MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۱
دی
۹۰


توجه     توجه    توجه !

مازندرانیا به هوش / گوش / جوش باشن که ممکنه بازم زلزله رخ بده :)

بابا معروف شدیممممممممممممم رفت ! :)))

ای داد بیدااااااااااد ! حالا من چیکار کنم ؟!

خدایا خودمو به تو می سپرم هوامو بیشتر از هر زمانی داشته باش ! اوکی ؟ :*

هه ! یاده اون داستانی افتادم که میگن تو یه شهری شایعه شده بود که قراره زلزله بیاد و شهر با خاک یکسان میشه . مرد ثروتمندی تموم سرمایه ش رو برمیداره و میره تو دل بیابون تا از خطر زلزله مصون باشه . اونوقت زلزله که نیومد بماند ! در عوض یه مار سمی مرد ثروتمند رو تو بیابون نیش زد و کشت !

حالا شده کار من ! مامان هی زنگ میزنه میگه بیا خونه مون !

ناگفته نمونه که اصلا حس رفتن به هیچ کجا رو ندارم .

میگه حالا که نمیای یه پتو بذار دم دست اگه باز تکرار شد رفتی بیرون سرما نخوری !

میخندم و میگم " مادر من تخت بَن بَخُس " ( تخت بگیر بخواب . یا به روایتی آسوده بخواب ) !

هر چی بخواد اتفاق بیفته میفته ! :)

حالا اتفاقه دیگه ! شاید این بشه آخرین پست از آوا !

به هر حال یه نفس من دارم ُ یکی شما !

بدی ازم دیدین حلال کنید .

وای این پستم شبیه فیلمنامه های بالیوود شده :))))

شاید . . . 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۱
  • ** آوا **
۲۱
دی
۹۰


درست یک دقیقه قبل حس کردم خونه تکون خورد .

لامپ بالا سرم تکون تکون میخورد .

تماس گرفتم به مامان ببینم اونا چیزی حس کردن که گفت نه !

ولی وقتی براش توضیح دادم گفت لوستر پذیرایی تکون میخوره .

امشب تنهام . محمد و یاس رفتن کرج !

اعتراف میکنم که ترسیدم .

ساعت ۲۱:۰۰ پگاه تماس گرفت و در مورد زلزله پرسید . یقین حاصل شد که حسم اشتباه نبوده .

+ دعای این لحظه : انشالله که آسیب جانی و حتی الامکان مالی جدی پیش نیومده باشه .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۱ دی ۹۰ ، ۲۰:۴۲
  • ** آوا **
۱۶
دی
۹۰


امروز تو کمد دنبال فیش های قسط وام دانشجوییم میگشتم که کیف پولی که مدتهاست ازش استفاده نکردمو پیدا کردم !

کنکاش چیزایی که یه مدته ازشون بی خبر بودی لذتی بس وافر داره ! نه ؟

کل محتوای کیف رو ریختم بیرون .

خیلی چیزها بود .

از عکس عقد و عروسی رهاجون گرفته تا کارت تبلیغ مهدکودک یاس !

یه اسکناس صد تومنی که صد در صد تو یه مجلس عقد یا عروسی یاس برداشته بود که هنوز با همون تزئین تو کیفم هست !

حتی کارت ورود به جلسه ی آزمونهای قلم چی که مربوط به سال ۱۳۸۵ - ۱۳۸۶ هست !

ما بین تموم اونا یه چیزی قلبمو به درد میاره !

  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۰


چند سالی میشه که شادی ندیدیم ! عزا پشت عزا !

امیدوارم بعد از این شادی نصیبمون بشه . دیروز مراسم سالگرد پسردایی محمد بود . خیلی زود یه سال تموم شد . یه سالی که بر ما به ظاهر آسون ولی به پدر و مادرش ... ! خدا به دلشون صبر بده خیلی سخته !

از طرفی دیروز صبح خیلی زود ، مامانی و باباجون به اتفاق عموجون محمدم رفتن به سمت الموت ! حالا چرا ؟ چون عموی بابام فوت شده و امروز مراسم سومش بوده . میگم عزا پشت عزا باورتون نمیشه .

از طرف دیگه فردا قراره محمد به اتفاق یاسی به همراه مادرجون و پدرجونش و دایی احمد و خانومش  برن سمت گیلان ! چرا ؟ چون حدودا بیست روز قبل دخترعمه ی مادر محمد فوت شده و دارن میرن تا یه سری بزنن !

الان من بخوام سرمو بکوبونم به دیوار حق دارم یا نه ؟!

صحبت از عموجونم شد یاده یه چیزی افتادم ! چند وقت قبل از داییام نوشته بودم یکی از دوستان که الان تو ذهنم نیست کدومشون بود گفته بود شما با اقوام پدری رفت و آمد ندارین !

عرضم به حضور شما ! من سه تا عمو دارم که عاشقشونم .

دو تاشون تهران زندگی میکنن و برای مسافرت به اینجا میان ! یکیشون که همین عموجونم باشه (عمو بزرگم) چند سالی هست که اومده تو زمین برنج کاریشون نهال کیوی زده و یه مدتی تنها زندگی میکرد و خانومش تهران بود . خودش هم تهران و شمال رفت و آمد میکرد . چون اغلب تنها بود اکثر اوقات فقط بهش سر میزدیم و در حد احوالپرسی میرفتیم پیشش . هنوزم تنهاست ! خانومش با اینکه شمالیه و موطنش همونجایی هست که خونشون هست ولی شمال رو دوست نداره ! مخصوصا از وقتی سکته کرد کمتر اینورا میاد و بیشتر تهران می مونه ! بگذریم !

اینارو گفتم که بگم سه تا عموجون و یه عمه دارم که محشرن خیلی دوسشون دارم !  یه عمه ی دیگه هم داشتم که وقتی ۸ ساله بودم در سن ۴۲ سالگی فوت شد ! روحش شاد .

چند روز قبل رفتم دو جلد کتاب برای استخدامی خریدم ! تصمیم بر این است که بخوانیم بلکه رستگار شویم !

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۹۰ ، ۲۱:۰۷
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۰


* متن ساده ای نبودم !

پیچ در پیچ و پر رمز و راز . . .

معنایم کردی ! ساده شدم !

مـرا خواندی و از بر کردی !

* آوا

.

.

.

اینجا نوشتم تا بگم چقدر خوشحالم 

یه وقتهایی خوشبختی همینجاست ! کنار تو ! همپای تو ! مثل جام شراب که پیش روته ! کافیه دست بندازی به دورش و چشماتو ببندی و اونو به کام بکشی . . . اونوقته که سهم تو از جام دنیای مستیه !

+ امروز تنها سهم من است ! با همون حس خوشبختی . . .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۴ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۸
  • ** آوا **
۱۳
دی
۹۰


+ یکشنبه ۱۱ دی ماه :

شب کار بودم . بعد از اینکه بخش استیبل شد با یکی از همکارام رفتیم اتاق رست تا کمی مثلا استراحت کنیم ! ساعت چند ؟ ۱:۳۰ نیمه شب ! اون رفت تخت بالایی دراز کشید و من هم پایینی ! اون اسمس می خوند و منم غش غش می خندیدم ! کلی اون شب خندیدیم و نهایتش این شد که اون فقط نیم ساعت خوابید و من اصلا نخوابیدم :)))

با همکارام صمیمی شدم و این صمیمیت ( البته در حد صمیمیت شغلی نه خصوصی ) باعث شده الان دیگه از حضورم تو اون بخش زیاد عذاب نمیکشم . دوسش دارم !

از بس ننوشتم دیگه یادم نیست کدوم اتفاق مربوط به کدوم روز هست ! همینجوری می نویسم و میرم .

یه متخصص نورولوژ توپی داریم تو شهرمون ! یه سری اخلاقای خاص خودش رو داره ولی از نظر کاری قابل تائیده ! اومده تو بخش یهویی دیدم یه کتاب گرفته تو دستش میگه کی اینو خونده ؟! نگاه کردم دیدم کتاب " شازده کوچولو " ... تاکید کرد که حتما بخونید . از نت دانلودش کردم و یه بخشهاییشو خوندم . یه جاهاییش خیلی جالب بود .

دوماد کوچیکه ( شوهر رهاجون ) چند وقتیه اومده اینورا تا برای خونه ی عموجون ب... کمد دیواری بزنه ! مانی هم حسابی لووووووووس ! کلی این مدت ماچیدمش !

پریروز ناهار خونه ی ما بودن ! هوووووم ...

دمه ظهری دیدم مامان "هیچکس" تماس گرفت که بیا خونمون پسری حالش خیلی بده بهش سرم بزن ! خلاصه غروبی به اتفاق مامان و یاس و رهاجون و مانی قدم زنان رفتیم تا مرکز شهر و بعد من و یاس رفتیم خونه ی هیچکس ! یک عدد سرم در عروق پسرجان تزریق نمودیم . برای ساعت ۶:۳۰ من راهیه بیمارستان شدم و محمد هم بعد اومد دنبال یاس ولی ظاهرا برای شام همونجا موندن .

دوشنبه ۱۲ دی ماه :

ساعت ۷ صبح ( آخرای شیفت ) محمد تماس گرفت که مامان و بابا دارن میان خونمون . تا ظهر می رسن ... ساعت ۹ صبح از بیمارستان راهیه خونه شدم . به کارهام رسیدم ! بعد از ناهار محمد کلاس تقویتی داشت که رفت ! پدر و مادرش هم رفتن خونه ی دایی احمد .

چهارشنبه مراسم سالگرد پسرشونه ! 

خدا رحمتش کنه !

سه شنبه ۱۳ دی ماه :

قرار بود امشب شب کار باشم :) ولی به دلایلی آف شدم !

امشب برای شام خونه ی دایی محمد دعوتیم . برای فردا بعد از ظهر هم مراسم دارن ! :(


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۳ دی ۹۰ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۰۴
دی
۹۰


دلم برای محجوبه تنگ شده ! واسه اون چشمای نازش که همیشه بهش میگفتیم سرنتی پیتی !!!

دو سه روز قبل بهش اسمس دادم و میگم اون نی نی به دنیا اومده ؟!

در جوابم میگه اتفاقا همین امروز میخوایم خ*تن*ه ش کنیم ! :))) بمیرم ! بچه چه عذابی رو باید متحمل شه ! الان یه نی نی ۱۷ روزه هست و من اصلا یادم نبود بپرسم اسم این گل پسر مارو چی گذاشتن !

محجوبه یکی از بهترین دوستای دوران دانشگاه بود . عجیب دلم براش تنگ شده . هیمممم !

(۲۱ بهمن ۱۳۸۹) مراسم فارغ التحصیلیمون ! اگه گفتین من کدومم ؟! :)))

جدیدا ادرس اینجارو به یکی دیگه از دوستای دوران دانشگاه دادم ! خبرم کرده که اینجارو خونده و کلی خوشش اومده ! خوشحالم که وبلاگم شده یه دریچه برای ورود دوستای خوب دوران درس و دانشگاه ! حضورشون دلم رو شاد میکنه . امیدوارم اینجوری تا وقتی هستیم از هم با خبر بمونیم !

+ انقدر دلم میخواد یه بار دیگه برگردم به عقب و به اندازه ی یه شب برم خوابگاه ! من باشم و تموم دوستام ! بگیم و بخندیم و شاد باشیم ! حالا این بین فرشته هم برامون نوازندگی کرد که چه بهتر ! دلم برای همشون تنگ شده . از وقتی فارغ التحصیل شدم فقط قسمت بود پگاه رو ببینم . چقدررررر زود گذشت اون دوران .

 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۴ دی ۹۰ ، ۰۷:۰۵
  • ** آوا **
۰۳
دی
۹۰


خوبم !

از خوب هم چند پله بالاتر ! عالی ام !

یه کیبورد دارم که فقط خودم میتونم باهاش تایپ کنم :) تصمیم داشتم همین روزها ازش یه عکس بگیرم براتون بذارم تا بدونین آوا چه هنری داره که با این کیبورد تایپ میکنه . . . ولی از اونجاییکه دستهای پشت پرده ( رهاجون و یسناجون و هیچکس جونم ) با این کیبوردم مشکل دارن اساسی :) امروز رها خودش دو تا برچسب کیبورد خریده و آورده بدون اجازه ی من زده روی کلیدها :))) و اینجوری شد که به کام رسید !

الان کیبوردم برای باقی عزیزان هم قابل استفاده شده :) حیف شد :)))


یادمه "هیچکس" یه بار وقتی میومد اینجا کیبورد خودشو هم آورده بود تا راحت بتونه تایپ کنه ! جدیدا یسنا هم همچین تصمیمی داشت :) ولی الان دیگه مشکل تا حد زیاد با دست و دلبازی رهاجون حل شد !

حیف شد ازش عکس نگرفتم تا ببینین به چه روزی افتاده ! هاهاهاها !

یادمه اون آقایی که سیستم رو برام جور کرده بود یه بار اومده بود خونمون تا برنامه ی پرینتر رو برام نصب کنه وقتی صفحه کلید رو دید داشت شاخ در میاورد :))) میگفت کیبوردهای اداری همچین بلایی سرشون نمیاد که تو سر این بینوا آوردی :))

یار قدیمی خودمه دیگه ! دوسش دارم . باهاش راحتم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم . تازه بهم کمک کرده تا بدون اینکه نیاز باشه بهش نگاه کنم تایپ کنم . باعث پیشرفتم شده ! جووووونم .

+ میگم زیادی سرخوشم ! اینم یه چهره ی دیگه از هزاران چهره ی خردادیا ! :)

 

مکتوب شده در شنبه ۳ دی۱۳۹۰ساعت 20:8 
  • ** آوا **
۳۰
آذر
۹۰


عهد با زلف تو بستیم خدا میداند

سر موئی نشکستیم خدا میداند

گر همه خلق جهان مستی ما میدانند

گو بدانند که مستیم خدا میداند

 

+ یلدا را ، دور هم بودن را ، محفل محبت و صفا و . . . را دوست بداریم .

افسوس که در این بین خوبترین هایمان . . .  یاد و خاطرشان گرامی ! 

یلدایتان شور انگیز باد . . . 

امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه بیمارانی هستن که امشبُ در بیمارستان ها می گذرونن !

+ امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه هستن افرادی که برای خدمت به دیگران امشبُ در کنار خونواده هاشون نیستن !

+ امشب میون دور هم نشینی ها یادمون باشه برای سلامتی هر دو گروه از تهه دل دعا کنیم تا حقی ضایع نشه !

. . . ! به وقتش به کامنتها جواب میدم و تائیدشون میکنم .


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۵:۳۹
  • ** آوا **
۲۶
آذر
۹۰


رفتم لباس کارمو پهن کنم بالای بخاری تا برای فردا خشک بشه ! زدم دستمو جیلیزو ویلیز کردم :(

به شدت می سوزه ولی اثری از سوختگی نیست !

بعد خیلی ریلکس رفتم تو آشپزخونه و به اندازه ی یه لیوان شیر ریختم تو شیر جوش و کمی هم نسکافه بستم تنگش و گذاشتم رو اجاق و همینجوری نگاش کردم تا خوشگل به جوش بیاد !

جای همتون خالی الان کنار دستمه و ازش بخار ماهی بلند شده و الساعه قصد نوشیدن دارم .

حباب کجایی ؟! نمیخوری !!

نه اینکه این مدت روزمرگی نداشته باشماااااااااا ! داشتم ولی نیست همش رو هم تلنبار شد دیگه مغزم نمیکشه چی شد و چی نشد :)

خب بذارین کمی بنوشم بلکه چیزی به مغزم خطور کنه !

+ جمعه ۲۵ آذر ماه :  

روزی که گذشت عصرکار بودم ! یاسی از روز قبل (پنجشنبه ) با مامانی رفته بود زادگاه مادرجونش و از همونجا هم برای شب رفت خونه ی مادرجون ! منم امروز صبح تا چشم باز کردم دلم هوای مامانمو کرد و گفتم بریم اونجا و این چنین شد که از اونجا سر در آوردیم . البته من ناهار نخورده رفتم بیمارستان و وقتی مامان فهمید باید برم و اونا هنوز غذاشون آماده نیست دقیقا اینو گفت " خاک می سر می کیجا ناهار نخارده ) " اینو باید به زبان شمالی بخونین " ( خاک به سرم دخترم غذا نخورده ) میگم آخه مادر من چیزی نشده که ! انقدر انقدر ذخیره دارم که تا صد سال هم چیزی نخورم هیچیم نمیشه :))))))))))

خلاصه میگه تو برو سر کار من ساعت ۲:۳۰ میام ملاقات و غذاتو میارم ! میشه بیارم که . آره ؟ میگم اوهوم میشه !

و این چنین میشه که ساعت ۲:۳۰ یاسی به اتفاق محمد و مامانی میان بیمارستان هم برای عیادت دوستان و هم رسوندن غذا به منه گشنه :)

برای اولین بار بود که منو تو لباس کارم و تو بخشم دیدن و کلی ذوق کردن . مخصوصا یاس که دقیقا این شکلی شده بود  ! من هم خیلی ریلکس دست دخملی نازمو گرفتم رفتیم تو اتاق رست و حسابی بخودمون رسیدیم ! به به ... غذای مامان ها عجیب خوشمزه هست ! مخصوصا که سبزی تره ( نرگسی ) هم کنارش باشه ! اونم چی ؟ به همراه ماست ... یاده یه چیزی افتادم . به قول یکی از اقوام من کباااااااااااااااااااااااااااااااااب میخوام ! :))))) حالا جریانش سکرته !

 + شوهر خیاط خونوادگیمون بستری بود . به همراهه مادربزرگ دوماد بزرگمون ! هیمممممم ! گاهی میگم ایکاش تو این بیمارستان مشغول نمیشدم . گاهی توقعات بی موردی از آدم دارن که عجیب دست آدم برای انجامش بسته هست و اگر هم بخوای انجام ندی به حساب قیافه گرفتن میذارن !

+ به لطف حضور همین آشناها تموم بیمارستان فهمیدن که اسم کوچیک من چیه ! :( طوری که یه بیمار دیگه هم امروز منو به اسم کوچیکم صدا زد که بهش گفتم لطف کنین فامیلیمو بگین ! آخه کی تو محیط کاری طرفشو به اسم کوچیک صدا میزنه ؟! زن و شوهر هم که با هم تو یه شرکت خصوصی کار میکنن فامیل همو صدا میزنن . حالا همچین جایی که دیگه ... :( امان از دست بعضیا !

+ امروز عمه ی دومادمون که بچگی های من خوب یادشه وقتی رفتم بالا سر مامانش تا سرمش رو وصل کنم دست انداخته رو دوشم و دقیقا مثل همون بچگیام شروع کرده به قربون صدقه رفتنم و ناز کردنم . تازه رو به داداشش ( همسن بابامه البته ) میگه داداش بچگیش اگه بدونی چقدر بامزه بود . هنوزم ماهه ! هــــــــــــی ! ( این هی هم ایشون مرحمت فرمودن ! یه جور آه بود ) منم از خجالت داشتم تو کف اتاق فرو میرفتم !

شیر نسکافه م تموم شد ! عجیب چسبید بهم !

+ دقیقا به همین شکل  منتظر یه اتفاقم !


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ آذر ۹۰ ، ۰۲:۱۵
  • ** آوا **
۲۳
آذر
۹۰


 

چند وقتیه که حس و حال نوشتن ندارم . نمیدونم چرا ...

هی وبلاگمُ باز میکنم و نظراتو میخونم و بعد از اینکه جوابشون رو دادم تائید میکنم و میرم یه مطلب جدید بزارم ولی می بینم دستم به تایپ نمیره ! و صفحه رو می بندم و ازش خارج میشم ...

در کل حالم خوبه !

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ آذر ۹۰ ، ۱۰:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۹۰


حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود

اما افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند !

و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند !

 

+ امروز عصر کار بودم و مسیر خونه تا بیمارستانُ ( هم رفت و هم برگشت) پیاده رفتم ! حالم از خیلی چیزها بهم خورد ...

+ همچنان صدای بامب و بوم طبل میاد !

تو ذهنم فقط و فقط چهره هایی هست که تا چند دقیقه قبل تو خیابون میدیدم ! کدوم دل شکستگی ؟!

 کدوم عزاداری ...

کدومشو باور کنم !

شال نخی سیاه و چفیه ای که به طرز جالبی به دور گردنشونه ؟!

یا آرایشهای ... !

امسال برای اولین بار بود که مسجد زادگاه مادری نبودم !

برای اولین بار بود که روز عاشورا تو خیابونهای شهرم قدم زدم ...  

 امروز فقط از سر تاسف سر تکون دادم ...

میدون اصلی شهرمون محل تجمع ا*و*ب*ا*ش ...

+ تابلوی بوق زدن ممنوعی که جلوی بیمارستانها گذاشتن برای جلوگیری از سر و صدایی هست که باعث آزار روحی و جسمی بیماران میشه ! اونوقت چرا باید این روزها و شبها هیئت بیاد درست رو به روی بیمارستان و همونجا دخیل ببندن و نیم ساعت با اون سرو صدا مثلا عزاداری کنن ؟! چی تو سرشونه ؟!

+ زدیم به بیراهه ! خدایا یه راهنما بفرست ...

+ امروز وقتی داشتم اسپری های بیماری رو میزدم ( آقا بود ) شنیدم که هم تختیش با دل و جون داشت دعام میکرد ! میگفت دخترامون بهمون اینجور خدمت نمیکنن که این بندگان خدا انجام میدن !

به کسی نگید ! از خجالت سرخ شدم اون لحظه ... !




  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ آذر ۹۰ ، ۲۱:۳۵
  • ** آوا **
۱۲
آذر
۹۰


+ دیروز خونه ی خاله جونم بودیم . بعد از ناهار جوونهای محل میخواستن سر مزار جوونایی که دیگه دیگه نیستن برن و عزاداری کنن ! یاسی گرفت که ما هم بریم . رفتیم . خدا رحمتشون کنه ...

+ دیشب بعد از شام رفتیم مسجد محل مادری ! تقریبا تموم اقوام و فامیلمون حضور داشتن . یکی از داییام نوحه ی بابای یسنا رو خوند ! دلمون آتیش گرفت ...

تو راه برگشت سر یه سهل انگاری انگشت دست چپ یاس موند لای درب ماشین . همش هم تقصیره خودم بود :( خدارو شکر که بدتر از این نشد ...

+ دیروز پژمان هم پر کشید . امروز و درست تو همین دقایق خونواده ش رفتن تا تن بی قلبش رو به خاک بسپرن و روح پاکش رو به خدا ...

خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روح پژمان ...

+ ۷ عضو از بدن پژمان اهدا شد !

این یعنی آرامش ۷ نفر دیگه ! خدابه اونا سلامتی و به خونواده ی پژمان صبر عنایت کنه !

+ چقدر سخته که جایگاه بوسه ت بشه تن سرد سنگی که تن پوش عزیزاته ! وقتی بوسیدم لبم از شدت سرماش یخ زد ... صورتای گرمتون کجا و سنگ سرد مزارتون کجا ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ آذر ۹۰ ، ۰۹:۳۳
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۹۰

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

فرا رسیدن ماه عزا و ایام سوگواری رو بهمه شیعیان تسلیت میگم

*************************

دو روز قبل وقتی بیمارستان بودم شنیدم که نزدیکیای خونه ی مامان اینا یه ماشینی با چهار تا سرنشین که همشون جوون بودن چپ کرده ...

راننده ی ماشین که یه پسر ۲۱ - ۲۲ ساله بود شدیدا آسیب دیده و پدرش با اصرار از جراح خواسته که اونو عمل کنه و دکتر با احتمال کمتر از یک درصد مصدوم رو میبره اتاق عمل !

مرگ مغزی ...

اون سه تای دیگه هم تا حدی آسیب دیدن .

تا دیروز که به مامانم گفتم !

با یه جور دلهره بهم گفت پسره چطوره ؟

گفتم من خبر ندارم ! چطور مگه ؟

گفت پسره فلانیه ! ( پسره همسایه مون که تو کار بتون و تیرچه بلوک و این چیزاست ... )

شدیدا حالم گرفته شد .

تا شد امشب که رفتیم خونه ی مامانی شب نشین !

تو کوچه شون پر از ماشین بود .

به محض وارد شدن به خونه از مامان پرسیدم ازش چه خبر داری ؟؟؟

گفت امشب همه جمع شدن خونشون . قراره امشب انتقالش بدن تهران برای اهدای عضو !

خدایاااااااا ! چی بگم ؟

دل یه مادر چقدر میتونه بزرگ باشه که با اون همه درد و رنجی که تو زندگی داره متحمل میشه باید داغ مرگ تنها پسرشو هم به سینه ش بنشونه و در کمال بزرگواری رضایت به اهدای عضو بده !

چی بگم ؟ بگم مادر من نذرت قبول حق !!!

نمیدونم تو دل اون مادر چی میگذره ! ولی انقدر میدونم که آدمها به همون اندازه که میتونن پست و رذل باشن در مقابل هستن افرادی که از بزرگیشون مغز آدم هنگ میکنه !

و این هم سرنوشت پسر همسایه ی مامانی !

خدایا از سر تقصیراتش بگذره . ثواب این انتخاب پدر و مادر رو به حساب فرزند بنویس تا پاک از این دنیا بره ...



  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۱ آذر ۹۰ ، ۰۰:۵۵
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۹۰


+ نی نی دار شدیممممممم ! ایلیا امروز به دنیا اومد  

یاسی دختر عموووووووو شده !

یه پسر کوچولوووو که هنوز ندیدیمش و نمیدونم کی بشه که ببینمش .

خدارو شکر 

اینم وبلاگ ایلیا کوچولو !


البته خودم امروز تازه فهمیدم و وقتی خواستم براش نظر بذارم دیگه باز نشد ... 

+ مهدی جان ورود پسر گلت به دنیای آدمها مبارک باشه امیدوارم که شاهد خوشبختیش باشید !

هنوز نتونستم مطالب دوستان رو بخوووونم 

+ اینم عکس ایلیای کوچولومون !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۹ آذر ۹۰ ، ۱۹:۱۴
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۹۰


توصیه میکنم این فایل رو ببینید . دانلودش انقدری زمان نمی بره .

ولی از اونجا که میدونم اینجور فایلها خیلی زود بین مردم پخش میشه موضوعشُ میگم تا اگر بر فرض تکراری بود وقتتُ نگیرم که بعد بگی "ع آوااااااااااااا اینو که من فلان موقع دیده بودم  "

 

+ موضوع فایل مورد نظر :

سگی که سعی میکنه کودک دو - سه ماهه ای رو ساکت کنه ...

اگه ندیدی حتما ببین زیباست !

  اینجا ---> دانلود فیلم مورد نظر <--- اینجا  

راستی تو اگر جای من بودی عنوانش رو چی میذاشتی ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ آذر ۹۰ ، ۱۷:۳۷
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۰


+ پنجشنبه ۳ آذر :

بعد از ظهر با اینکه بارون نسبتا شدیدی می باره ولی دلم بدجوری هوای داییهامو کرده ! به محمد میگم بریم مزار .

وقتی میفتیم تو خیابون مزار دلم بدجوری میگیره . امسال محرم ...

دایی بزرگم ( بابای یسنا) مداح اهل بیت بود . شب عاشورای دو سال قبل برای آخرین بار اومده بود مسجد ! اونقدر حالش بد بود که رختخواب آورده بودن و همونجا دراز کشیده بود و قدیمی های محل مداحی میکردن و اون هم گهگاهی تموم توانشو می سپرد به دستهاش و سینه میزد ...

شیمیایی آنچنان بلایی سر تک تک سلولهاش آورده بود که دیگه حتی حنجره ی مداحی هم براش باقی نمونده بود . اون شب خیلی سخت گذشت . وحشت نبودن داییم تو سالهای بعد ... میدونم اون شب همه از تهه دل برای سلامتش دعا کردیم ولی باز تو دل همه یه ترسی بود که کسی به زبون نمیاورد . خدا رحمتش کنه ! امسال دومین محرمی هست که محرم هست و داییم نیست .

م ... دایجونم ( بابای حباب ) خادم مسجد ! تو این چند سالی که برای زندگی اومدن شمال انقدر با مهربونیاش و محبتش تو دل همه جا باز کرده بود که وقتی رفت دل همه سوخت ! از پیرمرد و پیرزن ، جوون و نوجوون ، از بچه های شیرخواره گرفته تا اون کودک سندرم داون که هنوز که هنوزه ازش حرف میزنه و میگه " م... عجب مردی بود "!

وقتی یادش میفتم که چطور تو این روزهای عزیز با تموم وجودش سعی میکرد کارهارو مدیریت کنه ! وقتی یادم میاد که اون شب ماه رمضون که تب و لرز داشت و موقع افطار بهش گفتم دایجون یه امشبو نرو مسجد و استراحت کن ! گفت " نه ! یه امشبو برم که دیگه فردا عیده فطره "

دویدناش موقع مهیا کردن ناهار روز عاشورا ... دویدناش موقع هیئت بردن جوونها ...

هه ! این داییم هم رفت ! روزیکه داشتن تشییعیش میکردن یکی بود که رو خاک مزار لگد می کوبید و میگفت ذره ذره ی این خاک شهادت میدن تو خادم ائمه بودی .

 

+ شنبه ۵ آذرماه :

تو حال و هوای خودم هستم که صدای مداحی میاد ! از سیستم یه ماشین که یه پسر جوونی رانندشه و خونه شون درست روبه روی پنجره ی ماست ! دلم باز هوای داییهامو کرده . دلم براشون خیلی خیلی تنگ شده . اشک کمترین چیزی هست که ممکنه گاهی اوقات با دلمون هم کلام شه ! وگرنه دردی که تو سینه هامونو دردناکتر از این هست که با دو قطره اشک بخواد فروکش کنه .

+ دوست عزیزی که تا اینجاشو خوندی یه لطفی کن و برای شادی روح دایی هام  فاتحه ای بفرست ، به امید بخشایش خداوند ...

 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۹:۲۶
  • ** آوا **
۰۵
آذر
۹۰


این پست الزاما جهت خنده ی دوستان بوده و هیچ گونه ارزش قانونی ندارد !

چند سال پیش محمد از شاگردهاش امتحان گرفته بود و این سئوال رو مطرح کرده بود .

س: اسکیموها در قطب چگونه زندگی می کنند؟

یکی از شاگردهاش در جواب نوشته بود !

ج: " آقا خودشون می دونن چطور زندگی میکنن " 

دیشب که رفتم بیمارستان جلوی درب ورودی یه ماشین آتش نشانی و یه آمبولانس دیدم . فکر کردم لابد هنوز مشغول فیلمبرداری هستن ولی اشتباه فکر کردم  ! نشد که بشه پرویز پرستویی رو که عجیب به یکی از دایی هام شباهت داره رو از نزدیک ببینم ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ آذر ۹۰ ، ۱۱:۵۷
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۹۰


+ آبجی بزرگه همین الان تماس گرفته میگه گروه فیلم برداری ( پرویز پرستویی و شهاب حسینی ... ) تو بیمارستانی که من مشغولم دارن فیلم بازی میکنن . میخواست بدونه من الان کجا هستم !!! که فهمید خونه ام .

با دومادمون تماس گرفتم تا ببینم کدوم بخش هستن که ظاهرا طبقه ی اول بودن ! بهش پیشنهاد دادن که نقش دکتر رو بازی کنه که این بنده خدا قبول نکرد و گفت خجالت میکشم :)))))))))) و دوست صمیمیش که باجناغش هم تو گروه بوده داره نقش دکتر رو بازی میکنه .

بهش میگم اگه یه وقتی نقشی بازی کردی حواست باشه به ما یه امضا بدی تا معروف نشدی . اونم میخنده ... 

بعضی از هنر پیشه هارو دوست دارم . " پرویز پرستویی " هم یکی از همون تعداد معدود هنرپیشه هاست که بازیشو قبول دارم . دوست دارم از نزدیک ببینم !

امشب شب کارم . نمیدونم تا کی اونجا می مونن !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۳:۲۲
  • ** آوا **
۰۳
آذر
۹۰


سه شنبه اول آذرماه :

غروب فهمیدیم که رهاجون اینا اومدن خونه ی مامان ! تماس گرفتیم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم . بدو ورود اون مانی نازمو کلی بوس بوسش کردم و خوردمش ...

برای فردا آف هستم . و قرار شد بعد از شام رها اینا با ما بیان خونمون ! برای فردا ناهار می مونن . باباجون اینا هم ناهار میان پیشمون .

تا پاسی از نیمه شب بیدار بودیم .

+ چهارشنیه ۲ آذرماه :

صبح نسبتا زود بیدار شدم ! البته با صدای مانی که یکسره " آله آله " صدام میزد . محمد و یاس صبح زود رفته بودن مدرسه .

بعد از صبحونه تدارک ناهارُ دیدم . مرغ دم کباب + میرزا قاسمی :)

مامان خانوم حدودای ۱۰ بود که دیگه رسید خونه مون ! برای شام قرار شده مامان سوپ بذاره و وسایل سالاد ماکارونی رو بیاره تا درست کنیم و برای شام هر سه تا خواهر با خانواده بریم خونشون .

به خواهر حباب هم اسمس میدیم که برای ناهار بیاد خونمون تا دور هم باشیم . بعد هم وقت ناهار به هر شکلی بود راضیش کردیم که برای شام بیاد خونه ی مامان . اونم با کلی کلنجار رفتن خلاصه اوکی داد .

محمد برای شام خونه ی یکی از دوستانش دعوته ! به همراه دو تا دیگه از همکاراش و پسرخاله ی لگد خوره گونه فرو رفته ی ما :)))

حدودای ۴ بود که دیگه سالاد هم آماده شد ! من و یاس به همراه مامان خانومم و رها و مانی رفتیم خونه ی مامان ! بقیه هم رفتن دنبال کارای خودشون و محمد هم بعد از اینکه ماهارو رسوند خونه ی مامانی خودش رفت تا به مهمونیش برسه .

به مانی میگم " خاله رو بکش " انگشتش رو میگیره سمتم و میگه " بنگ " ( مثلا با اسلحه شلیک کرده اونم از فاصله ی دو سه متری ) . منم مثلا میشم آدمی که مرده و سرمو خم میکنم سمت شونه م ! دوباره از همون دور که ایستاده دستشو میاره بالا و در حالیکه انگشتهاشو با مهارت خاصی تکون میده میگه " گیلی گیلی گیلی ... " ( مثلا قلقلکم میده تا من باز زنده شم ) و به این ترتیب من باز زنده میشم و دوباره حرکت انگشت مانی و شنیدن صدای "بنگ " ... و این بازی ادامه دارد .

+ امشب دور هم از بچگی های نوه های خونواده میگفتیم و حرف رسید به یه سالگی خواهرزاده بزرگم (میلاد) ! که دیدم باباش با یه ذوقی به خواهرم گفت " زیتون خوردنش یادته ؟ " و اینجا بود که خواهرم جریان زیتون رو تعریف کرد .

مثل اینکه یه روزی موقع ناهار زیتون داشتن که میبینن این بچه دونه دونه زیتونارو میبره تو دهنش و بدون اینکه ذره ای از اونُ بخوره خیلی سریع در میاره و میندازه تو پیش دستی هسته ها ! و باز همین کارو تکرار میکنه و چشم از باباش برنمیداره ...

اولش متوجه نشدن که چرا اینجوری میکنه ! ولی بعد که نگاش کردن دیدن داره ادای باباشو در میاره . طفل معصوم فکر میکرد باباش زیتون رو میبره تو دهنش و بعد میندازه تو پیش دستی و اونم داشته از باباش تقلید میکرد :)))


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ آذر ۹۰ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **