به آرامی خواهی مُرد ...
شنبه 12 مرداد ماه ساعت 02:45 نیمه شب !
* شبکارم و تنها تو استیشن نشستم . همکارامُ روونه کردم برای خواب ! خودم اما ، گزارش نویسیم تموم شده . داروهای ساعت 06:00 بیمارانُ هم آماده کردم . بُرد بخشُ پاک نویس کردم و آنکالیهای روز شنبه رو هم تغییر دادم . یه درد مبهمی توی سینه م حس میکنم . یه جور فشار ممتد ! کمی از درد فرار میکنم و میخوام نادیده ش بگیرم که می بینم دلم گریه میخواد . بخش در سکوت مطلق ِ ! یه آقایی که شوهر خاله ی بیمار تازه مون هست کمی دورتر از من پشت میز نشسته و در حالیکه سرشُ روی میز پرسنل گذاشته خواب رفته ! میام و روی صندلی می شینم . دونه دونه آزمایشهای درخواستیُ از تو کامپبوتر چک میکنم که نکنه چیزی از دستمون در رفته باشه . همه چی درسته ! ولی درد هنوز هست ! دستم روی معده مِ !
ساعت 03:40 :
باز درد ... باز همون فشار ... باز همون بغض ... نفسم به سختی بالا و پایین میره ... ! معده م درد میگیره و دردش میزنه به پشتم ! طاقتم تموم میشه . از جامدادیم چهار تا قرص استامینوفنی که همیشه همراهمه در میارم و میذارم تو باکس دارویی بخش و جایگزینش یه دونه کپسول امپرازول و یه قرص رانیتیدین میخورم . دو تا لقمه نون و پنیری که موقع افطار خوردم هنوز روی معده م سنگینی میکنه ... برمیگردم تو استیشن ! برق های اضافی رو خاموش میکنم و تنها برق کریدور بخش روشنه . این تاریکی یه جور آرامش بهم میده ولی از اون آقایی که کمی دورتر نشسته یه جور حس معذب بودن بهم دست میده ...
موبایلمُ چک میکنم ....
ساعت 05:00
همکارم از خواب بیدار شده و حالا اصرار داره که تو برو بخواب ! از جام بلند میشم که میبینم گنگ و گیجم ! باز می شینم . نمونه گیر آزمایشگاه حالمُ جویا میشه . همونی که همسن خودمه و با هم کشف کردیم که هم سنیم ! همونی که خیلی شبیه عمو کوچیکمه و هر بار که می بینمش یاده عموی خودم می افتم ... در جوابش به یه لبخند اکتفا میکنم ...
همکارم اجازه نمیده برای دادن دارو از جام بلند شم . خودش تنهایی داروی تموم بخشُ میده و من خیلی آروم دستامُ میذارم روی استیشن و سرمُ میذارم روش ... اشکمُ با پشت دست پاک میکنم و اجازه نمیدم بیشتر از این روون شه ...
اینبار چشمم میخوره به تصویر بالا که زیر شیشه ی استیشن ِ !
" به آرامی خواهی مرد
اگر کتابی نخوانی ،
اگر سفر نروی ! "
یاد اینجا می افتم ! و دقیقا یاده این پُست .
+ درد مذکور تا ساعتها همراهم بود . طوری که مجبور شدم پاس بگیرمُ خیلی زودتر از همکارام بیام خونه !
+ کتابی که میخوام از امروز خوندشُ شروع کنم .
بلندی های بادگیر ( اثر : امیلی برونته )
بعد از خرید کتاب ( اصلاح میکنم : اهدای کتاب از طرف حباب به من بعنوان هدیه ی تولدم ) امانت به خواهر بزرگِ دادم و تازه به دستم رسید :)
- دوشنبه ۹۲/۰۵/۱۴