کلی پارچه روبالشی خریدیم و راهیه خونه ی مامان شدیم . منم صبحونه خوردم و یه مشت قرص و خوابیدم ....
ساعت 16:00 بیدار شدم . کمی بهتر بودم . ناهار خوردم و با محمد رفتیم دنبال تحویل بالش ها و بعد رفتیم رادیولوژی تا محمد عکس دندون بگیره . تا برگردیم خونه ی مامان یاعت شد 19:30 . تماس گرفتم دندون پزشکی گفت 21:30 اینجا باشه . دیگه تا کار دندونم تموم شه ساعت شد 23:00 . رفتیم دنبال یاس و بعدشم پیش به سوی خونه .........
دور از جونتون به محضی که تو رختخواب دراز کشیدم آنچنان لرزی کردم که بی سابقه بود . هر چی پتو دم دست بود محمد انداخت سرم . من اون زیر می لرزیدم و از درد بدن اشک میریختم . از طرفی می گفت بریم دکتر گفتم وای میمیرم پامو بزارم تو فضای آزاد ... نزدیک یک ساعت لرزیدم و اشک ریختم یهویی تعریق شدید و پشت بندش تب . تا خوده صبح سه مرتبه این پروسه تکرار شد . صبح مامانی تماس گرفت که چای دم کن صبحونه میایم اونجا . جاتون خالی نون سنگک تازه :) یه صبحونه کامل کنار باباجون و مامانی خوردم و بعد مامان مشغول دوخت و دوز شد ... منم برای ناهار تصمیم داشتم املت گوجه درست کنم به همراه ماهی که گوجه رو آماده کردم و به ماهی هم نمک پاشیدم و ومدم وردست مامان نشستم . دو ساعتی کار کردیم که یه وقتی دیدم ای واااااای باز دارم مثل دیشب میشم . باز همون لرز و بی حسی و درد .......
مامان ها فرشته های زمینی هستن . حرف ندارن . انقدر دیروز شرمنده ش شدم که حد نداره . من از درد دراز کشیده بودم و اونوقت اون بنده ی خدا همه کار کرد .... میدونم اذیتش کردم . دوباره برام چای دم کرد که بخورم بلکه گرم شم . ولی اثر نداشت . منم دو تا سرماخوردگی و یه ژلوفن یه جا خوردم و منگ شدم . ساعت 11:30 برای تهیه ناهار همت کردم و از جام بلند شدم ولی دنیا دور سرم میچرخید .... به هر شکلی بود غذارو آماده کردم و باز دراز کشیدم . بعد از ناهار که کلا بی هوش شدم .
ساعت 15:00 دیگه دیدم نا ندارم که محمد گفت بریم دکتر . به محض اینکه گفت از جام بلند شدم ( ترسیدم باز اون لرز کوفتی بیاد سراغم و عضلاتمو در اختیار خودش بگیره و اجازه نده حرکتی ارادی انجام بدم )! دکتره گفت انفلوانزاست ولی خوب موقعی اومدی . هنوز گلوت عفونت نکرده . یه سری دارو داد و دو تا آمپول که همون وقت زدم و برگشتم خونه . مامان ظرفهای ناهار رو شسته بود و باز مشغول خیاطی بود . کمی استراحت کردم که دیدم کم کم بهتر شدم . دیگه موندم وردست مامان و بالش هارو جمع و جور کردیم و گذاشتیم کنار . جهازم کامل شد :دی !
شام ماکارونی آماده کردم و به همراه سالاد شیرازی ! جاتون خالی خیلی چسبید . منکه ناهار اشتها نداشتم ولی شام خوردم حسابی :) بعد از شام مامان اینا زودی رفتن و منم دراز کشیدم . و خیلی زود خواب رفتم . ولی اطراف دو بود که باز دچار لرز شدم :(((((( دیشب فقط یک مرتبه تکرار شد . شکر خدا انگاری رو به بهبودم . به گمونم البته ...
شانسی که آوردم شبم دو آف بود و امروز هم مرخصی داشتم :) وای اگه میخواستم برم بخش باید چیکار میکردم با این کسالت و بی حسی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه خط در میون هم سرفه میکنم و عطسه ! میکروبی هستم الان :)
یاسی رو ممنوع کردم از اینکه به من نزدیک شه . سه روز هست که نبوسیدمش . دلم برای لپ نرمش تنگ شده .... و اینکه مماغشو گاز بگیرم :(((
محمد هم که خودش عاقل تر از این حرفاست و مرز یک و نیم متری برای خودمون مشخص کرده و از اون حد نزدیک تر نمیشه :) انگاری گودزیلام :دی
+ پریروزی تو رادیولوژی یه بچه ی زیر دو سال دیدم انقدر بامزه و شیطون بود . تا مادره رهاش میکرد بدو بدو میرفت سمت آب سرد کن ! مامانه هم پشت سرش می دوید . بچه انگاری نقطه ضعف مادره رو پیدا کرده بود و هی تکرار میکرد . همه بابت این کارش میخندیدیم ولی منشی ها همش چشم غره میرفتن :دی آی حرص خوردن . نوش جونشون :دی
آخرش فهمیدم اسم اون بچه مانی هستش . وای دلم ضعف رفت وقتی مادره مانی صداش کرد . دلم برای مانی خودم یه ذره شده بود :( از اونور محمد وقتی فهمید اسمش مانی ِ میگفت پس بگو چرا انقدر شیطونه :دی . البته خودشم مانی رو خیلی دوست داره . مانی هم عمو محمد رو شدیدا دوست داره :دی
شب برای مامان تعریف کردم چند دقیقه ای طول نکشید که رها تماس گرفت که به اتفاق مانی میاد اونجا :) باورم نمیشد . وقتی اومد انقدر بغلش کردم و چلوندمش که نگو . اونم لوس شده بود و هی منو می بوسید . الهی بمیرم ایکاش حالش بد نشه . اون شب فکر نمیکردم انفولانزا گرفته باشم :(((( وای بجه م مریض شه عذاب وجدان میگیرم :(
+ ماهی هنوز در تلاش برای زنده بودن . دیشب خیلی بدحال بود و از پهلو تو اب مونده و بود گاهی یه حرکت ضعیفی میکرد و به زور همون شکلی کمی شنا هم میکرد طوری که فکر کردم تا صبح زنده نمی مونه . ولی امروز در کمال تعجب دیدم علاوه بر اینکه زنده ست کمی عمودتر شده و شنا هم میکنه .
همین الان (08:56) رفتن بالا سرش دیدم سطح آب نیست . به محض اینکه سرمو جلو بردم سریع شنا کرد اومد سمتم .... وای رفتارهای قبلشُ باز داره تکرار میکنه :( دلمون خون شد این چند شب ............
+ دیشب رمز وبلاگم عمل نمیکرد و هی ارور میداد که رمز و یا نام کاربری اشتباست . از طرفی ایمیلمم همینطور . فکر کردم هک شدم . داشتم سکته میزدم . بعد از چیزی حدود نیم ساعت خود به خود درست شد ولی هنوزم رمز ایمیلم عمل نمیکنه .
+ دیروز مامان یه دل سیر از خاطرات داداشش حرف زد . کلی اشک ریخت . اون بیشتر و من کمتر ! خیلی دلم براش سوخت ... خیلی . دومین سالگرد داداشش هم داره میرسه ولی هنوز نتونسته مرگش رو باور کنه . مثل من ! مثل خیلی های دیگه . اون یه داییم جانباز شیمیایی بود . اونم جوون بود وقتی فوت شد ، ولی چند سال مریض بود . حتی خودشم فهمیده بود که سیستم ایمنی بدنش به شدت ضعیف شده . یه جورایی مشکلات آخرش و شدت بیماریش مارو آماده کرده بود برای اینکه با این مصیبت رو به رو شیم . هر چند فوت دایی بزرگترم هم برامون سخت بود ، ولی مصیب دایجونم ناغافل رفت . هنوز تو بهت و ناباوری روزهای نبودنشیم . هنوز نتونستم باور کنم . نمیدونم تا کی .... ولی هنوز نتونستم . وقتی میرم سر مزارش حس میکنم اون قبر خالیه . حس میکردم اون کمی اونورتر ایستاده و بهمون میخنده که اونجا میشینیم و براش اشک میریزیم .... داییم خیلی دوست داشتنی بود بهم خُرده نگیرین که انقدر بی تابم براش . از اون دست از افرادی بود که حتی وقتی زنده بود خیلی ها قدرش رو میدونستن . من خیلی دوسش داشتم . خیلی ..... از همه ی داییام بیشتر . دلم براش تنگ شده . دیروز مراعات مامان رو کردم که اجازه ندادم بغضم بشکنه :(
- چهارشنبه ۹۱/۱۱/۱۸