داش آکل
* عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال ، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود . ناگاه طوطی با لحن داشی - با لحن خراشیده ای گفت : (( مرجان ... مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو ... مرا کشت .)) اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد ...
+ بخش پایانی داستان " داش آکل "
** مرجان ... معصومیت دست نخوره ای است که انسانی پاک و جوانمرد گرفتار معصومیت او می شود ، بدون آنکه خود دختر از راز دل مرد خبر داشته باشد و تنها زمانی راز دل داش آکل را از زبان طوطی او می شنود ، احساساتش برانگیخته میشود و برای داش آکل و عشق او می گرید . البته این گریه ی مرجان نشان می دهد که عشق داش آکل یکطرفه نبوده و آتش این عشق در سینه ی مرجان هم شعله می کشید ، اما چون داش آکل آن را ابراز نکرده ، دختر نیز این آتش را در دلش سرکوب کرده ولی همچنان عشق داش آکل مانند آتشی در زیر خاکستر دل دختر بوده است ...
- چهارشنبه ۹۲/۱۰/۱۸