تنهام دیگه نذار ...
حالا که با منی ، حالا که بغضی ام
حالا که سهممی !
با من قدم بزن . . .
می لرزه دست و پام ، بی تو کجا برم
بی تو کجا بیام !
دست منو بگیر کنار من بشین
من عاشق توئم حال منو ببین
از دلهره نگو از خستگی پُرم ...
بی تو می شینمُ روزهارو می شمرم ...
لعنت به توئی که کوچه پس کوچه های شهر کوچیکمُ نا امن کردی !
لعنت به توئی که تمام خیابونای منتهی به ساحلُ تبدیل به جهنم کردی !
لعنت به تو ! به توئی که حالا برا خاطر حضور توئه لعنتی تو شهر کوچیکم حتی نمیتونم به این فکر کنم که میشه واسه فرار از دلتنگی و بغض به حاشیه ی رودی پناه ببرم که صدای جریان آبش برام یه دنیا آرامش بهمراه داشت و رقص نورهای سبز بستر رودخونه ش نوازش روح و روانم بود ...
لعنت به تو که حالا واسه خاطر حضور تو باید اینجا بشینم و هی صفحه ی وبلاگمُ رفرش کنم و هی این پا و اون پا کنم تا ببینم از چی دلم میخواد بنویسم تا این سکوت کوفتی بشکنه تا این بغضم سنگین نشکنه !!! یارو لعنت به تو !!!
دست منو بگیر تو اوج اضطراب
بازم منو ببر با بوسه ای به خواب
با من قدم بزن . . .
تو این پیادرو من عاشقت شدم
از پیش من نرو ...
- چهارشنبه ۹۲/۰۵/۰۲