نمیدونم عنوانش چیه ولی روزمرگیه ...
پریشب برای شام رفتیم بیرون و همینکه سفارش دادیم داییم تماس گرفت که تو راهه شماله و چند دقیقه دیگه میرسه ... همسری هم آدرس داد و چند دقیقه بعد دایجون هم به ما پیوست و جای همگی خالی بعد از شام هم من با دایجون و یاس و همسری با هم رفتیم سمت خونه ی دایی خدابیامرزم واسه شب نشین ...
آخره شب هم دایجون همونجا موند و ما برگشتیم خونه ! دیروز هم بعد از ناهار همسری گفت بریم اونجا من هوس شکار کردم ... ما هم که اصولا پایه هستیم این مواقع و رفتیم و جای ابگوشت خوراش خالی یک ابگوشت خوشمزه ای خوردیم که نگووووووووو ... البته بماند که این پسر دایی ما اشک یاس رو در آورد ولی خب خوش گذشت ، برای خواب هم همونجا موندیم و امروز صبح از همونجا رفتیم بیمارستان...
ظهر هم نمیدونم به میمنت ورود کدوم شخصیت مسیر داخل شهر رو بسته بودن و منه بینوا با یه کتاب درسنامه ی جامع بزرگ و یه ساک نسبتا سنگین و یه کیف کشون کشون خودمو رسوندم خونه وقتی که رسیدم همون وسط اتاق دراز کشیدم و به زور اصرار همسری و یاس رفتم واسه ناهار ! طبق معمول باز همسری گفت پایه ای بریم ؟ گفتم نه به خدا دیگه روم نمیشه ... یاس به اتفاق همسری رفتن البته یاس قراره بره خونه ی مامان اینا و امشب اونجاست ... ناگفته نمونه فردا خیره سرم اولین مرحله ی آزمون رو دارم و هنوز نتونستم بخووووووووونم فردا آبروم میره شانس آوردم شهر غریبه و کسی به کسی نیست وگرنه میمردم از خجالت رتبه ی احتمالی که قراره بیارم ...
بیماری که سه روز تو پست سی سی یو ازش مواظبت کردم امروز کلی دعای خیر بدرقه ی راهم کرد و مرخص شد وای چه لذتی داره وقتی از دل و جون به یکی رسیدگی میکنی و چه لذت بیشتری داره وقتی دعات میکنن تا سفید بخت شی کلا وقتی به این مرحله میرسم دلم واسه رشته ی درسیم غش و ضعف میره ... ولی باز وقتی سختیاشو میبینم کمی دچار تردید میشم که البته این تردید دیگه فایده ای نداره و نمیشه بهش بها داد ....
و اما برای همسری خوبم
میدونی وقتی میام خونه می بینم منتظر موندی تا با هم غذا بخوریم چه لذتی داره ؟
میدونی وقتی پُز غذا درست کردنتو میدی چقدر تو دلم قربون صدقت میرم ؟
میدونی وقتی لابه لای موهات رنگ عاشقیُ میبینم چقدر افتخار میکنم که واقعا داریم پا به پای هم میریم جلو ؟
یادته یه بار وقتی یه صندلی برام آوردی تا بشینم و من همونجا جلوی عموت بهت گفتم الهی پیر شی ! عموت چی بهت گفت ؟ گفته بود وای محمدعلی زنت داره نفرینت میکنه ...
ولی خودتم می دونی چقدر دوس دارم تا نفس داریم همنفس باشیم ! نه ؟ (مجردا چشماشونو ببندن نشنون حرفامو ) خیلی دوووووست دارم
- پنجشنبه ۸۹/۰۹/۱۱