MeLoDiC

آخرین شب ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آخرین شب ...

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۲ ب.ظ


دوستان عزیز نظراتی که از دیشب برام ثبت شده  هنوز به طور کامل تائید نکردم ، اگه نظرتون بین نظرات تائید شده نیست نگران نباشید . اولین فرصت تائیدشون میکنم .... میدونین بودن شماها برای من خیلی خیلی غنیمتِ ! واقعا از حضورتون ممنونم . هدف از این غنیمت بودن حس سود جویی نیست . بلکه هدفحس آرامشی هست که از شماها بهم منتقل میشه . دوستتون دارمممممم 

*  امشب آخرین شب کاری و آخرین شیفت کاریم ِ . امشب که به صبح برسه دیگه یه پرستار شاغل محسوب نمیشم :) بقول کیا کارت پایان خدمتمُ میدن دستم و تو را بخیر و مارا به سلامت . 

بقول آقای ش - د  از اینجا که رفتی هر بیمارستانی تو رو روی هوا میزنن . دو سال تو این بخش کار کردی و به اندازه ی 5 سال تجربه ی کاری کسب کردی . تموم سختی هارو تحمل کردی و الان دیگه آبدیده شدی . جالب اینجاست که آقای ش - د تا آخرین شیفتی که باهاش داشتم هیچ وقت باهام اینطور حرف نزده بود . ولی درست در آخرین شب کاری که با هم کشیک بودیم برای من کلی حرف زد . از اینکه چقدر کارم خوب بوده و حیفه که برم و شدیدا باهام مهربون شده بود و - به عنوان مسئول شیفت - هر چیزی که بهش میگفتم انجام میداد . :) 

حس خوبی دارم . با اینکه این مدت خیلی حالم گرفته بود از اینکه بیکار میشم ولی حالا - امروز - روزی که اخرین شب کاریُ باید ثبت کنم حس خوبی دارم که با رضایت کامل از کار خودم ، با انجام وظایف محوله ای که به خوبی این دو سال از پسشون بر اومدم ، از همکارام خداحافظی میکنم و ازشون جدا میشم . 

خوشحالم از اینکه دست کم دو سال از عمرمُ به خدمت به مردم گذروندم ...

خوشحالم که در این راه قبل از هر چیزی رضای خدا رو طلب کردم ... 

واقعا خوشحالم و احساس یک پرنده ی سبک بالُ دارم

هیچ کس نمیدونه ثانیه های بعده این چه اتفاقی ممکنه رخ بده . من هم از باقی جدا نیستم . حالا ممکنه به قول خواننده ی خاموش وبم که یه بار دهن باز کرد و چیزیُ گفت که الان دارم ازش نقل قول میکنم " بشینم تو خونه و سماق بمکم " یا شاید خدا کمکم کنه و باز موقعیتی برای ادامه ی کار برام فراهم شه ... توکلم به خداست . اگه نشد صد در صد بی حکمت نبوده و اگر شد شکرالله ... 


 **  دیروز به اتفاق یاس رفتیم کانون قلم چی برای برنامه ریزی درسی ... ساعت 17:30 از پشتیبانش خداحافظی کردیم و از کانون خارج شدیم . بارون به شدت می بارید ... همیشه زمانی که ماشینُ استارت میزنم " بسم ا..." میگم ! دیروز هم مثل همه وقت ... 

نمیدونم دعای کدوم شخص و یا اشخاصی  پشت و پناه من و یاس بود که حالا هر دو سلامتیم ... 

بعد گذشت ثانیه هایی - که نفهمیدم چقدر بود - از حادثه ای که اگه به فاجعه تبدیل میشد واویلا بود به یاس میگم " یاسیِ من تو خوبی ؟ " در جوابم فقط سکوت میکنه . نگاش میکنم ... می بینم رنگ لباش سفید شده . دست میذارم روی پای چپش و باز تکرار میکنم "مامانی خوبی ؟" در جوابم میگه " مامان من لال شدم " :( 

فقط میتونم بگم خدا کمکمون کرد که بخیر گذشت . 


  • چهارشنبه ۹۲/۰۸/۲۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">