از این مجلس به اون مجلس ... خدایا بس نیست ؟
+ چند سالی میشه که شادی ندیدیم ! عزا پشت عزا !
امیدوارم بعد از این شادی نصیبمون بشه . دیروز مراسم سالگرد پسردایی محمد بود . خیلی زود یه سال تموم شد . یه سالی که بر ما به ظاهر آسون ولی به پدر و مادرش ... ! خدا به دلشون صبر بده خیلی سخته !
از طرفی دیروز صبح خیلی زود ، مامانی و باباجون به اتفاق عموجون محمدم رفتن به سمت الموت ! حالا چرا ؟ چون عموی بابام فوت شده و امروز مراسم سومش بوده . میگم عزا پشت عزا باورتون نمیشه .
از طرف دیگه فردا قراره محمد به اتفاق یاسی به همراه مادرجون و پدرجونش و دایی احمد و خانومش برن سمت گیلان ! چرا ؟ چون حدودا بیست روز قبل دخترعمه ی مادر محمد فوت شده و دارن میرن تا یه سری بزنن !
الان من بخوام سرمو بکوبونم به دیوار حق دارم یا نه ؟!
+ صحبت از عموجونم شد یاده یه چیزی افتادم ! چند وقت قبل از داییام نوشته بودم یکی از دوستان که الان تو ذهنم نیست کدومشون بود گفته بود شما با اقوام پدری رفت و آمد ندارین !
عرضم به حضور شما ! من سه تا عمو دارم که عاشقشونم .
دو تاشون تهران زندگی میکنن و برای مسافرت به اینجا میان ! یکیشون که همین عموجونم باشه (عمو بزرگم) چند سالی هست که اومده تو زمین برنج کاریشون نهال کیوی زده و یه مدتی تنها زندگی میکرد و خانومش تهران بود . خودش هم تهران و شمال رفت و آمد میکرد . چون اغلب تنها بود اکثر اوقات فقط بهش سر میزدیم و در حد احوالپرسی میرفتیم پیشش . هنوزم تنهاست ! خانومش با اینکه شمالیه و موطنش همونجایی هست که خونشون هست ولی شمال رو دوست نداره ! مخصوصا از وقتی سکته کرد کمتر اینورا میاد و بیشتر تهران می مونه ! بگذریم !
اینارو گفتم که بگم سه تا عموجون و یه عمه دارم که محشرن خیلی دوسشون دارم ! یه عمه ی دیگه هم داشتم که وقتی ۸ ساله بودم در سن ۴۲ سالگی فوت شد ! روحش شاد .
+ چند روز قبل رفتم دو جلد کتاب برای استخدامی خریدم ! تصمیم بر این است که بخوانیم بلکه رستگار شویم !
- پنجشنبه ۹۰/۱۰/۱۵