عشق یعنی حالت خوب باشه ...
* دیروز عصر تو بخش با یکی از همکارام سر یه پوکه مورفین که از دستم افتادُ شکست بحثمون شد ! با اینکه بهش گفتم شکسته شدن اون پوکه ی لعنتیُ صورتجلسه کردم . با اینکه گفتم به سوپروایزر هم اطلاع دادم ! با اینکه توضیح دادم که مسئولیتش با منه ولی اخر نفهمیدم که کدوم حرف من به خانم برخورد که بدترین حرفیُ که هیچ وقت فکر نمیکردم از یه همکار بشنومُ ازش شنیدم و بعد از شنیدنش دقیقا مثل شیشه شکستم ....
از طرفی چون به محمد گفته بودم شب نمیرم مسجد با یاس به اتفاق مامانی خیلی جلوتر از زمان پایان کارم رفته بودن مسجد محل ... منم یادم رفت سرویس بگیرم . آژانس هم در کار نبود . تصمیم گرفتم مسیر بیمارستان تا خونه رو پیاده گز کنم ... دقیقا مثل رباط راه افتادم . بی هیچ نگاهی به اطراف ... فقط میخواستم زودتر برسم به خونه م ... بین راه تبلیغ فروش سی دی فیلمهارو دیدم ... اون بین پل چوبی هم بود ... یه دونه خریدم ...
اومدم خونه و تو خلوت خودم نشستم به تماشای فیلم ...
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتیکه در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه
هر چی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من می رسه ...
+ بعدا نوشت آوا : گاهی یه تماس غیر منتظره از جانب یه دوست میتونه حالتُ خیلی خیلی خوب کنه . شاید هیچوقت روشنک متوجه نشه که تماس 53 دقیقه ای امروزش چقدر آرومم کرد ....
- سه شنبه ۹۲/۰۸/۲۱