کوی اقاقیا و سیذارتا ...
* اینجا مکانی هست که امروز بنده یک ساعت و نیم منتظر موندم تا یاس از کلاس بیاد بیرون . بله ! کانون زبان ...
اکثرا آقا محمد مسئول ایاب و ذهاب یاس بوده و اکثرا این زمانُ همونجا می گذروند . ولی خب به نظرم برای یه مرد کار آسون تری باشه که این زمانُ تو خیابون منتظر بمونه تا برای یه زن ... بماند که انقدر حوصله م سر رفته بود که دلم میخواست یه همزبون پیدا میکردم ولی زمانش بقدری بیموقع بود که جز به دو نفر از دوستان نتونستم اسمس بدم که خب اونم بی نتیجه بود :)
و اینچنین شد که بنده استارت شروع کتاب سیذارتا ( هرمان هسه ) ُ اونجا زدم :دی
کمی بعد به دیدن آسمون آبی مشغول شدم و در نهایت چشمام به قدری سنگین شد که دلم خواست کمی چشمامُ ببندم بلکه بخوابم :) درب ماشینُ از داخل قفل کردم . سی دی غریبانه کویتی پورُ روشن کردم و ولوم دستگاه ُ انقدر کم کردم تا تنها از نوحه چیز اندکی به گوشم برسه .... صندلیُ تا جایی که میشد خوابوندم ... به محض اینکه به عقب مایل شدم با این صحنه مواجه شده ...
حالا من ! در افکار گوناگون بسر می برم .... یعنی وسط این همه آبی بیکران و بی نقص هم هجوم انسانها باید خودنمایی کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟ یهویی دلم گرفت . یه فلش بک زدم به شرایط موجود و باز به مطالعه ی کتاب سیذارتا مشغول شدم در حالیکه کویتی پور نرم نرمک میخونه ...
مانده تنها حسین ، سوی او بی امان ...
سنگ میبارد ، نیزه می آید ....
- دوشنبه ۹۲/۰۸/۲۷