امروز مرکز بهداشت بودیم ... این استادمون دیروز نیومده بود و امروز در عوض کلی پرسید
حالا کلی سئوال کرد یکی رو بلد نبودم برگشته میگه خانوم فلانی و فلانی اصلا نخوندن
خیلی بهم بر خورد
اولین جلسه ی بازدید از منزل هم خیلی خوب بود
وای یه خونه ی نقلی و جمع و جورُ و قدیمی ولی تا دلتون بخواد تمیز
خانومه هم خیلی خوش خنده و راحت بود
حالا قراره بعدیمون واسه چهارشنبه هست و اینبار دیگه تنها میریم
فکر کنم خودمون تنها بریم (بدون مربی) بیشتر بتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم !
آخه استاد هی به دل آدم دلهره میندازه و آدم رو معذب میکنه
برگشتنی هم جناب همسر تماس گرفت که آیا منتظرم بمونه تا خودمو بهشون برسونم یا نه ؟
که بهش گفتم یه کمی کار دارم و دیر میام و خودشون برن خونه ...
منم تو راه برگشت به خونه فقط چُرت میزدم تو ماشین !
آخرشم به همون راننده کرایه ی بیشتر دادم و منو تا خونه رسوند
بعد از ظهر هم قرار بر اینه بریم محل (روستای مادری)
البته یاس امروز عصر کلاس قران داره و الان با باباش رفتن برای کلاس ولی
قراره ساعت دوم رو بپیچونن و بیان تا زودتر بریم
حالا من هی با چشم و ابرو به جناب همسر اشاره میدم که بابا
مهمون داریم زشته ... اون بلند میگه خوب با خودمون میبریم و میاریمش
به خدا این مردها برای خوشی خودشون هیچی رو بد نمیدونن
حالا قراره با خودمون ببریمو برگردونیمش ...
یعنی باید برگرده وگرنه من می دونم و همسری
مهمون منم "حباب" هست
دختر دائیمه و اینم اسم مستعارشه
خب بهتره کمی درس بخونم وگرنه برای فردا هم استاد می شورَتمون میندازتمون رو بند