MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۶
آذر
۸۹


حالم از این مرتیکه ی ... (هر چی فحش بلدین بذارین تو نقطه چین ها) فلانُ فلانُ فلان بهم میخوره !

خدایا به مردم این مملکت سخت نگیر ! نمیدونم شده گاهی حس کنین نسبت به زندگی یه نفر مسئولین یا نه ؟! یه مدته همش حس میکنم تو جواب سئوال احتمالی یاس که مطمئنا تا چند وقت دیگه از من یا باباش میپرسه چرا منو به دنیا آوردین باید چه جوابی بدم که حداقل برای اون قانع کننده باشه !!!

میترسم ! مادر که شده باشین میفهمین چقدر سخته ندونی عاقبت بچه ت چی میشه ؟! درسته که هیچ وقت نمیشه پیش بینی کرد ولی وقتی وحشت از اتفاقی باشه اونوقت ترس از پیش بینی های مختلف تموم فکر و ذهنت رو درگیر میکنه و یه جورایی تلخی زندگی خودشو اساسی نشون میده ... از آینده ی یاس و تموم بچه های دیگه می ترسم ... نمیدونم !!! می ترسم نسل سوخته ایها باز هم تکرار شن ... میگن تاریخ تکرارناپذیره ... پس چرا این روزها تکرار مکررات داریم ؟

نمیخواستم هیچوقت خارج از روزمرگیهام بنویسم ولی دهن آدم رو باز میکنن به زورررررررررر ... خدایا خودت رحم کن !

اینا دارن با پنبه سر میبرن !

این وبلاگ شخصیه و دنیای خصوصیه خودمه ! نظراتون محترم ! خواهشا به کسی اینجا توهین نشه ... اگه خوشتون نمیاد نخونین ! فکر کنم این بهترین راهه ... من همینم !!!   

مکتوب شده در یکشنبه ۲۸ آذر۱۳۸۹ساعت 20:54 به قلم ღ..آوا..ღ | آرشیو همراهان

 

 این نوشته رو از وبلاگی کپی کردم و به نظرم قشنگ اومد 

عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه . پس سعی کن تا وقتی که جراتشُ پیدا نکردی هیچ وقت بهش دست نزنی اما اگه بهش دست زدی سعی کن طاقتش رو داشته باشی که تو دستهات نگهش داری !!!

 

  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۶ آذر ۸۹ ، ۲۳:۴۶
  • ** آوا **
۲۲
آذر
۸۹


امروز اولین روز کار تو اورژانس بود ... اولین روز از نظر کاری خیلی خوب بود ولی روحی حسابی ریختم به هم  در کل نمیدونم چرا از افغانی جماعت دل خوشی ندارم ! یعنی حس میکنم اگه تعدادشون زیاد باشه خیلی خطرناکن

ولی امروز یه کارگر افغانیُ آورده بودن که دستش تو دستگاه گچگیری رفته بود و دو تا انگشتاش از بند سوم آمپوته شده بود و شست دستش هم کاملا قطع شده بود و فقط به ماهیچه و پوستش بند بود  وای بنده خدا مثل یه بچه گریه میکرد و میگفت تو رو خدا نذارین اینم قطع شه ...

 یه مورد مسمومیت با دیازپام هم داشتیم که خدارو شکر به موقع آورده بودنش و سریع شستشوی معده دادنش ...

یه مرد مسن هم احیای تنفسی شد  خدارو شکر اون هم برگشت !

درسته که خوبه ما بتونیم تموم کیس های درمانیُ عملا ببینیم ولی  آرزومه کسی راهش به بیمارستان کشیده نشه   مخصوصا تو شهر خودم 

پریروز تماس گرفتن که برم چالوس واسه تحویل بسته ی آموزشیم و امروز غروب قراره که بریم و برای امشب هم قراره بریم خونه ی جیگیلیه خاله ... وای امشب حسابی بوسمالیش میکنم ، البته با بودن یاس کمی غیره ممکنه ولی من میتوووووووووونم 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۸۹ ، ۱۳:۳۳
  • ** آوا **
۲۱
آذر
۸۹


نمیدونم چرا یاده اون زمونها افتادم !!!

یادمه وقتی بچه بودیم چیزی حول و حوش (امیدوارم درست باشه ) ۵ سال ... اونموقع تو خونمون حموم نداشتیم و هر جمعه صبح به اتفاق باباجون و مامان و آبجی بزرگترم و داداشم صبح کله سحر راهیه حموم نمره میشدیم ... حموم کاس آقا میگفتن اونموقع ها ... صبح می لرزیدیم !!! هم از سرما و هم از بی خوابی ولی چاره ای جز اطاعت امر نداشتیم ... بابام داداشمو رو دوشش می نشوند و منم دست آبجیمو میگرفتم و بلند بلند شعر میخوندیم تا زودتر برسیم ...

ما دو تا دختر خاله !

میرویم خونه ی خاله ...

و مامان هم یه ساک بزرگ مملو از لباس و حوله کاسه حموم و صابون و شامپو و دیگر متعلقات  در دست پشت سرمون ...

شست و شوی بچه ها به گردن مامان بود و به ترتیب سن ما رو میشست و بعد می نشوند رو سکوی رختکن و نفری یه لقمه نون و پنیر و کمی پرتقال و سیب بهمون میداد تا غش نکنیم ...

دوباره برمیگشتیم ولی اینبار دیگه خیابونا شلوغ بود و نمیشد بلند شعر خوند ... با لپ های قرمز و تپل  و لباسهای تمیز ...

چند وقت قبل گفتم که موهای یاس رو کوتاه کنم تا حموم بردنش راحت تر باشه ولی هر کاری کردم راضی نشد که نشد !!!

الانم که یاده این موضوع افتادم دلیلش همین بود ... هر وقت بابام تصمیم داشت تا صفایی به صورتش بده یهویی تصمیم میگرفت که موهای من و ابجیمو هم از ته تیغ بزنه ... البته این خاص تابستوناش بود  منم که همیشه موهامو دو گوشی می بستم و از وسط فرق باز میکردم و همیشه آفتاب میخورد وسط همون فرق و وقتی بابام تیغ رو به سرم میکشید درست از وسط سرم یه خط تیره نمایان میشد  

این چه کاری بود که بابام میکرد ؟

بعد به من میگه تو وقتی بچه بودی میگفتی تو رو محسن صدا بزنیم و دوست داشتی پسر بودی ... خب با این ظاهر مردم فریبی که واسه من درست میکردی حق داشتم جونه خودم  ... نداشتم ؟

یاده بچگیام افتادم ... همسایه هامون !!!

پسرای کوچمون که چقدر هوای منو داشتن ... حامد ، رضا و آرش

یادمه یه بار حامد رو هل دادم و انداختمش ! وقتی بلند شد انگشتشو به عنوان تهدید جلو صورتم تکون میداد که بالاخره یه روز به حسابت میرسم ... دیگه همدیگرو ندیدیم تا وقتی من ازدواج کردم ... اونموقع بود که از تهه دل به آرزوی دوران کودکیش خندیدم  یادش بخیر ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۸۹ ، ۲۲:۵۷
  • ** آوا **
۲۰
آذر
۸۹


این دو روز گذشته همش اینور و اونور بودیم (طبق معمول) چهارشنبه برای ناهار خونه ی مامان اینا بودیم ، حباب هم اونجا بود ! اومده بود واسه عصب کشی دندونش  بعد از ظهر نذاشتم بره خونه ... گفتم بمون با هم فردا میریم  اونم موند ولی اون شب بنده خدا اصلا نتونست بخوابه .

روز پنجشنبه امتحان پست سی سی یو داشتیم ! رویهم رفته بد نبود و به هر شکل اون بخش تموم شد ! بخش خوبی بود  ... عصر همون روز به اتفاق حباب رفتیم خونشون و شام و فردا ناهار اونجا بودیم ...

عصرش هر دوتا آبجیام اومدن اونجا و همدیگرو دیدیممممم . جیگیلی خاله هم اومده بود . وای که این بچه چقدر نازه  برای شبش یسنا اینا نذری داشتن واسه مسجد (آش رشته) و ما هم رفتیم خونشون تا بعده شام بریم مسجد و آش رو تقسیم کنیم بین عزادارها... انشالله که خدا قبول کنه و روح دایی جون ما هم از این خیرات بهره ای ببره  دیگه دیشب آخره شب بود که برگشتیم خونه ...

وااااااااااااااااااااااای پنجشنبه آقای دهقانی از تهران باهام تماس گرفت و ده دقیقه ای مشاوره داد ... خیلی با حوصله به حرفام گوش میداد و خودشم جالب راهنمایی میکرد . من میگفتم بسته ها هنوز به دستم نرسیده اون میگفت بسته رو میخوای چیکار بشین کتاب رو بخون  بعدش هم گفتم زبان خیلی سخته میگه مگه تو بچه اول ابتدایی هستی که میگی سخته ؟ ۵ روز اول سخته بعد راحت میشه  خلاصه کلی خجالت کشیدمممممممممم 

این روزها زیاد اعصاب درست و حسابی ندارم و همش نگران و دلواپسمممممممم  همسری منم تابلوئه ازم دلخوره ! ولی خب چیکار کنم وقتی نمیتونم ؟! این بخشش کاملا سربسته بود خواهشا فضولی نفرمایین  و دیگه اینکه امیدوارم خدا این همسری رو واسه ما نگه داره که بدون اون میمیرم 

ایام سوگواری رو هم به همه دوستداران اهل بیت (ع) تسلیت میگم .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۰ آذر ۸۹ ، ۰۸:۴۷
  • ** آوا **
۱۵
آذر
۸۹


دیروز تو کارورزی بودم که بهم اسمس رسید که یکی از اقوام دور فوت شد و متن اسمس طوری بود که من نفهمیدم منظور طرف که اسمس داده چی بوده ... با همسری تماس گرفتم و بهش گفتم چه اسمسی داشتم ! گفت واااااااااااااای فلانی فوت کرد ... یعنی دوزاری انقده صاف تو عمرم ندیده بودم  انشالله که خدا رحمتش کنه 

بعد همسری و یاس اومدن مرکز شهر و رفتیم شارژ ای دی اس ال رو پرداخت کردیم و اقایی هم یه کار کوچیک داشت که انجام داد و بعد رفتیم سمت خونه... همسایمون تازه از مکه برگشته بوده و دیشب ولیمه داده و کله کوچه رو یه جورایی اشغال کرده بودن ولی خب یه شبه دیگه ! باید صبور بود  تازه لباسهامو عوض کردم که دیدم باباجون تماس گرفت که حال مامانت خوب نیست بیا اینجا ... دوباره لباس پوشیدیمو رفتیم و دیدم کمی ناخوشه ولی خب ترسیدم و گفتم حتما باید بریم بیمارستان ( از وقتی اون بلا سر زن عمو لیلا اومده همش می ترسم ) دیگه یاس و همسری موندن اونجا و من و باباجون و مامان رفتیم بیمارستان که خداروشکر مشکلی نداشت ... اه اه اه ! چقدر از این دخترای گنده دماغ بدم میاد ! دختره تا ترم قبل دانشجوی دانشکده خودمون بود و مطمئنم منو شناخت ولی خودشو زد به اون راه  ... حیف فرشته ت... نبود ؟ حداقل منو وقتی دید بنده خدا تحویلمون گرفت !!!  

راستییییییییییییی دیشب هم تونستم برنامه ی اکادمی موسیقی گوگوش رو ببینم و سرووووووووووووووش برنده شد !!! خیلی خوشم اومد . یعنی کلا کیف کردم و منتظرم تا به یسنا خبرشو بدم تا ببینم کی بود که می گفت سرش به درده چاقو تیز کردن می خوره  

الان هم مامان اومد اینجا و با همسری رفتن خونه ی خاله جون تا واسم سبزی بچینه  ولی خب خودم نشد که برم ... بنده خدا مادر ما هم اسیره از دستمون ! انشالله خدا به تموم مادرا سلامتی عطا بنماید  انشالله


داشتم وبلاگ => بهاره رهنما <= رو می خوندم و نوشته ای که در مورد اعدام شهلا نوشته بود ... حالم به شدت گرفته شد! زیاد در جریان ماجرای این اتفاق نیستم ولی انقدر میدونم که همسر ناصر محمدخانی بی گناه کشته شد . بی گناهه بی گناه ! حالا قاتل هر کی میخواسته باشه فرقی نداره ! اون زن هیچ گناهی نداشته و شاید وقتی خونواده ش به همین موضوع فکر میکنن نشد که تصمیم به عفو بگیرن ...

واقعا به کدامین گناه ؟  یادمه چند سال قبل یه جوونی که مثلا عاشق دختری شده بود و باهاش ازدواج کرده بود تو دانشگاه به دختر دیگه ای علاقه پیدا میکنه و برای اینکه بتونه به اون برسه همسر خودشو میکشه ! اونم با چه وضعی  در حالیکه همسرش داشته براش بلوز زمستونی می بافته با کابل خفه ش میکنه و بعد هم مثلا میاد صحنه رو طوری دستکاری کنه که تجاوز نشونش بده ... چند سال طول میکشه تا رای قصاص داده بشه ! میخواستن به بهونه ی داشتن مشکل اعصاب و روان تبرئه ش کنن ولی یه اتفاق باعث میشه که قصاص شه ! روزیکه اعدامش کردن خونواده ی دختر تو محل زندگیشون شیرینی پخش کرده بودن و کوچه شونو ریسه بارون کرده بودن ... واقعا گناه اون چی بود که همسرش دل به یکی دیگه داده بود ؟ خونواده ی این دختر چیو باید می بخشیدن ؟ هوسبازی و شهوترانی مجید رو ؟

وبلاگ  دنیای قشنگ یاس (دخترم ) رو هم آپ کردم (رو اسم وبلاگ کلیک کنید)

 

 

مکتوب شده در دوشنبه ۱۵ آذر۱۳۸۹ساعت 7:47 
  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۸۹ ، ۰۷:۴۷
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۸۹


دیروز ظهر وقتی یاس اومد خونه پریده تو بغلم و میگه " میدونستم خونه اییییییی !!!  میدونی از کجا فهمیدم ؟ "

میگم خب از کجا فهمیدی ؟؟؟  میگه وقتی میام پشت درب هال و از لای درب بوی غذا میاد می فهمم خونه ای  امروز هم واسه ناهار غذای دلخواهشو درست کردم ... ماکاروووووووووووووونی  مطمئنا از پرخوری می ترکه ... امروز عصرکارم و اصلا هم حوصله ندارم ولی خب نمیشه نرفت ... یعنی جراتشو ندارم که نرم 

دیشب یه فیلم (سی دی) دیدیم ، البته من از اولش ندیدم ولی همسری از اولش دید ... قشنگ بود . نمیدونم اسم فیلم چی بود. داستان یه زن و شوهری بود که رفته بودن تو بیابون و نمی دونم چی مشه که تنها میشن و یه سنگ میفته رو پای مرده و بعد زنش مجبور میشه پاشو قطع کنه تا از عفونت نمیره ... خیلی جالب بود ! و البته آخرش وقتی می بینه گرگها دور تا دورشون رو گرفتن و نمیتونه هیچ جوری خودشون رو نجات بده یاده روز ازدواجشون میفته که قول داده یودن تا دم مرگ با هم باشن و بعد تصمیم میگیره که نذاره شوهره توسط گرگها تیکه پاره شه و خودش دو تا دستاشو میذاره رو بینی و دهان مرده و اونو میکشه و بعد در حالیکه از شوک مردن مرده ضجه میکشید صدای هلیکوپتر میاد که برای نجاتشون رسیده بودن ...

واقعا ناراحت کننده بود  ! خیلی شنیدم که موقع جنگ وقتی عراقیها به ایران حمله کرده بودن مردها برای اینکه ناموساشون به دست اونا نیفتن خودشون میکشتنشون  ... بگذریممممم . حالم گرفته شد !

دیشب خواب داییمو دیدم . کلا از وقتی فوت شده اولین باری بود که تو خوابم اومد و من هم میدونستم که فوت شده . در واقع روحش بود و من اصلا نمیترسیدم ... تمومه دوره خونشون و باغشون رو قدم زد و دید ! حتی سمت توله شکاری هم رفت و کلی سر به سرش گذاشت .

نمیدونم تعبیر خوابم چیه ولی انقدر میدونم دلم بدجوری هواشو کرده وقتی خونشون میریم جاش واقعا خالیه ...

امشب مشخص میشه که کدوم دو نفر باید حذف بشن !!!  دیروز یسنا میگفت اخه سروش هم آدمه که تو هی میگی خوب میخونه و فلان ؟! فقط به درده این می خوره که رو سرش چاقو تیز کنی  ... ولی خداییش دوست دارم سروش بمونه ، حتی اگه تنها به درده تیز کردن چاقو میخوره  

اگه تمایل به دیدن عکس دارین روی وبلاگ یادداشتهای یک دهاتی <== کلیک کنید


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ آذر ۸۹ ، ۱۱:۵۰
  • ** آوا **
۱۳
آذر
۸۹


دیروز اولین آزمون سنجش تکمیلی رو دادم ... بد نبود ، یعنی داشتم دق میکردم بسکه سئوالها آشنا بود و نمی شد جواب داد  بسته ی آموزشی هم که هنوز به دستمون نرسید و دیروز که به خانم جعفری گفتم همش میگفت شما حق دارین ... خب این چه فرقی به حال من داره ؟ من بسته ی اموزشی میخواااااااااام ...

همسری دیروز میگفت اصلا از برنامه ریزیشون خوشم نیومد ... سایت که دربو داغونه و جون آدم رو میگیره تا پروتال رو باز کنه و از اونورم که جواب تست هارو به صورت تک جوابی میدن و تشریحی نیست ... این خیلی بده   

برای ناهار هم رفتیم خونه ی آبجی کوچیکه و کلی جیگره خاله رو بوس بوسش کردم و اونم کلی خوش اخلاق بود  برگشتنی هم مامان تماس گرفت گفت قراره برن سمت عباس آباد و ما بریم اونجا تا بین راه یاس رو تحویل بگیریم ... باباجون هم گفت بیاین با هم بریم تا جایی و شام دور هم یه چیزی می خوریم ... ما هم که اصولا پایههههههه و چهار پایه ایم اینجور مواقع  

بعد از شام هم گفتم بمووووونیم تا برنامه ی آکادمی گوگوشُ ببینیم . وااااااااااااای دیشب دلم خیلی گرفت ! دوست ندارم کسری یا سروش حذف شن  آخی ! کسری ترانه ی دومی رو خیلی بامزه اجرا کرد ... سروش هم که هر دو تا ترانه رو محشر کرد ... هیمممممممممم ! ایکاش قانون مسابقه عوض شه و هر سه تا رو برنده اعلام کنن ! بعد حالا اون جایزه نقدی رو به من بدن  ... ولی خداییش سروش واقعا تُن صدای قشنگی داره ! دیشب من به تلویزیون نگاه نمیکردم و چشمامو هی برمیداشتم از صفحه و می گفتم مامان نگاشون نکن خندشون میگیرهههههههه  حالا جالب اینه که سروش ترانه ی " فصل تازه " رو خونده بعد همش میگفت " سقف تازه  " بیچاره خودشم همون اول بسم ا... گفت شعر رو اشتباه یاد گرفته ! چقدر دلم سوخت واسش

فردا قراره با مربی جدید اشنا شیم و مثل کلاس اولیا پر از هیجانمممممممم ! هر چی به مربی قبلی گفتیم که این چهار روز رو هم باهامون بیاد گفت نه و نمیشه و نمیشه و نمیشه ! 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ آذر ۸۹ ، ۰۸:۵۷
  • ** آوا **
۱۱
آذر
۸۹


پریشب برای شام رفتیم بیرون و همینکه سفارش دادیم داییم تماس گرفت که تو راهه شماله و چند دقیقه دیگه میرسه ... همسری هم آدرس داد و چند دقیقه بعد دایجون هم به ما پیوست و جای همگی خالی  بعد از شام هم من با دایجون و یاس و همسری با هم رفتیم سمت خونه ی دایی خدابیامرزم واسه شب نشین ...

آخره شب هم دایجون همونجا موند و ما برگشتیم خونه ! دیروز هم بعد از ناهار همسری گفت بریم اونجا من هوس شکار کردم ... ما هم که اصولا پایه هستیم این مواقع و رفتیم و جای ابگوشت خوراش خالی یک ابگوشت خوشمزه ای خوردیم که نگووووووووو ... البته بماند که این پسر دایی ما اشک یاس رو در آورد ولی خب خوش گذشت ، برای خواب هم همونجا موندیم و امروز صبح از همونجا رفتیم بیمارستان...

ظهر هم نمیدونم به میمنت ورود کدوم شخصیت مسیر داخل شهر رو بسته بودن و منه بینوا با یه کتاب درسنامه ی جامع بزرگ و یه ساک نسبتا سنگین و یه کیف کشون کشون خودمو رسوندم خونه  وقتی که رسیدم همون وسط اتاق دراز کشیدم و به زور اصرار همسری و یاس رفتم واسه ناهار ! طبق معمول باز همسری گفت پایه ای بریم ؟ گفتم نه به خدا دیگه روم نمیشه ... یاس به اتفاق همسری رفتن  البته یاس قراره بره خونه ی مامان اینا و امشب اونجاست ... ناگفته نمونه فردا خیره سرم اولین مرحله ی آزمون رو دارم و هنوز نتونستم بخووووووووونم  فردا آبروم میره  شانس آوردم شهر غریبه و کسی به کسی نیست وگرنه میمردم از خجالت رتبه ی احتمالی که قراره بیارم  ...

بیماری که سه روز تو پست سی سی یو ازش مواظبت کردم امروز کلی دعای خیر بدرقه ی راهم کرد و مرخص شد  وای چه لذتی داره وقتی از دل و جون به یکی رسیدگی میکنی و چه لذت بیشتری داره وقتی دعات میکنن تا سفید بخت شی  کلا وقتی به این مرحله میرسم دلم واسه رشته ی درسیم غش و ضعف میره ... ولی باز وقتی سختیاشو میبینم کمی دچار تردید میشم که البته این تردید دیگه فایده ای نداره و نمیشه بهش بها داد ....

و اما برای همسری خوبم 

میدونی وقتی میام خونه می بینم منتظر موندی تا با هم غذا بخوریم چه لذتی داره ؟

میدونی وقتی پُز غذا درست کردنتو میدی چقدر تو دلم قربون صدقت میرم ؟ 

میدونی وقتی لابه لای موهات رنگ عاشقیُ میبینم چقدر افتخار میکنم که واقعا داریم پا به پای هم میریم جلو ؟ 

یادته یه بار وقتی یه صندلی برام آوردی تا بشینم و من همونجا جلوی عموت بهت گفتم الهی پیر شی ! عموت چی بهت گفت ؟ گفته بود وای محمدعلی زنت داره نفرینت میکنه ...

ولی خودتم می دونی چقدر دوس دارم تا نفس داریم همنفس باشیم ! نه ؟ (مجردا چشماشونو ببندن نشنون حرفامو  ) خیلی دوووووست دارم  

 

 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ آذر ۸۹ ، ۱۷:۰۸
  • ** آوا **
۰۹
آذر
۸۹


امروز نمیدونم چرا کم آوردم ! از ساعت ۳ که اومدم خونه یه ریز دارم بالا و پایین میزنم و واسه ساعت ۴ هم اگه معدم درد نمیگرفت یادم نمیومد هنوز ناهار نخوردم ...

بعد هم که شدیدا هاپو شدم وقتی همسری و یاس از کلاس اومدن دلم میخواست بزنم زیر گریه  

الان خونه رو تمیز کردم و همسری تو هال دراز کشیده و خوابیده و یاس هم تو اتاق خودش خوابیده ! جالب اینجاست منتظرن تا بیدارشون کنم که بریم بیرون ...

بد عادت شدن ایناااااااااااااااااااااااااااا ....

ناگفته نمونه وقتی محمد علی ازم پرسید چت شده ؟! من بغض کردم و کمی هم اشک ریختم

نمیدووووووووووووونم چرا ... دلم خیلی گرفته  

همسری تو قبلنا خیلی تو کارای خونه بهم کمک میکردی ، جدیدا ولی !!!


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ آذر ۸۹ ، ۱۸:۱۷
  • ** آوا **
۰۸
آذر
۸۹


خدارو شکر دیروز حالم خوب بود و مشکلی پیش نیومد آخه روز قبلش خودم هم بیمار بودم و تو کارورزی همش خوابیده بودم و تا میرفتم یه دوری خودمو نشون بدم که مربی نگه این سو استفاده کرده بچه ها میگفتن آوا برو بخواب و مربی هم میگفت برو استراحت کن  ...

ولی دیروز در عوض فعال بودم و حسابی جبران شد ...

یه هفته هست که قراره مبحث دیابت رو کنفرانس بدیم و دیروز علاوه بر دیابت قرار بود خونریزی ستگاه گوارش رو هم ارائه بدیم ولی خب از اونجا که بچه های خوبی هستیم تا دیروز همش پیچوووووووندیم و دیروز دیگه استاد فرمودن هر چی پیچوندین بسه و امروز دیگه باید ارائه بدین ... 

مبحث جی آی بی رو وقتی ارائه میدادن من مشغول کنترل سرم ها بودم و متوجه نشدم ولی بعدش روشنک اومد دنبالم که بیا کنفرانس ... 

خلاصه رفتم و با کیمیا همچین سرو تهه دیابت رو بهم رسوندیم که تا خدا داند  ... هنوز کلی دیگه مونده بود ولی فکر کنم استاد هم فهمید اساسی در حال پیچوندنیم که خودش گفت خب بچه ها خسته نباشین  . بعدش هم برای امروز یادش رفت بهمون موضوع کنفرانس بده و ما هم دودررررررر ، اصلا به رو خودمون نیاوردیم ... 

دیشب همسری ما رو شرمنده نمودن و شام درست کردن ... اشپل ماهی خوراش دلشون آب ... یعنی روز به روز عاشق تر میشم میدوسمت همسری خووووووووبم  آبجی کوچیکه و جیگر خاله دیروز اومدن اینورا و الان خونه ی مامان اینان و اگه خدا بخواد شالگردن یاس رو برام تموم میکنه 

................................

راستی دیشب آبجی کوچیکه بهم خبر داد که ارغوان و سارا باختن و کسری و فروغ و سروش برنده شدن ... هفته ی بعد هم قراره دو نفر خط بخورن ... ایکاش سروش برنده شه البته این رای هایی که ملت میدن ... شاید هم واسه چهره ی کسری و شیطنت هاش اون برنده شه ! ولی خداییش سروش قشنگ میخونه  کسری رو هم دوست دارم ولی سروش بهتره 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ آذر ۸۹ ، ۰۸:۲۰
  • ** آوا **
۰۶
آذر
۸۹


دیروز ساعت ۸:۳۰ بود که همسری و یاسی جونم از کرج برگشتن و همینکه رسیدن همسری این سئوال رو مطرح کرد ...

خب کجا بریم ؟؟؟  یعنی کلا این همسریه ما تو خونه بند نمیشه اصلا

منم دیدم دلم برای خاله جونم لک زده گفتم بریم خونه ی خاله جون که با موافقت همسری و یاسی جون مواجه شدم ...هیچی دیگه با خالجون تماس گرفتم و ظاهرا که خوشحال شد. آخه خیلی وقته پیششون نرفته بودیم .

ناهار خوردیم و تازه ظرفهارو شسته بودم که دختر خاله بزرگه با دخترش اومد و بعده خوردن چای رفتیم سره باغ و خاله کلییییییییییییی سبزی چید و برگشتیم خونه و بعدش هم رفتیم سمت محل تا به دایی های گرام هم سری بزنیم ...

سرپایی همرو دیدیم و حال و احوالپرسی کردیم و بعدش یسنا زنگید که شام بیاین اینجا یه چیزی دور هم میخوریم و شوهری ما هم که کلا نافشو با پسردایی من بریدن باز شل شد که بریم ...ما هم که گوش به فرمان همسری ... ولی دیشب زیاد خوش نگذشت ! تازه نشسته بودیم که یهو درد شدیدی افتاد به جونم و تا ساعت ۹:۳۰ از درد به خودم می پیچیدم و بعدش هم مستقیم رفتیم بیمارستان ...

حالا من ناراحتم که دفترچه بیمه باهامون نیست و همسری میگه فدای سرت یه شبم آزاد حساب کنن چی میشه مگه ؟!

بدو ورود همسری رفت صندوق و منم یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم و مشغول احوالپرسی بودم که دیدم دکتر کشیک هم همسایه ی قبلیمونه ... هیچی دیگه ویزیت که پرداخت نکردیم و اون همسایمون هم دفترچه شو داد تا داروها رو اون تو بنویسه و در مجموع فقط ۱۵۰ تومن پول دادیم تازه انقدر هم بیمارستان شلوغ بود که خدا میدونه ولی خب زدیم تو کاره پارتیو این حرفا و سریع کارمون انجام شد ... 

کلا دیشب از هیچ خلافی نگذشتیم و همه رو انجام دادیم 

..................................

از اینکه در برنامه ی قبلی گوگوش ، ارسلان باخت خیلی خوشم اومد

ولی دلم برای امیر سوخت ... از این به بعد هر کی بخواد ببازه دلم میسوزهههههه 

البته اون دختره با لهجه ی خارجیه هم بسوزه زیاد ناراحت نمیشم ولی واسه سروووووووووووووش 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ آذر ۸۹ ، ۰۸:۴۹
  • ** آوا **
۰۴
آذر
۸۹


چند دقیقه قبل همسری تماس گرفت و تو مرکز بازی بودن

ایکاش به یاس خوش بگذره

بعد از ظهر یاس تماس گرفته بود

گفم مامانی بهت خوش میگذره ؟

میگه نه مامانی تو نیستی که خوش بگذره

خلاصه که اینو گفت و منم کلی باد کردم

دلم براشون تنگ شده 

 

مکتوب شده در پنجشنبه ۴ آذر۱۳۸۹ساعت 18:56
  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ آذر ۸۹ ، ۱۸:۵۶
  • ** آوا **
۰۱
آذر
۸۹


 فردا تولده همسری عزیزمهههههههه 

جیغ ، سوووووووووووت ، هورااااااااااااااااااااااا 

امروز خونه دایجون اینا بودیم و برای عصر هم جای همتون خالی شیرینی تر خوردیم 

حباب جان جای تو هم واقعا خالی بود ، راستش گفتیم بهت بگیم بیای ولی خب اول اینکه

من خودم خیره سرم اونجا مهمون بودم  و بعد اینکه گفتم داری واسه ارشد خر میزنی بهتره

مزاحمت نشیم 

انقدر شیرینی خوردیم که داشتیم می ترکیدیم ... 

برای بچه های گروه هم یه مبلغی ناقابل دادم تا برا خودشون شیرینی بخرن و البته به این شرط که برای منم فردا بیارن 

چیکار کنیم دیگه ... تولده همسریه خوبمه و نمی شه خسیس بازی در آورد که  !!!

خطاب به همسر خوبم  

در یکی از زیباترین روزهای پاییزی ، خدا تو رو به خونواده ت هدیه کرد و تا دلاشون شاد شه و

بعده بیست و چهار سال اینجور خواست که از اون سال به بعد منم تو شادی روز تولدت

باهاشون شریک باشم ...

و حالا در کنارت بهترین لحظات زندگیمو تجربه میکنم . خیلی دوست دارم و هر روز بارها و بارها

از اینکه قسمت من بودی خدارو شکر میکنم و هر روز هم این احساسم بیشتر و بیشتر میشه ... 

امیدوارم خدا سایه ی تو رو بالای سر من و یاس حفظ کنه و هیچ غمی به دلت راه نده 

خوشبختیمُ مدیون خوبیها و گذشت تو هستم و تا عمر دارم دیووووونتم ... 

خدایا تو رو هم بابت این نعمت خوبی که بهم دادی سپاسگزارمممممم

 

محمدجان تولدت مبارک باشه 

 

این گلهای قشنگ هم تقدیم به خودت که از هر گلی گل تری 

امروز خواستم برات کادوی تولد بخرم که خودت کارُ خراب کردی ولی یه کادو طلبت 

هر چند خودم گلمااااااااااااااااااااا ولی خب یه کادو هم میگیرم برات 

پی نوشت : اگر خونواده از اینجا رد میشه من تقصیر ندارم دیگه ... نمیخواست رد شه 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ آذر ۸۹ ، ۲۲:۲۵
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۸۹


 من و همسری رفتیم چالوس سنجش تکمیلی ثبت نام کردم

تو راهه برگشت میگه آخ بزنه ارشد قبول شی یک حالی میکنم من 

می گم واقعا خوشحال میشی ؟

میگه آره خب !!! آرزومه  (منم در تلاش تحقق این آرزوشم الان )

فردا همسری پولو می ریزه به حساب و میره تا فیش رو هم تحویل بده  همسری من خیلی دووووووووووووووست دارم  (خب از اینجا خونواده رد میشه نمی تونم چاشنیشو زیاد کنم )

از وقتی اومدم دارم درس می خونم

آزمون بعدی ۱۳ آذره و ۶۰ درصده منابع باید خونده شه ولی من هنوز نمی دونم منابع چیا هست  تازه هنوزم کتاب زبان رو نخریدم

فردا زودتر میرم تا با اساتید صحبت کنم و از اونورم کتاب زبان بخرم که وقت حسابی طلاست 

راستی گند زدم به شالی که ابجی کوچیکه برای یاس بافته  امروز به مامان سپردم کاموا بخره تا خودم درستش کنم ولی دیدم نمیشه  هم نوع بافتمون با هم فرق داره و دودست شده و هم دستم درد میکنه و طولانی مدت نمی تونم بالا نگهش دارم واسه همین گذاشتم خودش بیاد و زحمتشو بکشه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۹
آبان
۸۹


قرار بر اینه که برم برای ثبت نام

امروز همسری میگفت بعده اینکه ثبت نام کردی دیگه باید بشینی خرخونی کنیا  دیگه نت و اینترنت و وبلاگ اینو وبلاگ اونو ... تعطیل  ... یکی نیست به این همسریه ما بگه آخه عزیزم وقتی سرگرمیه تو فوتبال و شکار و تفریح با دوستاته ( که خدارو شکر همشم تفریحه سالمه ) خب منه بیچاره هم تفریح من همین نت هستش دیگه ...

حالا چرا من نباید تموم فک و فامیلمو که میری باهاشون تفریح هووی خودم بدونم ولی تو این سیستم بینوارو هووی خودت میدونی ؟؟؟

هووووووووووووووووووووم ؟؟؟ مثلا تو اگه یه روز و فقط یه روز تو خونه بشینیو جایی نری همش تو این هال فسقلیمون هی راه میری و من سرگیجه میگیرم ... که چی ؟ که امروز نشد به تفریحاتت برسی اونوقت من چی ؟ منکه باز گاهی شده اینارو بی خیال شم و اونوقت هم همش توی هال بالا و پایین نمیرم که ای داده بیداد دوز اینترنت گردیم افتاده پایین

چشم همسری جوووووووونم می خونم . به قول خودت خرخرونی می کنم ولی گفته باشما اگه قبول نشدم نکنه هی سرکوفتم بزنی که تلاش نکردی و این حرفا ... میدونم بد عادتت کردم و هر تصمیمی که گرفتم توش به هدفم رسیدم و الان هم ارشد واسم یه هدفه و میدونم اگه توش موفق نشم یه شوکه برات و فکر میکنی کوتاهی از من بود ولی خب من چیکار کنم که واسه ارشد این همه کم می خوان ؟ 

برم از خواب ناز بیدارش کنم تا کم کم آماده شیم بریم برای ثبت نام  دو دلمممممممممم یکی بیاد منو از این دودلی در بیاره 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ آبان ۸۹ ، ۱۵:۲۵
  • ** آوا **
۲۸
آبان
۸۹


چهارشنبه عصر رفتیم خونه ی ابجی کوچیکه و تا دیشب اونجا بودیم

برگشتنی با ما اومدن خونمون و امروز صبح با هم رفتیم خونه ی یسنا اینا ...

حباب هم اونجا بود !!! کلا من موندم که ما دو تا که مثلا داریم برای ارشد می خونیم چرا همش اینور و اونور می ریم 

تا نزدیکای ۵ اونجا بودیم و بعدش جیگره خاله رو با بابا و مامانش رسوندیم خونه ی مادربزرگ دومادمون و خودمون رفتیم خونه ی خاله جون و مهمون داشتن ... بابا اینا و آبجی بزرگه و پسرش هم اونجا بودن و کمی نشستیم و بعد راهیه خونه شدیم

الانم مچ دستم به شدت درد میکنه و کلا داره از تو استخون دستم خُرد میشه و با باند کشی بستم تا بلکه گرم شه و دردش کمی بهتر شه !!!

فردا هم تعطیلم ولی برای یکشنبه باید برم بیمارستان  اصلا از این تعطیلات هیچی نفهمیدم 

فکر کنم بچه ها هم از اردوی مشهد برگشته باشن ... خوش به حالشون

دلم واقعا یه مسافرت راه دور رو می خواد 

امروز سه نفر مستقیم بهم گفتن تو دیگه برای چی میخوای بخونی ...

پسردایی که به شکل تابلوئی مسخرم کرد ... زندایی و عروس داییم 

یعنی واقعا نباید بخونم ؟ 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۸ آبان ۸۹ ، ۱۹:۰۹
  • ** آوا **
۲۶
آبان
۸۹


عاشقان عیدتان مبارک باد ... 

همسری ما تماس گرفته میگه یاس کو ؟

میگم داره تلویزیون تماشا می کنه ...

میگه بهش بگو منو با مدیر اومدیم یه دریاچه ای که بهش میگن دریاچه ی قو و تو قایق پدالی نشستیم ...

میگم خب خوش بگذره !!!

میگه خیلی جای خوبیه به مدیر می گم با بچه ها هم بیایم خوبه ها ...

میگم آهان خب خوش بگذره ...همینکه به تو خوش می گذره کافیه

بی معرفت روز عید تنهامون گذاشته رفته با دوستاش تفریح میکنه 

دیشب با یاس رفتیم خونه ی آبجی بزرگه و خوش گذشت ...

بعد از شام هم دومادمون قدم زد و مارو تا دم خونه مشایعت کرد و رفت 

صبح از خواب که بیدار شدیم یاسُ حموم بردم و بعد صبحونه خوردیمُ بعد هم فریزر و یخچالُ خاموش کردم

تا تمیزشون کنم

فکر کنم تا غروب درگیره تمیز کردن این دو ابزار باشم 

و دیگه اینکه ... همین !!!

 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۰:۴۹
  • ** آوا **
۲۵
آبان
۸۹


امروز مراسم سوم یکی از اقوام همکار آقامونه و با یاس از همون مدرسه رفتن برای مراسم ...

حباب و یسنا هم تا امروز صبح پیشمون بودن و امروز صبح رفت که گوشیو بده برای تعمیر و از اونورم رفتن خونه ...

عجب ماجرایی داشت این گوشیه یسنا  یعنی دیشب که با عصبانیت خواست بره دنباله گوشی گفتم دیگه اینو امشب باید از بازداشتگاه با ضمانت بیاریم بیرون ... خداییش همش فکر میکردم وقتی با همسری رفتن گوشیو از پسره تحویل بگیره صد در صد یه زد و خورد اساسی داره باهاش ولی ظاهرا حدسم اشتباه بود و بی سرو صدا فیصله پیدا کرد ....

بگذریم !!! دیشب ماجرامون زیاد بود و اینجا قابل بیان نیست! فقط انقدر می تونم بنویسم که گاهی اوقات هیچ دلیلی نمی تونه قانع کننده باشه ... واقعا هیچ دلیلی گاهی نمی تونه عصبانیت ادم رو کم کنه و دیشب از همون شبایی بود که هیچ علتی نمی تونست ناراحتیه یسنا رو برطرف کنه 

خوردیم به چند روز تعطیلیو بچه های ما همشون رفتن خونه هاشون تا جون تازه بگیرن واسه یه رزم دیگه  بهداشت با تموم سختیهاش تموم شد و از هفته ی دیگه یه تجربه ی تکراریو باز هم تکرارش میکنیم  البته با یه شخص جدید تجربه ش میکنیم ...حالا خوبه اینبار یه تنوعی ایجاد شد و کمی حس تنوعمون تحریک میشه اینبار ... این بخشش رو فقط و فقط بچه های پرستاری ورودی 86 میتونن بفهمن که چی گفتم  

همسری اسمس داده که وسایلمو جمع و جور کن تا اومدم معطل نشم ... قراره یه دو روزیُ با همکاراش برن ییلاق و خوش بگذرونن ... منم با یاس باید بمونم تو خونه و زمون بگذره تا برگرده ! این تهه نامردیه!

پریشب تو سالن فوتبال افتاد و زانوش داغونه ! من موندم با اون دردیکه داره حالا چه واجبه که بره ییلاق !!! اونم تو این هوای سرد  دیروز هم با اکسین تماس گرفتم تا ببینم شرایط چطوره و شدیدا جوش اورده بودم که برم ولی از اونجاییکه لنت ماشین بازی درآورده نمی شد راه دور رفت و این شد که قضیه تا شنبه فیصله پیدا کرد و منم از دیشب دارم واسه ارشد می خونم  یعنی هنوز خوندنم انسجام نداره هااااااااااااا

هنوز نمیدونم از کجا و از چی شروع کنم ولی واسه اینکه جوگیر شدم و احساسم یخ نزنه از ارتوپد شروع کردم 

هنوز ناهار نخوردم و برم یه چیزی بخورم تا مغزم بکشه که چی به چیه !!!

فعلا همین دیگه ، آهان نمره ی بهداشت که سه واحدی هم بود شد ۲۵/۱۹ 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۳
آبان
۸۹


امروز صبح که چشمامو باز کردم نمیدونم چی شد که از همسرم شماره ی مهدی رو خواستم ... اولش گفت چیکار داری باهاش ؟ گفتم تو چیکار داری شماره ش چنده !!! ولی از بس که کبریت بی خطرم با خیال راحت شماره رو بهم داد و بازم پرسید : میخوای بهش تبریک بگی ؟

گفتم میخوام اسمس بدم بهش !!! متن تبریکُ نوشتم ! نمی دونستم که شماره مو داره یا نه ولی خودمو معرفی هم نکردم ... بعد هم سند کردم ولی هر چی موندم اسمس سند نشد که نشد  نمیدونم علتش چی بود ... شاید قسمت نیست رابطمون مثل اول بشه 

امروز هم حباب و یسنا تماس گرفتن که واسه شام میان خونمون و می شه گفت یه جورایی منتظرم تا بیان  کلا وقتی با همیم نشونه ی زنگ خطره ...

باورممممممممممم نمیشه که فردا کارورزی بهدشتمون تموم میشه و رهااااااااااا می شویم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۸۹ ، ۱۴:۳۰
  • ** آوا **
۲۱
آبان
۸۹


دیشب ساعت نزدیکای ۱۲ بود که همسری تنها اومد خونه و منم داشتم چرت میزدم سره کتابام ...

میگم پس کو یاس ؟؟؟؟  گفت وقتی از سالن برگشتن اون بچه خونه ی سوگند اینا ( اون یه داییم ) خواب بوده و اونا گفتن تو که میخوای فردا باز بیای ، بذار همینجا بخوابه !!! همسری ما هم اصولا حرف گوش کن دست تاب داده و اومده خونه !!! صبح هم تا چشم باز کرد باز آماده شد که بره ... البته بازم به من گفت که تو هم بیا ولی حسش نبود و استرس امتحان کذایی نمی ذاره از دور هم بودن و تو جمع بودن لذت ببرم ... منم از صبح بلند شدم و فقط دارم خونه رو جمع و جور میکنم .

یخچال و فریزر نیاز به تمیز کردن دارن ولی اصلا وقتشو ندارم . حالا گذاشتم دو سه روز دیگه انجامش بدم . باید یه پرده هم واسه اتاق خواب بدوزم که اونم می ره واسه زمانیکه آف می خوریم و اون وقته که باز کارا می ریزه رو سرم . همیمممممم !

الان هم دیگه باید برم بشینم درس بخونم تا فردا امتحان بدم .فردا باید تموم تکالیفو به استاد تحویل بدیم و نمی دونم روشنک و کیمیا تونستن فرایند مدرسه و باز دید از منزل رو اماده کنن یا نه !!! از اینکه نشد بهشون کمک کنم واقعا حی بدی دارم . به خودشونم گفتم که حق ندارین پشت سرم بگین و اگه حرفی هست به خودم بیگن ولی اونا میگن کاری نداره و خودمون انجام میدیم 

یه عالمه جزوه وسط اتاق پهن کردم و نمیدونم از کدوم یکی شروع کنم به خوندن ، شاید بهتر باشه که اول اون چیزایی که نت برداری کردمُ بخونم که گفته های خود استاد هم هست 

خب بسه دیگه... باید برم بشینم سره درسم !

آهان چند لحظه قبل دیدم پسر همسایه مون (اپارتمان کناریمون) هی داد میزنه بنر بیا اینجا ! بنر بیا اینجا ...

منم که اصولا خیلی به جک و جونور علاقه دارم و گفتم حتما یا گربه هست یا خرگوش و رفتم تا زا رو بالکنمون ببینم این بنر چه شکلیه ...

وای خدای من ! نه گربه بود و نه خرگوش!!! یه سنجاب ناز بود و یه دم خوشگل داشت این هواااااااااااا

داشت تو حیاط می دوید و ورجه ورجه میکرد ...

حیف که حیاط نداریم وگرنه حتما واسه خودم یدونه حیوون خونگی نگه می داشتم ...

البته به جز گاو و گوسفند و مرغ و جوجه و غاز و اردک 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ آبان ۸۹ ، ۱۰:۲۹
  • ** آوا **