روزهای آخر تعطیلی شما و روزمرگی من
+ یکشنبه ۱۳ فروردین ماه :
صبح زود راهی بیمارستان شدم . بدو ورود به بیمارستان سعی کردم به خودم این حس رو القا کنم که امروز هم مثل تموم روزهای دیگه ی تقویمه با این فرق که اوناییکه از هفت دولت آزادن در جوار خونواده هاشون در دل طبیعت هستن و مایی که باید بر حسب وظیفه در خدمت ملت باشیم بر بالین بیماران حاضریم :))) و کمی خودم خودمُ گول زدم تا روز بهتری رو برای خودم استارت بزنم
ولی چشمتون روز بد نبینه ! از اونجا که رئیس و روسا فکر میکردن لابد روز سیزده بدر کسی بیمار نمیشه و همه در سلامت و شادی بسر می برن دیگه امروز حسابی مرحمت فرمودند و کسری نیرو داشتیم . در عوض بیمارها فول بودن و دکترها هم که انگاری سیزده برای اونا نبوده و همشون در دم بر بالین بیماران حاضر بودن و این چنین شد که تموم بیمارها توسط پزشکان مربوطه ویزیت شدن و حسابی ما نقره داغ شدیم که دیگه حس گول زدن رو در خودمون ایجاد نکنیم
عملا امروز سوختیم و ساختیم و منی که پایان شیفت امروزم ۱۳:۴۵ بود دقیقا ساعت ۱۴:۴۷ انگشت زدم و از بیمارستان توسط آژانس ( نه آمبولانس ) خارج شدم و نکته ی جالبش اینه که خیابونهای شهر بقدری خلوت بود که تو خیابونهای فرعی با سرعت زیاد و دنده ۴ اومد و در کمتر از دو دقیقه من توی پارکینگ آپارتمانمون بودم
محمد تماس گرفت که اگه میخوای بیام دنبالت ! منم براشون آرزوی داشتن سیزده زیبا و پر از شادی رو کردم و گفتم نمیخواد بیای و من میرم خونه . و این چنین شد که این جانب در منزل بسر می برم و حسابی دارم لذت میبرم که می تونم پوزیشن ضد شوک به خودم بدم و از این حالت کسالت در بیام
ابجی بزرگه هم تماس گرفته میگه پاشو بیا جات خالیه ! گفتم نه ! گفت آقا محمدُ بگم بیاد دنبالت ؟ گفتم نه ! گفت شوهر خودمُ بفرستم بیاد ؟ گفتم نه ! شنیدم که پسر خاله م داد میزد که آوا آژانس بگیر و بیا ! هنوز تا شب خیلی مونده ! گفتم بهش بگو ممنون خوش بگذره . منم اینجا راحتم ... و در آخر برنده ی این تماس من بودم
+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :
عصر کارم ! شانسی شانسی ساعت ۱۲:۱۵ خبرم کردن که برای امروز آف شدم . کلی ذوق کردم و بلافاصله با مامان تماس گرفتم و هماهنگ کردیم برای ناهار بریم اونجا . البته من و محمد تنها بودیم . بعد از ناهار هم به اتفاق مامانی رفتیم خونه ی خاله جون و بعد به اتفاق خاله جون و دختر خاله م رفتیم مزار . مراسم یاد بود داییجونم بود ( دومین سالگرد بابای یسنا ) ! اکثر فامیل اونجا بودن . نزدیکای ۱۸:۰۰ بود که دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه که پسر داییم گفت شاید برای شام بیان خونمون . قرار شد خبرمون کنه . بین راه خونه ی خاله رفتیم و کمی نشستیم که دیگه دیدم داره خیلی دیر میشه . محمد با پسر داییم تماس گرفت و گفتن که همشون برای شام میان خونه . یعنی یسنا و زندایی و دو تا پسر داییام با خانوماشون و بچه ها !
مامانیُ رسوندیم خونه و سریع برگشتم تا شام تهیه کنم . این بین آبجی بزرگه هم تماس گرفت که به همراه پسرش شام میان خونه مون . نزدیکای شام دومادمون هم اومد و دیگه حسابی سرمون شلوغ شد . بعد از شام هم علی دایجون به اتفاق زن دایی و آنیا و پارسا اومدن تا برای خواب بمونن و فرداش راهی بابل شن .
+ جمعه ۱۱ فروردین ماه :
عصر کار بودم !
علی دایجون اینا ساعت ۱۰:۰۰ صبح خداحافظی کردن و راهیه بابل شدن تا برن خونه ی دوست قدیمی زندایی !
وقتی رفتم بیمارستان محمد تماس گرفتم که داداش یسنا برای شام دعوتمون کرده خونه شون . آخره شیفت هم دور از جونتون سر درد شدم به محض اینکه اومدم خونه دیدم یاس و محمد آماده هستن تا بریم خونه ی پسر داییم . دیگه تندی مقنعه رو عوض کردم و به جاش شال انداختم تا مثلا کمی رنگ و رو بیام ! ولی خستگی از چهره م می بارید . برای شام تموم اوناییکه دیشب خونه مون بودن به جز خواهرم اینا بقیه اونجا بودیم . شب خوبی بود .
+ مرضیه سوپرایزم کرده و اومد بیمارستان دیدنم . خودش هم شاید ندونه چقدر خوشحالم کرده
+ شنبه ۱۲ فروردین ماه :
صبح کار بودم و ظهر وقتی اومدم خونه همچین دلم خواست برم یه دوری تو محل مادری بزنیم . اولش رفتم خونه ی خاله جون و چند دقیقه نشستیم و بعد با حباب تماس گرفتم و رفتم خونه شون . تا نزدیکای ۱۹:۰۰ اونجا بودیم و همش میگفتم " وای خوابم میاد " اونم هی میگفت " خب بگیر بخواب "
دور از جونتون سر درد خیلی بدی گرفته بودم و همش چشامُ به همراه شقیقه هام فشار میدادم بلکه کمی بهتر شم . از اونجا که حرکت کردیم به محمد گفتم برای شب یه غذای حاضری بگیر من کمی استراحت کنم ! اونم قرار بر این شد شام برامون پیتزا درست کنه . بین راه مسیرُ به سمت قلعه گردن کج کردی و تو یه کافی شاپ بستنی خوردیم که حسابی هم چسبید . هر چند انقدر سردم بود که تندی راه افتادیم که برگردیم خونه ! به محض ورود به خونه چراغ اتاق رو خاموش کردم و پتو کشیدم سرم و خوابیدم .
+ تعطیلات عید هم تموم شد . هر چند که من یکی هیچی ازش نفهمیدم . مرضیه میگفت به شما مرخصی مسافرت ندادن ؟ وقتی گفتم هیچ مرخصی نداشتم چشاش گرد شده بود و میگفت مگه میشه ؟ بنده خدا باورش نمیشد ! اینم شانس ما داریم ؟؟؟
+ باورم نمیشه از فردا زندگی رو روال عادی خودش بیفته ! یعنی از فردا باز شروع میشه . یاسی پاشو مدرسه ت دیر شد . یاسی برنامه ی درسیتو برداشتی ؟ هی وااااای من . خدا به داد برسه .
+ تاریخ روزمرگی هام کمی پس و پیش شده . حالا مثلا کی میخونه تا بخواد بفهمه
- يكشنبه ۹۱/۰۱/۱۳