یک بوس کوچولو :دی
دیروز تو بخش کل گروه سر درد گرفته بودیم که واقعا نمیدونم علتش چی بوده !!! انگاری تو هر کدوم از چشمای من یه قلب داره تالاپ و تولوپ میکوبه خیلی حالم بد بود و به هر شکلی که بود تا ساعت ۶:۴۵ دقیقه شرایط رو تحمل کردم بعدش هم قرار بود که فقط یه روز تو اون بیمارستان باشیم و از فردا تو بیمارستان شهر خودمون برم . برای همین موقع رفتن فقط ساک لباسهامو برده بودم ، اونجا بود که فهمیدم قراره روزهای باقیمونده رو تو همون بیمارستان بمونیم حالا من باید لباسهامو میذاشتم تو کمد رختکن و یه مسافت ۲۵ کیلومتری رو بدون کیف برمیگرشتم شهرمون ... دیگه به کیمیا رو انداختم و کیفش رو قرض کردم تا پرستیژیمون نریزه بهم ... برگشتنی هم با حباب تماس گرفتم و هماهنگ کردیم که مرکز شهر همدیگرو ببینیم و قدم بزنیم بیایم خونه ...
حدودای ۸ بود که رسیدیم خونه ! همسری و یاس مشغول تهیه شام بودن . کلا کیف میکنم وقتی میام خونه و میبینم غذا مهیاست ... برای شام هم ساندویج کالباس و قارچ که با ساندویچ ساز تهیه شده بود داشتیم
تا رسیدیم دیدم آبجی کوچیکه تماس گرفت که بیاین خونمون ... یعنی چیزی در حدود ۸۰ کیلومتر فاصله ، میگم آخه ماشینمون هنوز بی پلاکه ... بعدش فهمیدم که اون با جیگیلی من اومده خونه ی مامان اینا و بهم گفت " پس شما اگه نمیاین شب نشین ما میایم ..."
تندی شام خوردیم و جمع و جور کردیم و میوه شستمو چای هم دم کردم تا مامان اینا بیاین ... وای ! وقتی اومدن مانی جونم خواب بود ! کلی بوس مالیش کردم ، بیدار شد و می خندید بعد هم هی میرفت از تو آشپزخونه یه چیزی میگرفت و میاورد خلاصه مامانیش کلی غر زد که آوا دعواش کن ... منم فقط نگاش میکردم و میخندیدم اون بیچاره هم هی حرص میخورد
تا حدودای ۱۱ خونمون بودن و بعدش بای دادن و رفتن ! شب هم تا حدودای ۴:۱۵ صبح بیدار بودم و بعد من و حباب تا نزدیکای ۱۰ خوابیدیم ...
بعدش هم کمی غذارو آماده کردم و بقیه کارهاشو به حباب سپردم و خودم راهیه بیمارستان شدم . امروز تو بیمارستان میشه گفت همه چی خوب بود . کارها زیاد بود ولی خدارو شکر سر درد نداشتیم کنفرانس هم به شکل باشکوهی برگزار شد و ازمون کلی تجلیل به عمل اومد .
ساعت ۶:۴۰ از بخش اومدیم بیرون و راهیه خونه شدم . حباب بازار بود که باهاش تماس گرفتم خودش بره خونه مون و منتظر من نمونه . منم با دربست رفتم خونه . وقتی رسیدم خونه ، حباب هم چند دقیقه ای میشد که رسیده بود .
+ امروز یه شاخه گل خوشگل هم کادو گرفتم
+ رسما داریم خواهر شوهر میشیم ... سووووووووووووت
+ احتمالا سه شب دیگه میریم برای خواستگاری و من اصلا آمادگیشو ندارم
+ یاس امشب میگفت: "ایکاش عروس بگه با اجازه ی بزرگترها بله ، تا منم زندایی داشته باشم " داشته باشین که منظورش این بود که عروس بگه بله
+ چجوری گربه رو دم حجله می کشن ؟ من بلد نیستم خُـــ
+ مخلص زن داداشمونم هستیم ... (وای شاید یه روزی اینجارو بخونه ) سلام عسیسممممممم
+ حالا یکی بگه من شب خواستگاری چی بپوووووووشم
- يكشنبه ۸۹/۱۲/۰۸