هیس ...
شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ق.ظ
* ی چیزی روی سینه م سنگینی میکنه ... یه جور بغض ... یه چیزی تو مایه های فریاد ... از اون فریادها که بری تو دل کوه ... هی تو داد بزنی و هی تکرار شه ... اخر تمام فریادها مشتتُ با تموم خشمِت رها کنی سمت آسمون بگی " خدااااااااا منو ببین . من اینجام ... " تو که میخواستی تو آسمونها خدایی کنی پس چرا منو فرستادی اینجا ... روی زمین ... چرا پاهامُ اینجا زمین گیر کردی ... چرا بال پروازمُ چیدی ... چرا ... چرا ...
** هـیس هیچی نگو ... گناه تمام کلماتش پای من ...
- شنبه ۹۲/۰۸/۰۴