دیروز ظهر که از کارورزی شهر خودمون برگشتم خونه با دختر دائیم مشغول تدارک غذا شدیم ...
جاتون خالی میرزا قاسمی و ماهی بود
بعد هم حباب ظرفهای ناهار رو شست و من هم یاس رو حموم بردم و بعد هم کمی حرف
زدیم تا جناب همسر از خواب بیدار شن ...
البته ابجی حباب هم اینبار باهاش اومده بود و اونم به جمع ما دو نفر ملحق شده بود و
دقیقا شده بودیم سه کله پوک ![]()
حدودای سه و نیم بود که راهی محل شدیم تا بچه ها برن خونشون ما هم بریم خونه
دایی خدابیامرزم
رسیدیم سره کوچه شون دیدیم که صدای بوم بوم ارگ میاد و جشن عقد دختر همسایه ی
یسنا ایناست
دیگه از همونجا برگشتیم و با زن دایی و یسنا رفتیم سره مزار و زیارت اهل قبور و بعدش یسنا رو
رسوندیم خونه و با زندایی رفتیم خونه ی زن عمو لیلا و تا برگردیم دیگه مراسم جشن هم
تموم شده بود
خدارو شکر حال زن عمو خیلییییییی بهتر شده و می تونه آروم آروم برا خودش راه بره ...
بعد از شام اقایون رفتن باشگاه و منم اول شب خوابیدم و هر بار که چشمامو باز میکردم
یسنا می گفت خجالت بکششششش الان وقت خوابه ؟
این بین کیمیا هم تماس گرفت که رمز وبم چیه و مثل اینکه وبش باز نمیشد و منم
خواب الووووووووووود اصلا مغزم یاری نمیکرد که چیکار کردم ![]()
خلاصه ۵ صبح بود که بیدار شدم و دیگه نخوابیدم و امروز برای ناهار هم خونه ی یسنا اینا بودیم
و آقایون رفتن برای شکار و تا ظهر برگشتن
تازه از اونجا برگشتیم خونه ...
مامان اینا هم برای ناهار رفته بودن نوشهر پیش جیگره خالهههه و صد البته که این حباب
ولگرد هم باهاشون رفته بود
من موندم که اینو ما دیروز بردیم خونه و این چه وقتی سر از خونه ی
عمه شون که مامان بنده باشن در آورد
... جت می باشن الحق ![]()
امشب هم قراره که یاس رو ببریم کازی نو تا کمی بازی کنه
امروز دو تا پسر داییام حسابی اشکشو در آوردن ![]()
فردا هم قراره همین مرکز بهداشت کناره خونمون برم و کلی ذوق کردم که می تونم
برای ۱۱:۴۰ صبح خونه باشم ![]()
دل همتووووووووون آب ![]()
- ۰ نظر
- جمعه ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۷