مثلا عیده !!!
وای چقدر لباس سایز بچه گرووووووونه یعنی هر بار که میریم براش خرید میکنیم من اینو میگما ... ولی خب دیگه چه کنیم یه یاس خانومه ناز که بیشتر نداریم بعدش تو راه برگشت به خونه بودیم که خواهر شوهر تماسید که شب ما میایم خونتون ...
فرداش من رفتم بیمارستان و همسری و یاس رفتن مدرسه و دایجون هم با خونوادش موندن خونمون وقتی ظهر برگشتم خونه دیدم مامان اینا هم اونجا بودن و بنده خدا خواهرشوهرمون مهمون داری هم کرده
ساعت ۲:۲۸ بعد از ظهر بود که پشت سر یاس و همسری آب ریختیم و روونه شون کردیم سمت کرج و اطراف ۶ بود تماس گرفتم که گفتن رسیدن
ما هم برای شام به اتفاق داییجون و خونوادش و مامان اینا رفتیم خونه ی دایی خدا بیامرزم و تا شام حسابی گفتیمو خندیدیم ولی بعد از شام یه ماجرایی اعصاب مارو داغون کرد و مامان جلوتر اژانس گرفت و رفت خونه ی آبجی بزرگه ومنم با باباجون دیرتر رفتیم خونمون و بعدش نزدیکای ۱۲ بود که مامان و بابا رفتن خونه ...
اه !!! آخرش خیلی بد بود
امروز هم مثلا روز عیده و من تنها هستم و اصلا دل و دماغ ندارم ...خواهر شوهری هم تماس گرفت باهام که برای ظهر میرن خونه ی حباب اینا اگه منم دوست دارم دایجون بیاد دنبالم ولی من گفتم نمیرم و حوصله ندارم و اون بنده خدا هم سپرد مواظب خودم باشم ...
خداجون ازت ممنونم که به من یه همسری خوب دادی ! من هم چقدر ناشکرم که گاهی
الکی اذیتش میکنم
دلم براشون تنگ شده !!! دیشب همینکه سفره پهن شد اول یاس رو صدا زدم که بیا شام بخور ، بعدش یادم اومد که اونا نیستن و کلی خورد تو ذوقم . ولی دیشب این آقایون فقط از تیراندازی همسری من می گفتن و می خندیدن ...
آخه محمدعلی نشونه گیریش حرف نداره و خیلی تند و تیزه تو هدفگیری ، من که همیشه بهش میگم اشتباه کرد نرفت این استعدادشو کاملا شکوفا کنه .
شک ندارم که اگه دنبالش میرفت به یه جایی میرسید
قربون چشمای تیزت بشم من
همین دیگه !!!
- سه شنبه ۸۹/۰۸/۰۴