در جوار حباب و اساتید محترم !
سلام ! خوبین ؟
قبل از هر چیزی براتون اینو بگم که دیروز قرار بود یه مطلبی رو به شادی جون ایمیل کنم ولی متاسفانه یاهو باز نمیشد . برای همین من متن اون مطلب رو اینجا تو وبلاگم گذاشتم که شادی جون از همینجا دریافت کنه ! حالا بماند که اونم میسر واقع نگردید :)))
بعد که تونستم ایمیل رو سند کنم اون پست حذف شد . باور کنین چیز خاصی نبوده ! یه مطلب علمی بوده در مورد آسم که قرار بود شادی جون یه بروشور برام طراحی کنه . همین و بس !
تازه حباب هم شاهده بر ماجراست ! حباب بیا شهادت بده که جز اینی که میگم نبوده :)))
و اما این روزها !
+ سه شنبه ۲۷ دی ماه :
مادر محمد مقداری میگو برامون سوغات آورده بودکه دلتون نخواد برای شام سوخاری کردیم و خوردیم . خیلی چسبید . به قول علی دایجون کلا مال مفت می چسبه ! حالا هر چی که باشه :)))
بعد از شام یهویی تصمیم گرفتیم که بریم خونه ی خاله جونم ! رفتیم و برای شب همونجا خوابیدیم و صبح پدر و دختر رفتن مدرسه و برای ناهار برگشتن همونجا ! بعد از ظهر هم به اتفاق باباجون ( مامانی به اتفاق دوستاش رفته بودن ساری دیدن یکی از دوستان قدیمی تر دیگه ! باباجون هم ناهار اومده بود خونه ی باجناق جونش ) دختر خاله بزرگه رفتیم خونه ی عموجونمو دیدیم ! قشنگ شده . بعد هم رفتیم خونه ی پسر عمه ی گرام رو دیدیم که دیوارچینی خونه رو کلا بابام انجام داده و کلی ذوق داشت که بریم ببینیم و ازش تعریف کنیم ! این بابای ما کلا کافیه یه بار یه چیزی رو ببینه ! سریع یاد میگیره ...
غروب هم من رفتم بیمارستان ( شب کار بودم ) و محمد و یاس برگشتن خونه ! ولی از شانس خوب بنده تعداد بیمارها نهایتا به ۱۸ تا رسید و ساعت دوازده و نیم شب برگشتم خونه :) همکارام کلی حرص خوردن از اینکه انقدر شانس دارم من :)))
+ چهارشنبه ۲۸ دی ماه :
صبح زود رفتم بیمارستان کلاس کامپیوتر ! تا ظهر اونجا معطل بودم ! بعد از کلاس خلاصه تونستم مدارک نظام پرستاری رو به شخص مسئول تحویل بدم و بعدش یه راست رفتم خونه ی مامانی !
بین راه با حباب تماس گرفتم و اطلاع دادم که از همین لحظه وقتم آزاد هست تاااااااا جمعه ساعت ۵ غروب ! و بدین ترتیب قرار شد خبرم کنه کی میاد خونه مون .
بعد از ناهار اسمس داد که بعده ۵ میاد . ما هم بعد از ظهر برگشتم خونه . دیگه اطراف ۶ بود که حباب هم اومد !
آخره شبی شیر کاکائو درست کردم ولی انقدر غلیظ بود که حسابی منو بیهوش کرد و سریع خوابیدم ولی حباب تا حدودای ۳ بیدار بود و کلی آهنگ دانلود کرد :)
+ پنجشنبه ۲۹ دی ماه :
دمه ظهر به اتفاق محمد رفتیم بازار تا کمی خرد و ریز بخریم ! یه جاکفشی کمدی هم خریدم که به هر شکلی بود یه جا چپوندمش . این چپوندن به معنای واقعی هستش ! مسخرم نکنید .
با خواهر حباب هم تماس گرفته شد که برای ناهار بیاد خونمون . دیگه مامان خانوم شب قبلش لطف فرمودن برامون آش داده بودن که برای ناهار خوردیم ! در کل خودکشی کردیم با آش :)
محمد هم از ظهر رفته بود دنبال پسر خاله م و برای شام هم قرار بود بره پیش همکاراش !
بعد از ناهار خواهر حباب رفت سر کار و ما هم کمی استراحت کردیم و من مطالب آسم رو تهیه کردم و برای شادی جون ارسال کردم ( ماجرای همون پستی که حذف شد و رمزش ارور میداد :) ) حدودای ۶ بود که آماده شدیم و به اتفاق حباب و یاس رفتیم سمت مرکز شهر ! اول کاری برای عروسک یاس یه دست سرتا پایی و کلاه و جوراب خریدم که شد ۱۱۳۰۰ تومن ! نوه هست من دارم ؟! بعد هم رفتیم کمی ظرف و تزئینات دیدیم و منم طبق معمول کمی کیف دیدم ولی خب باز هیچکدومش نظرمو جلب نکرد !
همین بین استاد جهان... رو دیدیم و باهاش احولپرسی کردم . هم اون ذوق کرده بود و هم من . کمی از کارم پرسید و بهم تبریک گفت ! ازش جدا شدیم و رفتیم ایندو !
برای شام پیتزا قارچ و گوشت گرفتیم و برای یاسی هم هات داگ ویژه با قارچ و پنیر ! خداییش خوشمزه بود . برای دسر هم حباب مارو دعوت کرد به بستنی مخصوص ! دیگه ترکیدیم اساسی :))))
فاصله ی بین شام و دسر دیدم وای یکی دیگه از اساتید محترم با اهل عیال وارد سالن شد . حالا بدبختی اینه همون لحظه یهویی به کل اسم استاد یادم رفت :)
به کیمیا اسمس میدم میگم " اسم استاد cancer مون چی بود ؟ " هر چی می مونم اسمس تائید ارسال نمیشه . همینو همزمان به روشنک و پارسا هم میدم . از شانسم انگاری همه دوستام شیفت بودن که جواب نمیدادن . منم تموم وقت ذهنم در گیره این بود که فامیلی استادمون چی بوده . کلا نفهمیدم بستنیش چی بود از بس ذهنم مشغول شد .
حباب هم هی میگه بذار من روانشناسی کنم ببینم اسمش چی می تونه باشه . و پشت سر هم فامیلی های مختلف رو میگفت ! دیگه حسابی مغزم پوکید از بس فکر کردم .
میگفتم صبر کن ! دکترررر .... علی پور! نه علیزاده ! نه ... یهویی یادم اومد دکتر شمس... ! وای انقدر ذوق کردم که خدا میدونه . تازه تصمیم گرفتم برم جلو باهاش احوالپرسی کنم که دیدم گوشیش زنگ خورد و از سالن خارج شد .
همون وقت دیدم پارسا و کیمیا همزمان جوابمو دادن ! واقعا خسته نباشن ! :)
انگاری فقط من بودم که آلزایمر گرفته بودم :*
+ جمعه ۳۰ دی ماه :
امروز مراسم سوم یکی از آشناهاست ! احتمالا عصری بریم محل ! امشب شبکارم و دیگه شیفت نصفه و نیمه هم ندارم :(
+ مانی لوسم یاد گرفته اسم عمه ش رو صدا میزنه ! میگه " آزاده " ! به رها میگم من مانی رو میکشم اگه یه روزی بخواد منو به اسم صدا بزنه هاااااااااااااا ! باید بگه خاله ! نه ! بگه آله ! :)))))
جیگرشو بخورم من ! تا زنگ میزنم خونشون سریع گوشی رو برمیداره میگه یاس ! آله ! عمو ... باید خورد این بچه ی لوس رو .
- جمعه ۹۰/۱۰/۳۰