حسابی درگیر کار و زندگی ام
+ بیست و نه اسفند ۱۳۹۰ :
صبح خونه رو تمیز کردم و هفت سینم رو که کمی بیشتر از هفت تا هم بود چیدم و ظهر راهی بیمارستان شدم . شب عید به اتفاق آبجی بزرگه برای شام خونه ی مامانی بودیم . جای همگی خالی ! اساسا غذایی که مامان ها درست کنن عجیب می چسبه ! قرار بر این شد که موقع تحویل سال آبجی بزرگه به اتفاق شوهر و پسرش بیان خونه ی ما .
+ اول فروردین ۱۳۹۱ :
تا دیر وقت مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی بودم و یاسی رو بردم حموم ! آخراش دیگه مشکل تنفسی پیدا کرده بودم و دیگه کارام ناتموم موند و جون خودمو از اون برزخ نجات دادم :))) !
تا حدودای چهار صبح بیدار بودم و بعدش دیگه کم کم آماده شدم تا بخوابم ! ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم و تند تند صبحونه ای آماده کردیم و حدودای ۸:۲۰ آبجی و خونواده ش اومدن . دو دقیقه مونده بود به لحظه ی تحویل سال که دونه دونه شمع هارو روشن کردم و هر چی که تو دلم بود به زبون دل آوردم و به خدا سپردمش و میدونم خودش همشو شنیده و یه لبخند خوشگل هم بهم زده ! من اون لبخند رو دیدم :)
بعد از اون با مامان اینا هماهنگ شدیم و حرکت کردیم به سمت محل مادری ! اولین جا منزل داییجونم که امسال عید برای اولین بار نبود تا ازمون پذیرایی کنه و بهمون خوشامد بگه ! انقدر جاده سنگین و سرد بود که اصلا دوست نداشتم به انتها برسم ! به محض ورود به حیاط یه دنیا بغض و غم نشست تو دلم ! نمیتونم از یاد ببرم روزایی که به محض ورود به حیاطشون دایجونم با دستاش تکیه میزد به نرده های بالکن و یه جوری اخم میکرد که هیچ وقت نتونستم بفهمم معنی اون اخمهاش چی بود و هیچوقت هم از اون اخمها نترسیدم ! آخه تهه تموم اخمهاش پر از خنده بود . همیشه خنده هاشو تعبیر میکردم و اخمهاش برام لذت بخش بود . چقدر دلم اون روز میخواست یه معجزه میشد و یه بار دیگه به محض ورودمون به حیاطشون با چهره ی داییجونم رو به رو میشدم ... ولی حیف ! روحش شاد ...
کل فامیلها جمع بودن و چشمهای همشون پر از اشک و ناراحتی ... گریه ها و ضجه های خاله جون و مامانم وقتی تو اغوش هم غرق شده بودن .... همه و همه درد آور بود .
قرار بود عصر کار باشم که ساعت ۱۱:۰۰ با بخشمون تماس گرفتم و همکارام گفتن فقط ۶ تا بیمار داریم تو آف شدی و نیا و منم شدیدا ذوق مرگ شدم اون لحظه :)
بعد از اون خونه ی باقی اقوام هم رفتیم و نهایتا ساعت دو برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی آقای مدیر که مامانش تازه فوت شده بود . از اونجا با علی دایجون هماهنگ شدیم و به اتفاق هم رفتیم خونه ی عمه و دختر عمه ی محمد و برای شام هم ناخواسته سر از خونه ی خاله جون در آوردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . شب یاسی موند پیش عمه ش و من و محمد برگشتیم خونه و بقدری خسته و کسل بودم که تا سرمُ گذاشتم رو بالش خوابیدم .
+ دوم فروردین ۱۳۹۱ :
صبح کار بودم ! عصر خواهر محمد تماس گرفت و گفت برای شام میان خونه مون .
+ سوم فروردین ۱۳۹۱ :
دایجون اینا خونمون بودن !
آخر شب خاله جون تماس گرفت و گفت برای فردا با اهل بیت میان خونمون .
اون شب هم تا حدودای ۴ صبح بیدار بودم و بعد از اون تازه آماده شدم تا بخوابم
+ چهارم فروردین ۱۳۹۱ :
خاله جون اینا با اهل بیت و پسرخاله و خانوم بچه هاش برای ناهار اومدن ! دایجون اینا هم بودن . تا حدودای ۵ غروب دیگه آماده شدن و رفتن خونه ی مامانی ! منم بعد از رفتنشون خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم و ظرفهارو مرتب کردم و یه دوش سرپایی گرفتم و برای ساعت ۱۸:۳۰ راهیه بیمارستان شدم تا یکی از بدترین شب کاریها رو بگذرونم . واقعا شیفت بدی بود . تموم بیمارا قلبی بودن و همه شون هم مورد دار بودن و دقیقا من و همکارم تا خود صبح در به در اونا بودیم و استراحت نکردیم .
از غذای گند بیمارستان هم که هیچی نگم بهتره . خاک تو سرشون .
+ پنجم فروردین ماه ۱۳۹۱ :
ساعت ۸:۲۵ صبح محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه ! دایجون اینا هنوز خواب بودن که من رفتم و رو تخت یاس دراز کشیدم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم فقط یاسی خونه بود . محمد رفته بود مراسم هفتم مادر آقای مدیر و دایجون اینا هم رفته بودن بدون اینکه من متوجه شم ...
+ خداییش بهم حق بدین که نتونسته باشم تا این لحظه بهتون سر بزنم . بخدا شرمنده ی محبتهای تک تک شماهام . کوتاهیامو ببخشین تو رو خدا !
+ من هنوز وقت نکردم خونه ی مامان اینا و آبجی بزرگه برم .....
+ اینم عکسی از هفت سینمون ! البته عکس با کیفیتی نشد و ضمن اینکه وقتی شمعها رو روشن کردم چون مهمون داشتم دیگه نشد عکس بگیرم ( ترسیدم یه وقتی فکر کنن خود شیفته شدم ) به همین دلیل فقط این یکیُ که شب قبل گرفته بودم برام موند ...
+ راستی ماهی ما " ماهی قرمز " نیست . یه ماهی فایتر نازیه که رنگش هم بنفشه و من خیلی خیلی دوسش دارم
+ عید همتون مبارک باشه ! بهترین هارو براتون آرزومندم
- شنبه ۹۱/۰۱/۰۵