خاطرات یک بیمار ...
* چند روز قبل عصر کار بودم که انتهای شیفت یه خانومی تو بخشمون بستری شد که از سادات بود . بدو ورود رفتم بالا سرش . چهره ای رنگ پریده که نشون میداد هموگلوبین خیلی خیلی پایینی داره ( کم خونی شدید )! خودم اسمشُ روی بُرد بخش نوشتم . ولی نه اسمش آشنا بود و نه فامیلش ! و نه چهره ش ... ! درخواست دو واحد خونُ پر کردم و فرستادم آزمایشگاه و ساعت 19:20 خون بیمارُ تحویل گرفتیم و وصل کردم و ساعت 20:00 از بخش خارج شدم . فرداش شب کار بودم ( شیفت شنبه شبمُ میگم ) ! ظهرش رفتم بخش ! کنفرانس داشتیم که همونجا یکی از آشنایانُ دیدم . باهاش احوالپرسی کردم ولی حس کردم بنده خدا منو نشناخته . منم دیگه موقعیت نبود برم باهاش حرف بزنم . بعده کنفرانس برگشتم خونه و غروب برای یه شب کاری دیگه برگشتم بیمارستان . موقع تحویل شیفت دیدم بیمار تخت 22 آشنامونه ! وقتی اسمشُ روی برد بالای تخت خوندم از تعجب دهنم وا موند . همون بیماری که دیروز بستری شده بود . همونیکه نشناخته بودمش ... همونیکه وقتی دیدم آشنایی هست که هر وقت می بینمش باید باهاش روبوسی کنم و حالا که توی بخش دیده بودمش نشناختم . مردم از خجالت اینکه این بنده خدا که از قضا خانم بسیار بسیار آروم و با شخصیتی هم هست در مورد رفتار روز قبلم چه فکری کرده باشه .
کمی بعد رفتم سراغش . ماجرا رو براش گفتم . گفت من دیروز شناختمت و تعجب کردم که تو چرا به روی خودت نیاوردی . بعد که به دخترم گله کردم که فلانی منو دید و خودشُ به اون راه زد بهم گفت نه مامان تو انقدر رنگت پریده بود که شک ندارم اون نشناخت . چون بیرون با من حال و احوال کرد در حالیکه من یادم نمیومد اونو کجا دیدم . بعد مگه میشه تو رو شناخته باشه و به روی خودش نیاورده باشه ؟ خلاصه که پاک آبروم رفت ! بهش گفتم من مقصر نیستم . همینکه رنگ به چهره تون نبود و واقعا نشناختم . بعد اینکه من شمارو به اسم سید نرجس می شناختم ولی اسم شناسنامه ایتون نرگس بوده و فامیلتونُ هم نمی دونستم چیه . خلاصه از دلش در آوردم و مطمئنم که باورش شد نشناخته بودمش :)
اخره شب رفتم بالینش تا سرمشُ براش وصل کنم که دیدم رگش خراب شده . برگشتم وسیله ی رگ گیریُ برداشتم و رفتم بالای سرش . مشغول بودم که حس کردم نگاه همتختیش روم سنگینی میکنه .سرمُ بلند کردم دیدم همتختیش که بیمار همیشگیمونه یه جوری خاص نگاهم میکنه . با یه لبخند ! خیلی آروم ...
وقتی کارم تموم شد رو به من گفت " اولین بار که دیدمت با تو دعوام شد " ! با تعجب گفتم " با من ؟ " خندیدُ گفت " آره با تو " ! حس کردم صورتم از شرم گُر گرفته . گفتم " یه دعوای حسابی در حدِ بزن بزن ؟ " ادامه داد " آره در حد بزن بزن " ... گفتم " ببین تو چیکار کرده بودی که من با تو بحثم شد " و باز ادامه داد " آره من عصبانیت کرده بودم و بعد هر چی میگفتم بیا دارومُ برام وصل کن نمیومدی " خندیدم و گفتم " محالِ من داروتُ سر وقت وصل نکرده باشم . ببین حالا چی بوده که من یادم نیست ولی تو یادته " باز خندید گفت " آخه رگم خراب بود اومدی ازم رگ بگیری من گفتم نمیخوام این رگ بگیره " تو هم بهت برخوردُ رفتی و نیومدی . بعد هر چی گفتم بیا باز نیومدی گفتی من نمیام ازت رگ بگیرم ! گفتم " باور کن هر چی میگی من یادم نمیاد ولی آخرش چی شد ؟" گفت آخرش یکی دیگه از همکارات اومد موفق نشد باز تو اومدی و رگ گرفتی ولی من انقدر حرصم در اومده بود که ازت دیگه تشکر نکردم ... نگاش کردم گفتم واقعا یادم نمیاد . گفت منم که الان یادمه از شرمندگی که نسبت بهت دارمِ ! بعد از اون هر بار که اومدم و بستری شدم همش دلم میخواست یه جوری از دلت در بیارم ولی روم نشد . الانم نمیدونم چرا برات گفتم . حالا این بین همین آشنامون که من اول نشناخته بودم به اون خانوم میگه " نه این خانم انقدر خونسرد و آرومِ که محالِ به راحتی عصبانی شه . اخرشم گفته من از اول میدونستم این مقصر نبوده " خلاصه که کلی نصف شبی با هم حرف زدیم ...
** دیروز روشنک اومده بود بخشمون ، کلی همدیگه رو بغل کردیم و هر از گاهی بوسه بود که روی گونه های همدیگه میکاشتیم . میگفت اونجاییکه کار میکنم از خداشونه یه نیرو مثل تو رو داشته باشن . رو هوا می قاپنت ... خدایا ! کمی عجله کن لطفا ... نمیخوام تو آسمون تهران منو بقاپن . ترجیحا همینجا روی زمین پاریس کوچولو جذب کار شم ...
*** این وقت شب پنبه تو هر گوشم گذاشتم و هدفون به گوشم ... دنبال یک ترانه ی دلخواه می گردم ...
ناخوداگاه میرم باز سراغ " اعتراف " آینه ....
منو تنها نذار عشقم ، که من تنهات نمی ذارم ...
**** و حالا من هم اعتراف میکنم که دوست با معرفتی برای شما نبودم !!!!!!
- دوشنبه ۹۲/۰۵/۲۸