MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۰
آبان
۹۰


چهارشنبه ۱۸ آبان :

قرار بود شب کار باشم ولی صبح از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن برای امروز کلا آف شدم تا بشینم جزوه ی حاکمیت بالینی رو بخونم چون قراره بازرس بیاد ! و فرداشبش رو عصرکارم ...

این در شرایطی بود که من کلا جزوه ای نداشتم . با محمد تماس گرفتم تا ظهر هر چه زودتر بیاد خونه تا برم بیمارستان و جزوه رو بریزم رو فلش مموری ! ظهر وقتی رفتم دفتر حاکمیت بالینی مسئولش باورش نمیشد که فقط برای گرفتن جزوه رفته باشم بیمارستان ! میگفت اگه همه مثل شما بودن چه خوب میشد !  ولی بعدش گفت فعلا ممکن نیست و امروز قراره از استان بیان و نمیتونه فعلا برای من وقت بذاره و موکول شد به فرداش !

بعد از ظهر با حباب تماس گرفتم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم خونشون !

غروب رفتیم سر مزار داییام و مادربزرگهام و بعد از خوندن فاتحه و کمی ابراز دلتنگی سر مزاراشون راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .

اینو تا یادم نرفته همینجا بگم ! چون قرار بود شب کار باشم محمدخان هم دوستاشونو برای شام دعوت کرده بودن خونمون و بعد که من آف شدم کلا برنامه شون کنسل شد ! بهش گفتم امشب که من خونه ام فردا شب دعوتشون کن که من هم میرم خونه ی مامان اینا که راحت باشین ! ولی بعدش یکی از همکاراش گفت برای فرداشب نمیشه بیاد و من دیگه جدی جدی عذاب وجدان گرفتم از اینکه برنامه شون رو بهم زدم .

بعد از اینکه راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم تو راه بهش گفتم من شب خونه ی حباب می مونم تو برو به همکارات بگو بیان ! می ترسم بهم خوردن برنامه شون به اسم دیگه ای تموم شه ! بعد هم محمد باهاشون هماهنگ کرد و قرار شد وقتی رفت خونه بهشون بگه تا اونا هم بیان خونمون .

کمی خونه ی یسنا اینا روزنشینی کردیم . طوفان چند شب قبل درخت کاجشون رو شکونده بود که وقتی دیدم حالم حسابی گرفته شد . نمی دونم چرا تا اون درخت رو میدیدم یاده داییم میفتادم !

از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و محمد هم برگشت خونه تا مهمون داری کنه !

به اتفاق حباب دو ساعتی رفتیم خونه ی ض...دایجون که احوالپرسی کنیم ! پسرخاله م به اتفاق ض...دایجون رفتن تهران که ببینن برای گونه ش باید چیکار کنن ! برای شنبه نوبت عمل زدن و غروب جمعه باید بستری شه تا کارهای مقدماتیش انجام شه ! دعا کنین بخیر بگذره ....

خونه ی ض...دایجون بودم که دیدم باز از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن که عصرکاری فردام افتاد شب کاری و من N12 هستم !

شب خونه ی حباب اینا خوابیدیم !

+ پنجشنبه ۱۹ آبان :

صبح محمد نون تازه خرید و اومد اونجا ! بعد از صبحونه همسر حباب هم اومد خونشون و بعد طی مذاکرات به عمل اومده قرار شد ناهار بخوریم و بعد از ناهار بریم سمت ارتفاعات تا بلکه برفی نصیبمون شه و کمی برف بازی کنیم . این شد که برای ناهار هم همونجا موندگار شدیم !

بعد از صرف صبحونه رفتم خونه ی ی...دایجون اینا و دو ساعتی هم اونجا نشستم و از هر دری حرف زدیم . کمی از م...دایجون گفتیم و اشک ریختیم ! بعد هم برای ناهار برگشتم خونه ی حباب اینا ! البته فکر نکنین که مسافت خونه هاشون خیلی زیاده ها ! نه ! چهار تا از داییام خونه هاشون تو باغیه که بعد از فوت بابابزرگم بینشون تقسیم شد ! البته دو تا دیگه از داییام هم سهم داشتن که اونا دیگه اونجا خونه سازی نکردن ! برای همین مثلا یه نصف روز که میرم محل مادری در عرض یه ساعت میتونم به همشون سر بزنم 

بعد از ناهار از اونجا که لباس یاس برای رفتن به ارتفاعات مناسب نبود ما زودی برگشتیم خونه تا یاس لباس بهتری بپوشه و بعد بریم سمت ارتفاعات دوهزار ! حباب و آقاشون به همراه زن دایی هم همراهیمون کردن . هر چند برف چشم گیری نبود ولی خب تونستیم لمسش کنیم و کمی برف بازی کردیم . البته یاسی دقیقا حس و حال برف بازی بهش دست داده بود و علیرغم اینکه کل صورتش رو با کرم چرب کرده بود ولی بازم پوستش برافروخته شده بود .

یه نیمچه آبشاری هم بین راه دیدیم که این عکسشه !  (واقع در دوهزار )

بعد هم از اونجاییکه من N12  بودم غروب زودی برگشتیم خونه و یه ساعتی خوابیدم و بعد رفتم بیمارستان !  (توضیح در ادامه ی مطلب )

+ جمعه ۲۰ آبان ماه :

امروز مراسم چهلمه مادرجونه  "هیچکس" عزیزم بود و از اونجا که من عصرکار بودم نتونستم برم و باز کلی شرمنده ش شدم !

ساعت ۸:۱۰ شب محمد اومد دنبالم تا بیام خونه که اون بین دیدم یاس زنگ زد و محمد با نگرانی گفت زودتر بریم که باز همسایه مون دعواشون شده و بچه ترسیده ! تندی برگشتیم خونه و همینکه رسیدیم پسره اومده به محمد میگه چرا باید ۵ تا قلدر بیان و کارد و چاقو بکشن و کلی حرف های حاشیه ای ! خانومه (که هر چی میکشیم از دست اونه ) یه شال نصفه و نیمه سرش بود که من یکی نفهمیدم برای چی سر کرده بود ! و هی میگفت آقای فلان تو رو خدا بیا چاقوهارو ببین . نزدیک بود اینجا خون شه ! که بعد فهمیدم دوماد خواهره خانومه با اون آقا که همسر صیغه ای خانوم هستن تلفنی بحثشون میشه و بعد هم برای هم شاخ و شونه میکشن و اون دوماده چهارتا قلدر دیگه رو میگیره و میان در خونه ی خانومه و این آقا هم از اینور ... کلی بد و بیراه بار هم میکنن و ... !

جالبش اینه که خانومه خطاب به محمد و همسایه دیگه مون که اونم اومده بود طبقه ی بالا و از سر و صدا شاکی بود میگه " شما تا حالا صدای منو شنیدید ؟" که همسایه پایینیمون برگشت بهش گفت خانوم از وقتی شما اومدید اینجا ما یه روز آروم نداریم ! یعنی من یکی موندم که این خانوم عجب رویی داره همچین چیزی رو میگه ! آسایشون رو بر باد دادن تازه میگه شما تا حالا صدای منو شنیدین ؟! دو شب قبل هم که من نبودم ظاهرا باز دعواشون میشه که پلیس ۱۱۰ میاد و آقاهه رو میبره ! جالبش اینه که خانوم و آقا با هم دعواشون میشه و موقعی که مامور میخواسته آقاهه رو ببره ، آقا برگشته به خانومه میگه " عزیزم تو برو داخل و درب رو قفل کن  " جلل الخالق بگذریم ! هر چی غیبت کردم و شما خوندین بسه !


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۰ آبان ۹۰ ، ۲۳:۲۳
  • ** آوا **
۱۷
آبان
۹۰


امشب تصمیم دارم براتون یه پست تصویری بذارم !

این تصویر زیبایی که میبینید چشم انداز مرزن آباده که وقتی داشتیم از کرج برمیگشتیم بین راه برای ناهار مونده بودیم . اما اونچه که باعث شد این عکس رو بگیرم وجود بُز زیبایی بود که دو تا دستشو به تنه ی نحیف درختچه ی حاشیه ی خیابون تیکه داده بود و برگهای درختچه رو میخورد ! ولی من تا بخوام بجنبمو از این صحنه عکس بگیرم بز از خوردن منصرف شد . اگه دقت کنین کچلی یه طرفه ی درختچه رو می بینید . بز هم در حال کش و قوس دادن به بدنشه ! فکر کنم کمی خسته شده بود .

 ادامه ی مطلب هم حاوی عکسه ! توصیه میکنم ببینید ... 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۷ آبان ۹۰ ، ۰۰:۳۸
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۰


یعنی یکی پیدا نمیشه از اون

برای این خسته خبر بیاره

اگه میاد بهش بگین بجنبه

غصه داره دخل منو میاره

+ فقط کمی حوصله کن !

 حداقل برای یه بار هم که شده آهنگ لایت وبلاگمُ گوش کن !

 میخوام بدونم تو هم باهاش آروم میشی یا این فقط منم که وقتی میام اینجا چشامو می بندم

 و فقط با گوش دلم می شنوم و عاشق میشم ... !!! 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۱۵
آبان
۹۰


یه پسرخاله دارم که معروفه به خان بزرگ ! جدش خان بوده و از بس ادعاش میشه ما هم گاها بهش میگیم خان بزرگ . امروز صبح فهمیدم سر تمرین کینگ بوکسینگ آنچنان لگدی به گونه ش خورده که استخون گونه ش شکسته !

باهاش تماس گرفتم و تا از حالش جویا شم . بهش میگم آخه این باشگاه رفتن شما جز شکستگی چیزه دیگه ای هم داره ؟ میگه بابا تمرین بوده دیگه !

آخه حدودا ۱۰ روز قبل هم یه مشت اساسی خورده بود به بینیش که تیغه ی بینیش اذیت شده بود :( دیشب هم که این بلا سرش اومد . در حال حاضر بیمارستانه . هه ! اینم از ورزش و سلامت ورزشکار .

بهش میگم شکستگیش زیاده ؟ میگه کلا استخون گونه م محو شده :(

امیدوارم زیاد جدی نباشه .

دیروز رها جون به اتفاق مانی اومدن خونه ی مامان اینا ! مانی همون بدو ورودش تب کرد و راهیه بیمارستان شد و دو تا آمپول عضلانی به همراه یک تست پنی سیلین براش تزریق شد که وقتی شنیدم کلی دلم آتیش گرفت . ولی شکر خدا بعد دیگه کلا تبش قطع شد .

برای شام رفتیم خونه ی مامان . آبجی بزرگه و اهل و عیالش به همراه خواهر حباب هم بودن  :) ! بعد از شام هم حباب به همراه همسر گرامشون و زن دایی عزیزم اومدن اونجا شب نشینی ! تا نزدیکای ۱۲ شب اونجا بودیم ! فیلم عقد رها رو گذاشتیم و خندیدیم و کمی هم گریه کردیم . برای اوناییکه دیگه نیستن !!! خدا رحمتشون کنه .

یاسی انقدر کوچولووووووووو بود . برا خودش اون وسط بالا و پایین میرفت و میرقصید .

+ به مانی میگم بیا به خاله انرژی بده ! میاد صورتشو می چسبونه به صورتم و همینجور می مونه ! وای وقتی گرمای پوست لطیفش میشینه رو صورتم میخوام بخورمش :) انقدر که این بچه لوس و بامزه هست و دوست داشتنی .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۵ آبان ۹۰ ، ۱۰:۵۳
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۹۰


 

مطلب پست قبلیم در حال تائید بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره !

بگید کی بود ؟! 

پگاه جووووووووووووووووووونم  ! وای باورم نمیشد . بعد از چهار ماه داشت میومد شهرمون ! گفت اگه سر کاری بیام و ببینمت ! گفتم فعلا خونه هستم . تا تو برسی مرکز شهر منم میام ... خلاصه با محمد رفتم مرکز شهر و همدیگه رو دیدیم ...

پت و مت بازی در آورده بودیم اساسی  البته خودش گفت تو رو خدا به کسی نگی آبرومون میره ! تصور کنین دو تامون به فاصله ی دو متری همدیگه بودیم و داشتیم با گوشی با هم حرف میزدیم و دنبال هم میگشتیم و پشتمون به هم بود و هر کدوم به یه جهت نگاه میکردیم و دنبال هم بودیم . که یهویی پگاه گفت من بغل دکه های روزنامه فروشی هستم وقتی برگشتم دیدم پشت سرم ایستاده ، همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم .

بعد هم رفتیم کنار رودخونه و زیر آلاچیق نشستیم و برای یه ربع تا بیست دقیقه کنار هم بودیم و تند تند خبرای دست اول رو بهم داد و کمی خندیدیم ! اومده بود برای نامزدی یکی از اقوام مهسا ... بچه م دیشب شب کار بود و فردا هم شب کاره و باید برای فردا صبح برگرده شهرشون . دلم بحال جفتمون سوخت  ...

خدایا شکرت که اینبار انقدر زود بهم جواب دادی . نذاشتی به یه دقیقه هم برسه 

+ ندا هم ظاهرا در شرف ازدواجه ! الهی خوشبخت شن  

 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۹۰ ، ۱۰:۵۶
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۹۰


+ این روزها کاری ندارم جز رفتن به سر کار و برگشتن به خونه و جمع و جور کردنش

+ برای پریشب شام خونه ی "هیچکس" اینا دعوت بودیم و مامان اینا هم بودن ! هر چند من تا وقت گیر میاوردم میرفتم تو اتاق "هیچکس" و دراز میکشیدم تا خستگی پاهام در بره ! کارم زیادی سر پایی هستش

+ مُهرم رو تحویل گرفتم و حالا خیلی باکلاس زیر امضام رو مُهر هم میزنم . این مرحله ش رو خیلی دوست دارم

+ امروز عصر کارم و فردا شب هم شب کار ! تهه نامردیه . درست دو روزی که مدارس تعطیل هستن برای من شیفت عصر و شب گذاشته و هیچ جایی نمیتونم برم ... اقوامم خوش بحالشون شده الان

+ دیروز یه خرابکاری کردم که میذارمش ادامه ی مطلب !

+ این خیلی بده که حتی دیگه موقع خواب هم اجازه ندارم گوشیم رو سایلنت بزارم! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۲ آبان ۹۰ ، ۰۹:۵۲
  • ** آوا **
۱۰
آبان
۹۰


یعنی آوا بیاد بعد از بیست و چهار ساعت کامنتهارو تائید کنه و بهشون جواب بده ؟!  هیچ وقت همچین شرایطی رو حتی تصور نمیکردم  فعلا کامنتهای پست قبلی رو جواب دادم . جوابهام روز به روز داره کوتاه تر میشه ! احتمالا همین روزهاست که دیگه فرصت پاسخ دادن هم نداشته باشم . بعد یه وقتی دیدین حتی وقت تائید کردن هم نداشته باشم  

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ آبان ۹۰ ، ۰۰:۴۹
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۰


خونه ی ( واحد آپارتمانی ) مارو اگه از چهار جهت جغرافیایی بکشی و بکشی و متراژ کنی شاید بشه ۶۸ متر  ! یه واحد نقلی یه خواب که شکره خدا ۸ سالی هست سر پناه ما شده . و اما چرا از واحدمون گفتم ....

قسمت بالای هال یه پنجره داریم که تنها پنجره ی هال هست و مشرف به کوچه ای بن بست .

این پنجره شاهد خیلی چیزها بوده . مثلا خیلی وقتها بخصوص در زمانی که برای کنکور و دانشگاه درس میخوندم سر و صدای بچه هایی که تو کوچه ی بن بست بازی میکردن طوری منو عاصی میکرد که سرمو از همین پنجره می بردم بیرون که دعواشون کنم ولی هیچ وقت نتونستم این کارو کنم و بوده وقتایی که تو گوشم پنبه گذاشتم و درس خوندم  !

یادمه یاسی که کوچیک بود و تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و رو پاهاش می ایستاد روزی در حین ارتکاب جرم مچش رو گرفتم . بچه داشت کنترل تلویزیون رو از همین پنجره پرت میکرد بیرون و من دقیقا کنترلو تو هوا قاپیدم و وقتی به پایین نگاه کردم دیدم ای داده بیداد . انواع اسباب بازیها و حتی یه لنگه از روفرشی هام هم اون پایین افتاده . سریع چادر سرم کردم و رفتم همه رو جمع کردم و برای مدت مدیدی دیگه پنجره رو باز نکردم . یادمه فردای اونروز "سهیل" پسر واحد بغلیمون با افتخار تمام یه تیکه از اسباب بازیهای یاسی رو براش کادو آورده بود وقتی اونو دستش دیدم چشام گرد شده بود . گفتم از کجا آوردی ؟ گفت خریدم :دی . دو روز بعد هم یه تیکه دیگه ش رو "مهدی " پسر همسایه رو به رویی آورد و بهم تحویل داد  خدا میدونه چند تیکه ش به یغما رفته :(

این روزها و البته روزهای گذشته پنجره ی ما شاهد خوفناکترین پرتابها میخواست باشه ولی خدا به مظلومیت پرتاب شدگان رحم کرد . ( حباب حاضره بیاد شهادت بده )

محمد خیلی معلم خوبیه و وظیفه ی معلمی خودش رو به خوبی انجام میده . اینو من نمیگما ! اینو از برخورد اولیای مدرسه و اولیای دانش آموزان و همینطور خود شاگرداش میشه فهمید ... ولی نمیدونم چرا وقتی میخواد با یاس درس کار کنه انقدر سرش داد میزنه . البته بماند که یاسی هم کم لج در بیار نیستا  ! بهش میگم تو وقتی میخوای با بچه های کلاست هم درس کار کنی همینقدر عصبی میشی ؟ میگه نه ! میگم پس چرا سر این بچه داد میکشی ؟ میگه بچه های مردم کم حرصمو در میارن ؟!  اونوقت این یاس هم باید لجمو در بیاره ؟ راستم میگه ! چی میشه گفت در جوابش  

و اما ربط عنوان مطلب با خود مطلب .

پنجره ی اتاقمون بارها و بارها نزدیک بود شاهد پرت شدن یاسی از پنجره باشه اونم توسط پدرش  یعنی وقتی موقع درس دادن میگه " یاس یه کاری نکن از پنجره پرتت کنم بیرون . میدونی که این کارو میکنم " من دلم میخواد شکمم رو بگیرم و قاه قاه بخندم . باور ندارین از حباب بپرسین ... کلا به حباب بگین پنجره ی خونه ی آوا تو رو یاد چی میاره مسلما به دو مورد اشاره میکنه . یکی پرتاب شدن یاس و یکی دیگه سکرته  

+ این پست رو همینجوری نوشتم و نوشتنش دلیل خاصی نداشت .

روزمرگیهام شدیدا دچار " روزمرگی " شده .

+ با دانشگاه مازندران تماس گرفتم گفتن از یکم آبان تا پانزدهم اعزامها انجام میشه . انگاری میخوان منو بفرستن سربازی :( ! هنوز که خبری نشد .

+ دیروز یاسی رو بردم متخصص پوست ( به دلایلی ) . بهم میگه مامانی رفتیم تو به دکتر بگو چیکار کنم خال نداشته باشم . از دکترش که میپرسم میگه کاری نمیشه کرد و تا سی سالگی خال در میاد ! یاسی هم یه جوری منو نگاه میکرد که دلم به حالش سوخت . امیدوارم به من نرفته باشه ! هر چند تا حالا هم ثابت کرده که زیادی از حد به من رفته 

+ اکثر دوستام رفتن مشغول شدن و اینو میتونم از کم شدن تماس ها و اسمسهایی که قبلا بهم میدادن متوجه شم ...

بعدا نوشت :

فردا تولد بابامه ! الان خونه شون زنگ زدم به مامان میگم ! دیدم به شکل تابلویی داره قضیه رو می پیچونه ! یه گمونم میخواست خودش اولین کسی باشه که به باباجون تبریک بگه . کمی پشت تلفن تهدیدش کردم که اگه فردا یادم رفت من میدونم و تو  حالا قول داده صبح یادم بندازه . البته من یادم نمیره  ! رهاجان اگه اینو خوندی تو ضد حال بزن به مامان و مستقیم با همراه باباجون تماس بگیره  ( بر ذات بد لعنت )

بابای زحمتکش و مهربونم تولدت مبارک 

 انشالله که همیشه سایه ت بالا سرمون باشه 

بابام همیشه تعریف میکرد که اون قدیم ندیما تولدش با تولد یه فرد سرشناسی (که نمیشه اسمشو بیارم ) در یک روز بوده و بابام همیشه چهارم آبان میومده بازار تا از شیرینیها و کیکهایی که تو شهر پخش میکردن و برنامه های شادی که اجرا میشد به نفع خودش استفاده کنه . از سال ۱۳۵۷ به اینور دیگه از این خبرا نبود  


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ آبان ۹۰ ، ۲۰:۴۰
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۹۰


+ دیشب از آسمان ماه را چیدم . . .

ماه گفت : مرا به آغوش بکش ...

خدا خندید !

      و ماه عاشق شد

+ امروز بعد از ظهر به کیمیا اسمس دادم !!!

اون از من بدتر بود . ازش عذرخواهی کردم و دورادور بوسیدمش . . . 

+ مدتیه که یاده اون پسری میفتم که یه بسته کاربامازپین خورده بود و آورده بودنش اورژانس !

خبر ندارم زنده موند یا نه !

یاده استاد خاتمی بخیر ! مدرس روان شناسی عمومی . . .

میگفت به نظرتون این دسته افراد شجاع هستن یا ترسو ؟!

برای جواب دادن موندیم تو گِل . . .

ازش خواستیم خودش جواب بده .

چهره و حالتش تو اون لحظه قشنگ یادمه !

شونه هاشو کمی داد بالا و با حالتی متاثر گفت " منم نمیدونم " 

+ درست یک ربع هست که دختر همسایه با صدای بلند "پانیزا "دختر آپارتمان رو به رویی رو صدا میزنه .

 صدای تیزش شبیه به ناخنی می مونه که داره روی مغزم رو خراش میده

+ داستان ماه و خدا رو گذاشتم ادامه ی مطلب ! خواستین برید و بخونین .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۲:۰۵
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۰


دی ماه ۱۳۸۷ :

آخرین روز (تاریخ دقیقش یادم نیست ) ثبت نام دانشجویی برای اردوی مشهد مقدس ! میرم تو اتاق مسئولش و میگم اومدم برای ثبت نام . میگه همین الان زیر لیست رو بستم و میخوام بدم که اسامی رو وارد کنن تا قرعه کشی انجام شه .

زیاد التماسش نمیکنم . یقین دارم آقا باید بطلبه ! نگاهش که میکنم دست به خودکار میشه و بالای خطی که زیر اسامی نوشته اسممو وارد میکنه . یکی دیگه تو دانشکده مون هست که همنام منه ! از مسئول میخوام برای اینکه اشتباه نشه پسوند فامیلیم رو هم اضافه کنه ! همین کارو انجام میده و جلوی چشم من از جاش بلند میشه تا لیست رو تحویل بده ... در واقع اسمم آخرین اسم لیست داوطلبین اردو هست ...

میام خونه و به خونواده میگم اسم نوشتم برای اردوی مشهد دعا کنین قسمتم باشه ! ...

سه روز بعد اسامیُ زدن رو بُرد ! میرم و میبینم اسم و فامیلم نوشته شده ! با ذوق میرم تو کلاس ...

انقدر خوشحالم که سر از پا نمی شناسم . اسم چند تا دیگه از همکلاسیام هم در اومده و حسابی خوشحالم ! اون بین مبینا بهم گفت از کجا معلوم اسم تو باشه ؟! شاید اون ترم اولی باشه که همنامته ! یک آن انگاری کلاس مثل آوار رو سرم خراب شد . راست میگفت ! من پسوندمو نوشته بودم .

با یه حالت بهت و ناباوری و کمی بغض میرم اتاق آقای ا... ! میگم این اسمی که نوشتین من هستم یا اون یکی ؟؟؟ دیدم که آقا چشماشون رو کمی جمع کردن و اخم کرد و گفت نمیدونم ولی یادمه اسمی که تو لیست در اومد یه پسوندی داشت که من نتونستم بخونمش برای همین بدون پسوند نوشتمش ! گفتم پسوند "... " نبود ؟؟؟ گفت آره خودش بود . خندیدم ! گفت خدارو شکر که خودتی ...

نهم بهمن ماه ۱۳۸۷ :

امروز صبح آخرین امتحان رو دادم و برگشتم خونه تا ساک سفرم رو ببندم و برای ساعت ۲ برم خوابگاه تا راهی شیم سمت مشهد ...

همینکه میرسم خونه میبینم که با گوشیم تماس گرفتن ! تا میرم سمت گوشی میبینم تلفن خونه زنگ خورد . بر میگردم و گوشی خونه رو جواب میدم . محمده ! خبر میده که مادر دومادمون تصادف کرد و فوت شد ...

دستام شل شدن . وسط حجم زیادی از وسایل نامرتب نشستم و اشک میریزم . دلم گرفته ! هم از رفتن مادری که جوون بود و هم از سفری که چقدر دوست داشتم حتما برم ...

یه ساعتی به همون شکل نشستم و منتظر بودم که محمد بیاد تا بریم برای مراسم تشییع ! اینبار مامان زنگ زد گفت آوا وسایلت رو جمع کردی ؟ گفتم نه ! با تعجب گفت چرا ؟ گفتم به همین دلیل ...

گفت سفرت رو کنسل نکن . حتما برو و تو حرم به نیابتش دو رکعت نماز بخون و براش طلب آمرزش کن . دوباره سر پا شدم . وسایل رو جمع کردم . بعد از ناهار رفتیم وادی ! نتونستم زیاد بمونم . وقتی متوفی رو بردن غسالخونه تا بشورن و غسل بدن من از همشون عذرخواهی کردم و روانه ی خوابگاه شدم ...

ساعت ۶ غروب اتوبوس حرکت کرد .

گنبد طلا ...

ذکر الله ...

بی تابی من و اونای دیگه !!!

حسرتی که وقتی از جلوی گنبد بارگاهش رد میشدیم تو چشمام موج میزد که چطور ازش دور میشدم وقتی قرار شد اول بریم تو هتل اسکان پیدا کنیم و بعد برگردیم حرم ...

سبقتهایی که واسه جا نموندن تو هتل از بقیه میگرفتم ...

عطش بی پایان موندن تو حرم ...

اشک های دوست سنی من که میگفت بار اول واسه سیاحت اومدم مشهد و اینبار به عشق امام رضا (ع) ...

اذن دخول ...

اشکهای من !!!

بدو ورود صاف صاف چشم انداختم به ضریحش !

جمعیت موج میزد ... ایام شهادت حضرت رقیه (س) بود ...

دست راستم رو گذاشتم سمت چپ سینه م سلام دادم . از همون دور اشک ریختم و زیارتش رو خوندم ...

خیلی آروم راه زیر زمین حرم رو گرفتم و رفتم یه گوشه ایستادم . سفارش خیلی ها بهم شده بود . اولیش داییم ! دایجون بزرگم که هیچ وقت یادم نمیره تو سجده هام براش به هق هق افتادم ! برای مادرم . پدرم . خواهرام و برادرم . اقوامم ... برای دوستان و هر کی که یادم بود ...

تا ۱۱ شب حرم بودم .

سه شب تو مشهد بودیم و تا جاییکه میشد وقتمو تو حرم آقا گذروندم .

آخرین شبی که قرار بود تو مشهد باشیم وقتی ساعت ۱۱ از حرم اومدیم بیرون گفتن که برای نماز صبح هر کی دوست داره بیاد لابی تا بریم حرم ... شب حالم خیلی بد بود . لرز کرده بودم و قلبم درد داشت . حالت تهوع شدیدی داشتم و همش حس میکردم طلوع خورشید فردا رو نمی بینم . به دوستام گفتم اگه خوابیدم سحر بیدارم نکنین . بذارین بخوابم تا خود صبح !

اتاقمون ۵ نفره بود . قرار بود همه برن جز من ... ولی ساعت ۳ ( از اتاقمون ) تنها من بودم که غسل شهادت و زیارتُ انجام دادم و رفتم پایین منتظر بودم تا بقیه بیان و بریم حرم ... تنها شدیم ۵ نفر ! یه آژانس گرفتن و مارو رونه ی حرم کردن .

باز زیر زمین حرم ! تا اذان صبح خیلی مونده بود ... فضا خلوت ! دلم پر از درد ... درد رفتن !

صورتمو چسبوندم به ضریح ! زیارت نامه تو دستم ... خوندم . کنار ضریح نمازشو خوندم . برای هر کی که تو ذهنم اومد دعا کردم . کسی رو از قلم ننداختم . چشمهامو بستم و تک تک چهره ها اومد تو نظرم ! حضور تک تکشون رو حس میکردم ...

کم کم شلوغ شد .

اذان صبح !

سنگهای مرمر کف زمین که به شدت سرد بودن . همه ازشون فرار میکردن و به فرشهای گرم و نرم پناه میبردن . تب داشتم ...

روحانی کمی سخنرانی کرد ! گفت صف نماز جماعت رو ببندین و نماز رو شروع کنیم ...

اتصالهای صف ناقص بود . یه جورایی همه از سنگ های بدون فرش فرار میکردن ...

خُدام حرم از زائرین می خواستن که صف رو تکمیل کنن !

همچنان تب داشتم ! سجاده مو برداشتم و رفتم رو سنگ نشستم . زانوهام تیر میکشید . انگشت پاهام یخ زده بودن ... یکی دیگه هم اومد سمت راستم . اومدن ! اومدن و کم کم اتصال برقرار شد ...

می لرزیدم ! روحانی داشت از مظلومیت حضرت رقیه (س) میگفت ... حس میکردم دیگه پایی ندارم که روش بایستم و نماز بخونم ... به بغل دستیام نگاه کردم . هر کدوم یه قالیچه ی کوچیک داشتن که روش نشسته بودن . دلمو سپردم به امام رضا (ع) ! گفتم ای امام غریب آخرین روزی هست که تو این سفر میام حرم ! خودت بهم قدرت بده ... تنم تب داره ! ولی از اینجا تکون نمیخورم و همینجا به سجده میرم ! پاهام مثل چوب شدن ... خودت این قدرت رو بده که بتونم بایستم ...

اوناییکه منو میشناسن میدونن از پاهام خیلی ضعف دارم ... سرما اونارو از کار میندازه ...

الله اکبر ! ایستادم ...

دو رکعت نماز زیارت ...

باز سخنرانی ...

دو رکعت نماز صبح ...

سجده ی آخرم طولانی شد ... خیلی زیاد ! رفت و آمد ازدحام رو از کنارم حس میکردم . میدونستم همه دارن میرن ولی دلشو نداشتم سر از سجاده بردارم ! دستی تکونم داد ... سرمو بلند کردم دیدم خانومیه که سمت چپم نشسته بود . سجادم از نم اشکام خیس شده بود ...

گفت " داری میری شهرتون ؟" با گریه گفتم آره ! گفت سخته ... همون وقت دیدم روحانی پشت تریبون اعلام کرد برای سلامتی خواهرانی که سرمای سنگ رو تحمل کردن تا نماز زائرین قبول باشه یه صلوات محمد پسند ...  ! خیلی به دلم نشست ...

به هر شکلی بود سر پا موندم ...

ساعت ۶ برگشتم هتل ! هنوز دوستام خواب بودن . وقتی خواستم بیام تو اتاق مسئولمون گفت به هم اتاقیات بگو موافقت شده یه بار دیگه بریم حرم . ساعت ۸ هر کی میاد پایین باشه ... بهشون اطلاع دادم .

رفتم تو تختم دراز کشیدم . هنوز تب داشتم و قلبم تیر میکشید ...

ساعت ۸ به اتفاق آنه و عاطفه پایین بودم ...

۸:۳۰ تو بخش بازدید بدنی خواهران ...

صحن حرم ...

ضریح طلا ...

زیر زمین حرم و خلوتگاه دل من ...

دارم دور میشم از گنبد طلا ! تو روز شهادت حضرت رقیه (س ) ! چشم ازش برنمی دارم تا وقتی چشمام میتونه رد برقشو دنبال کنه ... تموم میشه ! تموم میشم ... برمیگردم ! ذره ای از من جا می مونه ... تو صحن حرم ... تو بارگاه آقا !!!

خدایا ! چه جور بنده ای بودم که دیگه لایق نشدم به اونجا قدم بذارم ؟!

دلم بدجوری هوای نفس کشیدن تو حرم آقا رو کرده !!!

باید خواستم رو به کی بگم که دوست دارم یه نماز صبح دیگه رو تو حرم آقا بخونم ...

رو همون سنگهای مرمر سرد که پاهام رو سست و کرخت کرده بود ؟؟؟

به کی باید بگم که دلم یه دونه از اون ستونهای زیر زمین رو میخواد که سرمو بچسبونم بهش و تکیه بزنم و با نگاهم باهات انقدر درد و دل کنم که اشکام بریزه رو لباسم !!! تا یه بچه که نمیدونم حتی اسمش چیه بیاد یه دستمال کاغذی بده دستم و با زبون شیرینی که نفهمیدم کجایی بود بگه " خاله دستمال میخوای ؟ "

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقدر دلم میخواست اونجا بودم .

 

 + شب خوش 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۴:۲۲
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۰


زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست ...

سه شنبه ۱۲ مهر ماه :

عصری حباب اسمس داد که برای شب نشینی میان خونمون . به همراه آقاشون و زن دایی و پسر خالم . تا ساعت ۱۲:۳۰ نیمه شب بودن . شب خوبی بود .

+ چهارشنبه ۱۳ مهر ماه :

یادم نیست ...

+ پنجشنبه ۱۴ مهر ماه :

مراسم چهلمه مادرشوهر دختر خالم بود ! بعد از مراسم به اتفاق باباجون برگشتم خونه . بعد از ظهر محمد به همراه پسر خالم و همکاراش رفتن ییلاق  . غروبی دختر خالم اومد خونمون و بعد از شام هم خواهره حباب اومد پیشمون .

غروب "هیچ کس " بهم اسمس داد و گفت که مادرجونش به رحمت خدا رفت .

از غروب حال خوشی نداشتم و شدیدا بدحال بودم . به هر شکلی بود اون شب گذشت .

جمعه ۱۵ مهر ماه :

از شب قبل بی حالتر بودم . به هر شکلی بود صبحونه و ناهار رو آماده کردم . بندگان خدا دختر داییم و دختر خالم بعد از مدتها اومدن خونمون که اونم من حالم بد شده بود . با محمد تماس گرفتم و گفت غروب میاد خونه ! اومدنی پسر خالم رو همراه خودش آورد . شام رو دخترا تهیه کردن ... قبل از اینکه شام بخوریم به محمد گفتم اول بریم خونه ی "هیچ کس " اینا برای عرض تسلیت . با دخترا و یاسی روونه شدیم . بنده خدا "هیچ کس" هم حال خوبی نداشت و تو تختش افتاده بود . آخ که چقدر دلم میخواست همونجا کنارش دراز بکشم و ...

خیلی زود برگشتیم خونه و شام خوردیم و بعد از شام محمد پسر خاله م رو برد خونشون رسوند . 

+ شنبه ۱۶ مهرماه :

صبح دختر خاله م به اتفاق محمد و یاسی روونه ی محل کارش شد . دختر داییم هم کمی بعد از رفتن اونها به تنهایی رفت سر کار .

تا نزدیکای ظهر تو جام دراز کشیده بودم و با خودم کلنجار میرفتم هر جوری هست بلند شم و کمی به وضع خونه برسم . همین کار رو هم کردم . چند تایی آهنگ انتخاب کردم و پلی رو زدم و باهاشون خوندم و به کارهام سرو سامون دادم .

سر ظهری محمد و یاسی که اومدن خونه دیدم یاسی بدجوری سرما خورده . از محمد خواستم که عصر اونو ببره دکتر . کمی دارو داد و الان خیلی بهتر شده .

امروز خواهرم اینا مقداری از اسباب هاشون رو بردن خونه ی جدیدشون . صبح بهم اسمس داد که برم پیشش ... ولی حالم بقدری بد بود که ازش عذرخواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام .

یکشنبه  ۱۷ مهر ماه :

بعد از ناهار آماده شدیم تا به مجلس سوم مادرجون "هیچ کس " برسیم ولی متاسفانه تا برسیم دیگه مراسم تموم شده بود و ما تونستیم فقط بریم سر مزار و همه رو همونجا دیدیم . از همونجا روونه ی خونه ی آبجیم شدیم و باقی وسایل رو بردن خونه ی جدیدشون . به اتفاق مامانی و محمد و پسر خالم و آبجیم و شوهرش تا حدی که میشد وسایل رو مرتب کردیم .

حباب هم بعد از شام اومد اونجا و قراره دو شبی پیشم بمونه . خوشحالم از این بابت ... از وقتی ازدواج کرد دیگه روم نمیشد ازش بخوام بیاد خونمون و بمونه . ولی عاقل تر از این حرفاست و خودش اومد .

اونم اگه آقاشون بذارن بمونه . از سر شب هی اسمس میده کی بیام دنبالت :دی ! تازه وقتی من بهش گفتم این تازه اومده و هنوز یه شب نشده به من میگه " حباب رو زیاد تحویل نگیرین و بندازینش بیرون که صاحبش بدجوری دلتنگشه و داره دق میکنه بخداااااااااااا " :دی

گفتم اینکه تازه یه شب هم نیست اومده ...

برام نوشته که " نمیدونم چرا هیچ جوره نمیتونه از تو دل بکنه !!! "

اوه ! میکشمش اگه بخواد از من دل بکنه ....

حالا منم که نقطه ضعفش رو فهمیدم عمرا بذارم این دختره بره خونه :دی

امروز با دانشگاه مازندران تماس گرفتم تا وضعیتم رو مشخص کنن که بهم گفت هنوز سهمیه ها رو

مشخص نکردن :(

یه اقرار هم کنیم بلکه رستگار شویم :

+ این چند روز وبلاگ هیچ کدومتون رو نخوندم . چند بار خواستم به دوستانم سر بزنم ولی دل و دماغ نداشتم . خیلی از نوشته هاتون عقب موندم . سر حال که بیام حتما میخونمتون .

+ خرمگسی عزیزم خوشحالم که باز باهامون می مونی و می نویسی ...  

+ حوری جون خیلی دلم برات تنگ شده و نبودت کاملا ملموسه ...

+ لاله ی عزیزم از تموم دعاهات و آمین هایی که باهام گفتی ازت ممنونم ! امیدوارم هر چی از خدا میخوای بهت بده و عشقت جاودانه باشه ...

* تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز ...

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

       خانه کوچک ما سیب نداشت. 

" حمید مصدق "

 

*من به تو خندیدم چون نمی دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی

ونمی دانستی

باغبان باغچه همسایه ، پدرپیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده ی خود

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک،

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو،

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تورا

و من رفتم وهنوز...

سالهاست که در ذهن من آرام،آرام

حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چه می شد ، اگر

                       باغچه کوچک ما سیب نداشت

" فروغ فرخزاد "

 

* دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه ، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد!

غضب آلود به او غیظی کرد!

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم...

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام!

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز!

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

                  این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت......

" جواد نوروزی "


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۱:۱۶
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۰


امروز یه جورایی تولد یکسالگی "روزمرگی های متولد جوزا " ست ...  

جایی که شد دریچه ای برای حضور من و شما !

بهش میگن دنیای مجازی ، فضای مجازی ...

اینجا هر چند ارتباطات مجازی بود ولی آدمهاش واقعی بودن . 

یک سال تمام اینجا نوشتم ! و شماها اومدین و خوندین .

خیلی ها بر این باور بودن که این آوا عجب حوصله ای داره که هر روزش رو می نویسه و لحظه به لحظه ی

 خاطراتش رو ثبت میکنه ! 

از دید بعضیا زیادی سر خوش بودم که هر روزم رو به گذروندن وقتم با این و اون صرف میکردم  

ولی این فقط یک روی سکه هست ! 

آوا هم به اندازه ی خودش مشکلات داشت 

اونم تو دلش چیزایی رو داشت که نه اینجا و نه هیچ جای دیگه نمیتونست ثبت کنه و حتی بیان کنه ...

بودن کسایی که حرفهای منو باور نداشتن و گاها اشاره ای هم کردن که نوشته هام دروغه  و دارم

مثل یک آدم عُقده ای برای خودم خیال پردازی میکنم و دچار اوهام شدم 

در کنار همه ی اینها چیزی که به دست آوردم یک دنیا دوست خوب بود که قدر همشون رو میدونم و به

 جرات میگم که همشون رو دوست دارم 

حالا بعد از گذشت یک سال اومدم تا به " آوا "ی یک ساله یاداوری کنم که تو رو خیلی دوست دارم 

که دوستاشو خیلی دوست دارم 

که تصمیم دارم همچنان بنویسم . نمیدونم تا کی !

ولی در حال حاضر که اینارو می نویسم هیچ فکری برای ننوشتن ندارم و فقط و فقط به فکر نوشتن

 هستم .

از تمومی دوستانی که این مدت منو همراهی کردن کمال تشکر رو دارم 

اسم نمیبرم تا یه وقتی اسم کسی از قلم نیفته و باعث شرمندگی من نشه 

اگه طی این مدت به کسی چیزی گفتم و حرفی زدم که از من رنجید امیدوارم که منو ببخشه 

همینجا ازتون خواهش میکنم بدون اینکه مراعات قلب منو کنین اگه خدای نکرده چیزی هست که از من

 تو دلتون مونده و تا به حال بروز ندادین مطرح کنین تا به لطف خدا رفع شه !  

آدمه دیگه ! یه وقتی میبینی یه جایی ناخواسته رنجشی ایجاد کرد .

وبلاگ عزیزم تولدت مبارک 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۹۰ ، ۰۰:۵۶
  • ** آوا **
۱۷
مهر
۹۰


نوشتن هم حس و حال میخواد که ظاهرا این مدت نداشتم .

نمیدونستم برای نوشتن روزمرگی ها هم نیازه آدم سر حال باشه 

به هر حال نه جسمی رو به راه بودم و نه روحی ...

از همراهی همیشگیتون ممنونم 



  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ مهر ۹۰ ، ۱۲:۱۴
  • ** آوا **
۱۲
مهر
۹۰


خونه ی خاله جون نشستیم . مامانی و باباجون و ی... دایجون هم هستن .

مامانم مثل بچه های تازه به مدرسه رفته که تازه شمارش ماه و سال رو یاد گرفتن میگه !!!

پانزدهم این ماه برسه درست یک سال و نیمه که دایجون (دایجون بزرگم - بابای یسنا) تنهامون گذاشته .

به این اکتفا نمیکنه و باز ادامه میده ! دوازدهم این ماه میشه پنج ماه که م...دایجون (بابای حباب) بی معرفت اینطور تنهامون گذاشت .

* رفتنی که بعد از ۵ ماه هنوز باورم نشده . نه تنها من ! خیلی از اقوام اینو میگن . مخصوصا مامانی که هنوز میگه همش منتظرم برگرده .

باز ادامه میده ! سیزدهم این ماه ... سالگرد بابابزرگم !!!

مادربزرگم ... !

تازه می فهمم که مامان هر روز رو میشمره ! برای از دست دادن و شاید رسیدن ...

دلم میگیره ! درست مثل دل خاله جون که میخواد مثلا پنهون از چشم بقیه اشک بریزه و کسی بهش نگه بسه هر چی اشک ریختی . روشو بر میگردونه به سمت خیابون ! و خیلی آروم اشک میریزه . میدونم اونای دیگه هم دیدن چطور دلش شکست .

مامانم کنار خواهر بزرگترش نشسته ! ی.. دایجون رو نگاه میکنه و اشک تو چشماش پر میشه . داییم بغض داره . یهویی یه آه بلند میکشه و دیگه هیچی نمیگه !

نمیخواستم اینارو تو پست قبلی بنویسم تا از درد نوشته باشم . از درد نداشتن عزیزهایی که شاید دیر فهمیدیمشون . خیلی دیر ...

آوا در سکوت به یاده لحظه هایی که تو بیمارستان زیر گوش دایجون قسمش میداد که چشماشو باز کنه .

* دیشب خونه ی یسنا اینا از همه شون گفتیم . یاد و خاطرشون زنده و گرامی ... 

* دوستان یه فاتحه براشون بفرستین لطفا .


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۶
  • ** آوا **
۱۲
مهر
۹۰


دوشنبه ۱۱ مهر :

ساعت ۸:۳۰ صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ! سر درد داشتم و عجیب سرم رو گردنم سنگینی میکرد . خلاصه خودم رو به گوشی رسوندم و دیدم بلهههههههههههه شماره ی خونه ی مامان خانومه ...

 + آوا بازار نمیای ؟؟؟

- باشه مامان ، الان کجایی ؟

+ من خونه ام تا راه بیفتم تو هم از اونور بیا ...

- خودت هم بازار کار داری ؟

+ آره نیم ساعتی کار دارم .

- باشه منم الان آماده میشم و میام .

دوباره کمی رفتم تو جام دراز کشیدم و دیدم اینجوری نمیشه ! باید برم و چاره ای جز این ندارم .

بلند شدم و یه همت حسابی کردم و آماده شدم . خواستم یه مسکن بخورم ولی از اونجا که سعی میکنم درد رو بیشتر تحمل کنم تا خودش رفع شه و کمتر دارو مصرف کنم واسه همین دیگه بی خیال مسکن شدم .

مستقیم رفتم نساجی و مامانی هم منتظرم بود . برای فرم کارم پارچه روپوش و شلوار و مقنعه خریدم و از اونجا رفتیم خیاطی و خانومش اندازم رو گرفت و کلی اصرار کردم که هر جوری هست تا پنجشنبه برام آماده کنه . اونم با قول  ۸۰ درصدی قبول زحمت کرد ...

از اونجا رفتم کاموافروشی چند کلاف کاموا گرفتم تا مثلا برای خودم شال ببافم . حالا کیه که ببافه ! :دی

اولین باری هست که دارم کاموا بافی میکنم :دی

بعد از مامانی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ! از اونجا که شب قبل به سرم محلول زده بودم تندی یه دوش گرفتم . بماند که آب گرمکن حسابی بازیم داد و آب حسابی سرد بود :(

بعد هم ناهار آماده کردم تا راهیان دانش بیان خونه و شکمشون رو سیر کنن .

بعد از ناهار محمد رفت و ماشین دومادمون رو آورد و رفتیم سراغ انباری . دو تا مزدا باری آت و آشغال ریختیم بیرون که بخش اعظمش کتابهای درسی من و کلی کتاب تست کنکور تاریخ گذشته بود و کلی هم کارتن خالی و باز هم کلی اضافات دیگه ... دو بار ماشین رو کاملا پر کردن و رفتن خالی کردن . همش میگفتم اینارو کجا میخواین بریزین که داد کسی در نیاد !!!

بعد از اون به سرو وضع گرد و خاک گرفتمون کمی رسیدیم و راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .  مامان اینا هم برای شام اونجا بودن .

سر کوچمون که رسیدم دیدم محمد یه جایی رو با دست اشاره میکنه و میگه اونجا خالی کردیم . دیدم به به ! کارتن جمع کن ها از یک طرف و پلاستیک جمع کن ها از طرف دیگه دارن اونجارو پاکسازی میکنن . این جهاد پاکسازی مشاغل کذایی رو که دیدم کمی عذاب وجدانم بابت آلودگی محیط زیست کم شد و خیالم راحت شد که کسی مارو نفرین نمیکنه :دی

سر راه رفتم خونه ی خاله جون و یه احوالپرسی کردیم و نیم ساعتی نشستیم . موکتهای اضافه مون رو هم بردیم دادیم خاله جون یه بلایی سرشون بیاره ...

بعد هم راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم . شام هم جای همگی سبز ماکارونی و سالاد الویه مخصوص سرآشپز یسنا داشتیم که خیلی چسبید . بعد از شام هم محمد رفت دنبال پسر خالم و تا حدودای ۱۰:۳۰ شب نشینی کردیم و بعد برگشتیم منزل . به محض ورود یاسی خوابید . باباجون به اتفاق مامانی یه توک پا اومدن خونمون تا باباجون یه برنامه ای رو ازم بگیره . اونو براش کپی کردم و اونا هم رفتن خونشون ...

+ الان من یک عدد آوا هستم که دستش آغشته به پماده " که شدیدا شبیه به چسب چوب می مونه "  و سرش هم آغشته به محلول !

+ یه بالش مخصوص برای خودم کنار گذاشتم و یه حوله ی مسافرتی می پیچم دورش و شب زیر سرم میذارم  !

+ چند دقیقه قبل حواسم نبود دست کشیدم به چشم راستم و همینجور اشک از چشام سر ریز شده :)

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۲ مهر ۹۰ ، ۰۱:۰۶
  • ** آوا **
۱۱
مهر
۹۰


+ پنجشنبه ۷ مهر :

صبح به اتفاق محمد رفتیم بازار . اول رفتیم اداره پست و هدیه ی ایرانسلم رو تحویل گرفتم . با اینکه زیاد ارزش مادی نداره ولی یه ذوق عجیبی داشتم برای گرفتنش . دلم میخواسن ۰۹۳۵ باشه ولی خب از شانسم ۹۳۶ از آب در اومد . تا رسیدم خونه شماره اصلی که ۰۹۳۹ بود رو از اون یه گوشیم در آوردم و سیم کارت هدیه رو زدم  ... کمی هم خرد و ریز خریدیم و برگشتم خونه .

سریع ناهار درست کردیم و تا برنج دم بکشه یاسی رو بردم حموم و بعد از ناهار هم محمد دوش گرفت و نزدیکای ۳ بود که راهیه خونه ی رهاجون شدیم . سر راه هم رفتیم خونه ی مامان و کمی خرد و ریز میخواست به رها بده که اونارو براش بردیم .

وقتی رسیدم خونشون مانی خاله خواب بود ولی بعد که بیدار شد حسابی ماچ ماچش کردم  ! آقایون رفتن شکار پرنده های بخت برگشته .

برای شام ماکارونی درست کردیم . این رها نمیدونم چرا تا منو می بینه آشپزی یادش میره و همش از من می پرسه حالا چیکار باید کنم !!! وای خدا !!! حالا خداییش همه چیز رو هم بلده هاااااااااااااااا  

مانی جون خاله هم دو سه روزی تب داشت که اونروز آمپول زده و خلاصه شب تونست بخوابه ...

+ جمعه ۸ مهر :

بعد از خوردن صبحونه آقایون باز رفتن شکار ! نزدیکای ناهار بود که خلاصه تشریف آوردن . بعد از ظهر همین روال ادامه داشت تا غروب که دیگه رضایت دادن بچه هارو ببرن کمی تو باغ و بگردونن . ولی نمیدونم چرا تا رفتن برگشتن  حالا خداییش اگه یه تفنگ میدادیم دستشون عمرا برای شام هم نمیومدن ...  

برای شام هم موندگار شدیم به این شرط که رها دیگه هیچ غذایی درست نکنه ! ولی از اول تا آخر داشت غُر میزد که تو نذاشتی من چیزی درست کنم  ! البته باز کلی غذا زیاد اومده بود . این آقایون هم با کلی سر و صدا و بالا و پایین رفتن اون پرنده های ناکام رو کباب کردن و خوردیم ... !!!

آخره شب بعد از اینکه سریال ستایش تموم شد برگشتیم خونه و خوابیدیم !

شنبه ۹ مهر :

از صبح زود بیدار شدم و خودم رو به هر ترتیبی بود تا ظهر سرگرم کردم . نزدیکای ظهر با دانشگاه مازندران تماس گرفتم که متاسفانه خانومه رفته بود مرخصی ! بعد از ناهار محمد با یاس درس کار کرد و منم کنار بخاری دراز کشیدم که یهویی خوابم برد . یه وقتی یادم اومد که ای داد امروز باید میرفتم دکتر . سریع از خواب پریدم و با مطب تماس گرفتم و منشی گفت وقت داریم پاشو بیا ... ! محمد منو رسوند مطب و خودش برگشت خونه ! باد هم میزد حسابی  کلی موندم تا نوبتم شد ...

دکتر تا دستمو دید بهش گفتم اون پماد که شما دادین بهترش نکرد هیچ بدترش هم کرد . بهم گفت به اون پماد آلرژی داشتی . باید زودتر میومدی  ! خلاصه این بار برای دستم یه پماد ترکیبی دست ساز داد . برای موهای سرم یه محلول دست ساز . چه شود ! میشم آوایی که کلا دست سازه  ! باز کپسول مخصوص دست و آهن ترکیبی رو برام نوشت و گفت یه صابون هم میدم با این دستهاتو میشوری ...

بعد رفتم داروخونه که گفت داروهات رو فردا بیا ببر ! هر چی التماسش کردم که بابا دستم میخاره و درد داره ! اگه میشه بمونم درست کنین ... گفت نه نمیشه ! با اصرار زیاد گفت برو صبح اطراف ۱۰ بیا و ببر !

با محمد تماس گرفتم و به اتفاق یاسی اومدن دنبالم و رفتیم خونه . آخه حسابی تاریک شده بود 

بعد از شام من رفتم خونه ی آبجی بزرگم که ببینم چیکارا کردن ! آخه اسباب کشی دارن و تموم زندگیشون رو ریختن تو کارتن و وسط اونها نشستن . نه از رفتن خبری هست و نه از مستاجر جدید برای این خونه ای که توش بودن  ! خونه شون ریخت و پاش ... اونم این خواهرم که همه چیزش باید سر جاش باشه و اگه غیر از این باشه انگاری زمین و زمان داره اونو درسته قورت میده  بدتر از اون شوهرش !!! اعصاب جفتشون بهم ریخته بود .

تا حدودای ۱۰:۳۰ موندم خونشون و بعد دومادمون منو رسوند خونه مون ! انباری مارو برانداز کرد . حالا قراره اونجارو مرتب کنیم که مقداری از خرت و پرت هاشون رو بیارن انباری ما بذارن و با خودشون نبرن خونه ی جدیدشون . انباری ما هم شلختهههههههههه در حد بازار شام  شتر که هیچ ! یه هواپیما با بارش و مسافراش همه یک جا توش گم میشن !!! همش هم دور ریختنی هستش 

یکشنبه  ۱۰ مهر :

تا ظهر که خونه تنها بودم . ظهر با دانشگاه مازندران تماس گرفتم که گفت هنوز سهمیه ها رو اعلام نکردن . گفتم تا کی مشخص میشه ؟؟؟ گفت احتمالا تا آخره هفته دیگه مشغول میشید ...

بعد از ظهر یاسی تندی تکالیفش رو انجام داد و با مامانی تماس گرفت که ما برای شام میایم خونتون  ! خلاصه قرار رو گذاشت . با مامان تماس گرفتم که ما میریم محل یه دوری میزنیم اگه میای بیایم دنبالت با هم بریم ؟! گفت نه ! شما برید و زود برگردین .

رفتیم داروخونه و داروهامو گرفتم ولی دیدم وای دکتر حواس پرت صابون رو برام ننوشته . با مطب تماس گرفتم که گفت دکتر نیومده و فلان موقع بیا که بهت بگه صابونش چی بوده ! رفتیم محل ! اولش رفتیم دیدن یه زنداییم که بنده خدا کمی ناخوش احوال بود و یه احوال پرسی کردیم .

به اتفاق یسنا و حباب و به دختر دایی دیگه م و محمد و یاسی رفتیم تا خونه ی حباب اینارو ببنیم . حالا کجا ؟! طبقه ی سوم و نیم ساز ... منکه اولش ناامید شدم از بالا رفتن ! آخه پله نداشت و فقط یه گودی به عنوان جا پا داشت که با ترس و لرز میشد رفت بالا . منم  وقتی دیدم سختمه با کمال خاکی بودن کفشهامو در آوردم و همونپایین یه گوشه گذاشتم ( آخه کیف دستی هم داشتم و نمیشد کفشهارو هم با خودم ببرم بالا ) پابرهنه سه طبقه رو رفتم بالا ... فقط حواسم به این بود که میخ و سیم تو پام فرو نره . البته یه لایه جوراب پارازین پام بود  !

یه بیست دقیقه ای هم وسط خاک و سیمان و این چیزا خونه ی حباب روزنشینی کردیم  بعد باز هم پابرهنه برگشتم پایین . ولی کف پام هنوزم که هنوزه درد میکنه بس که سنگ ریزه تو فرو رفتگی های راه پله و کف خونه ش ریخته بود .  

از اونجا رفتیم سمت مرکز شهر و من دیدم جای پارک نمیشه گیر آورد و دیر هم داره میشه به محمد گفتم شما برید خونه ی مامان ! من خودم میام . مطب هم حسابی شلوغ بود . دکتر هم جراحی سرپایی داشت . دیگه کلی موندم تو نوبت که دیدم منشی محترمه اومدن پشت میزشون .

حالا بهش میگم دکتر یادش رفته اسم صابون رو بنویسه تو نسخه ! میگه بمون تو نوبت . گفتم خانوم من دیروز اونقدر که باید وقت گذاشتم و تو نوبت موندم ! فقط شما برید به دکتر بگید اسم صابون رو بگه من برم بخرم دستم داره دیوونم میکنه . مجدد گفت بشین بین بیمار می فرستم بری ازش بپرسی . 

گفتم اصلا پرونده م رو بدین خودم ببینم چی نوشته توش ! گفت اگه اون تو نوشته باشه مسلما تو نسخه هم می نوشت . گفتم نوشته ! دیدم که نوشت و همزمان بهم توضیح داد با اون صابون دستمو بشورم ... گفت امکان نداره باز باید دستتون رو ببینه تا بگه چه صابونی . گفتم یعنی باز باید پول ویزیت بدم ؟؟؟ گفت اگه ویزیت کنه مفتی که نمیشه !!! وای داشتم دیوونه میشدم .

گفتم خانوم آقای دکتر خودش یادش رفته نسخه رو کامل بنویسه اونوقت من باید این همه وقت بذارم برای داروخونه تازه بفهمم نسخه ناقصه . باز بیام اینجا کلی معطل شم و الان بگین ویزیت کنه و تجویز کنه ؟؟؟ هیچی نمیگفت ! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم پرونده م کو ؟! بدین کار دارم .

 گشت برام پیدا کرد . دیدم بله ! تو پرونده نوشته ولی اسم صابون رو نمی تونستم درست بفهمم چی هستش . نشونش دادم گفتم خودت ببر داخل بگو اسمش رو روی کاغذ برام بنویسه .... 

از داروخونه صابون رو هم گرفتم و رفتم خونه ی مامانی ! تازه یادم اومد ای داد تولد مامانمه  و انقدر درگیر مشکلات خودم بودم که یادم رفته بود . برای شام هم آبجی بزرگه به اتفاق خونواده ش بودن .  گوشی قبلیمو دادم دومادمون برام درست کنه ! برای فردا هم قراره انباریمون رو خالی کنیم .

همینا...  چقدر طولانی شد !

مامانی گلم تولدت مبارک ! 

انشالله که خدا سایه تون رو همیشه بالا سر ما حفظ کنه 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ مهر ۹۰ ، ۰۰:۵۳
  • ** آوا **
۰۷
مهر
۹۰

+ یکشنبه ۳ مهر :

صبح هر کاری کردم با ساری تماس بگیرم ببینم نامه م رسیده دستشون یا نه موفق نشدم و همش بوق خرابی خط میزد ...

بعد از ظهر به اتفاق محمد نشستیم و جلد کتابهای یاس رو چسب پهن زدیم ! همینجور که مشغول بودم دیدم دوستم "مهسا" باهام تماس گرفت و گفت که "ندا" (یکی دیگه از دوستای دانشگاهیم که بعد از فارغ التحصیلیش تو درمونگاه یه اردوگاه مشغول شده ) میخواد ۱۰ روزی بره مرخصی . بهش گفتن باید یکی رو جایگزین کنی و بعد بری ، اونم از من خواست و منم چون طرحم شروع شده گفتم نمیتونم و بهش گفتم که شاید آوا بتونه بیاد جای تو بمونه . الان هم ازت میخوام اگه میتونی زودتر بهش جواب بدی که اونم کارهای خودشو راست و ریست کنه . گفتم مهسا تو قطع کن من خبرت میکنم . بعد حساب کردم و دیدم با برنامه ی من جور نیست . آخه مسیر اردوگاهش خیلی پرت بود و روزی حدود ۵ تومان کرایه ماشینم میشه . تازه لباس فرم هم نداشتم . دوباره به مهسا زنگ زدم گفتم نمیشه ...

بعد از اینکه شام خوردیم به پیشنهاد محمد رفتیم خونه ی خاله جون اینا شب نشین و تا دیر وقت اونجا بودیم ...

+ دوشنبه ۴ مهر :

امروز به هر شکلی که بود موفق شدم با ساری تماس بگیرم ولی از شانس بدم خانومه گفت که برق قطع شده و نیمتونه اسمم رو چک کنه و نیم ساعت بعد تماس بگیرم . نیم ساعت بعد هم دیگه خط راه نمیداد . از طرفی هم یاس گیر داده بود که مامانی بیا بغلم کن من بخوابم ... به محمد سپردم که زنگ بزنه و وقتی جواب دادن چی بگه ... اونم خلاصه موفق شد و خانومه گفت که نامه ی خانم آوا رسیده و یه هفته دیگه تماس بگیرید بگم کجا باید بره ... جالب اینجاست تازه میگه هر جا بفرستم میره ؟؟؟ محمد هم گفت که خانومم بهتون گفته بود بیمارستان شهر خودمون میخواد مشغول شه ... حالا قول داده که جور کنه :(

بعد از ظهرش جایی نرفتیم . بعد از شام هم همینطور ... :)))))

قبل از خواب مامانی تماس گرفت و گفت برای فردا ناهار میان خونمون و برای شام هم مواد آبگوشت رو میاره خونمون بار میذاره تا برای شام آبجی بزرگم اینا هم بیان و دور هم آبگوشتی بزنیم به تن :)

سه شنبه ۵ مهر :

صبح حدودای ۹ بود که مامانی اومد و یه دیگ بزرگ هم آورده بود که توش همه چی ریخته بود (مواد ابگوشت ) حتی سیب زمینی هم با خودش آورده بود + لیمو ترش تازه :))))

به محض ورود به دیگ آب بستیمو آبگوشتمون رو بار گذاشتیم . بعد هم برای ناهار لوبیا پلو درست کردیم و به اتفاق مامان اینا خوردیم . سر ظهر با دومادمون تماس گرفتم که به اتفاق خواهرزادم برای ناهار بیان خونمون که دیدم خودش تنها اومد و گفت میلاد غذا خورده بود و دیگه موند خونه ...

بعد از ناهار همه با هم کمی جدول حل کردیم و بعد هم چای و بیسکویت ...

همین بین دیدم باباجون میگه این دیگ آبگوشت رو برداریم برای شام بریم خونه ی آبجی خانوم ( منظورش خاله جونم بود ) ... اولش مامان کمی مخالفت کرد ولی بعد رای به اکثریت بود و قرارها گذاشته شد و تماس گرفتیم و برنامه مون اوکی شد . با خواهرم تماس گرفتم که از سر کار که تعطیل شد سریع بره خونه تا اونا هم زودتر بیان خونه ی خاله جون . عصری محمد به اتفاق دومادمون رفتن تا جایی و من و یاسی به اتفاق باباجون اینا رفتیم خونه ی خاله جون ... برای شام همه دور هم بودیم و آبگوشت هم حسابی چسبید :))) نوش جونمون :دی

بعد از شام ساعت ۹ مامان اینا رفتن چون داداشم شام نداشت و مامان باید براش غذا میبرد . بعد ساعت ۱۰ شب میلاد به قدری شلوغ بازی در آورد که آبجیم اینا رفتن خونه ... ما هم موندیم نزدیکای ۱۱:۳۰ اومدیم خونه :)))

چهارشنبه ۶ مهر :

 تا ظهر که تنها بودم و هیچ اتفاقی نیفتاد . وقتی یاسی از مدرسه اومد دپرس بود که از باباش پرسیدم چشه ؟ گفت امروز قراره ساعت ۳ ببرمش خونه ی حدیث (دوست چهار ساله ی دوران تحصیلش ) . گفتم خب چرا ناراحت ؟؟؟ گفت میگه از الان دیگه لباسمو در نمیارم و من ناهار خوردم منو برسون ... :دی

گفتم آخه دختر من میخوای با لباس مدرسه بری ؟؟؟ دیدم میخنده :دی

ظاهرا تو مدرسه یاس با خونه ی حدیث تماس میگیره و وقتی می بینه حدیث مدرسه هست به باباش میگه منو ببر اونجا و بعد محمد با مادر حدیث صحبت میکنه و قرار میشه که عصر یه ساعتی بره خونه شون .

منم به محمد گفتم پس منو هم ببر خونه ی یسنا اینا . گفت چشم . به یسنا زنگ زدم و دیدم اونا هم خونه هستن . به این ترتیب قرار شد یه ساعتی استراحت کنیم و بعد بریم ...

ساعت ۳:۱۵ راه افتادیم و یاسی رو بردیم خونه ی حدیث اینا به مادرش سپردیم و بعد هم رفتیم سمت محل ...

غروبی یه ساعتی رفتم گاوهای پسرداییم رو دیدم . ماشالله هزار ماشالله ...

کمی موندم و کارهای پسر داییم رو تماشا کردم و بعد وقتی محمد یاس رو آورد اونجا برگشتم تو خونه که دیدم یسنا میگه از اون موقع که رفتی اونجا خشک نشدی ؟! :دی

بعد هم نشستیم با هم والیبال ایران - کره تماشا کردیم ! چقدر حرص خوردم و چقدر هم بقیه رو حرص دادم ... آخه شما بگین !!! وقتی مثلا یارو داره سرویس میزنه و من از قبلش میگم این توپ میخوره به تور و همینطورم میشه به این میگن چشم زدن یا پیشگویی ؟؟؟ بعد کسی که میگه این سرویس میشینه تو زمین حریف ولی در کمال ناباوری یا میخوره به تور یا اوت میشه اینو اونوقت چی بهش میگن ؟؟؟ به نظرتون به این دومی نمیگن چشم زدن ؟؟؟ :دی

کل بازی هر چی پیشگویی میکردم درست در میومد ولی یسنا همش میگفت تو همش چشم میزنی اگه یه بار دیگه بگی فلفل میریزم تو دهنت :دی

خدارو شکر با تموم چشم زدنهای یسنا بازی به نفع ایران تموم شد :دی

آخره شب برگشتیم خونه که دیدیم علی دایجون با محمد تماس گرفت که کجایین ؟ گفت خونه ! گفت منم تو جاده ی شماااااااالم . بعد هم قرار شد بیاد خونمون . شام هم نخورده بود که محمد گفت آوا برنج میذاره چون نون نداریم . دایجون گفت خودم دارم میام نون میگیرم . بعد هم یه کنسرو لوبیا و تن ماهی و نون گرفت و من فقط انقدر کار کردم که براش گرم کردم . دایجون هم این دو نوع غذارو با هم مخلوط کرد و نوش جان فرمودن .

برای فردا قرار بود بریم خونه ی رهاجونم  (آبجی کوچیکه) ! حالا با حضور دایجون نمیدونم محمد راضی میشه بریم یا نه ؟

+ امروز تو راه پله یه اخطاریه از اداره ی پست به نامم اومد . ظاهرا هدیه ی ایرانسلم رو دو بار آوردن در خونه تحویل بدن که ما نبودیم . برای فردا احتمالا برم اداره پست دنبالش . حیفه آخه :دی

+ دوستانی که خاطره ی قبلیم رو نخوندن بهشون توصیه میکنم یه سر به پست قبلیم هم بزنن . خوندنش خالی از لطف نیست 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۷ مهر ۹۰ ، ۰۰:۵۱
  • ** آوا **
۰۳
مهر
۹۰


+ چهارشنبه ۳۰ شهریور ماه :

بعد از ظهر خونواده ی محمد برگشتن خونه و کمی استراحت کردن و غروبی رفتن عرسی ! یاسی هم همراهشون رفت .

از محمد خواستم که منو ببره خونه ی هیچکس اینا ولی خودش گفت نمیتونه بیاد . برای همین منو رسوندو خودش برگشت خونه . شام اونجا موندم و آخره شب با محمد تماس گرفتم که بیاد دنبالم . یاسی اینا هم آخره شب برگشتن و خوابیدن ...

+ پنجشنبه ۳۱ شهریور ماه :

بعد از خوردن صبحونه خونواده محمد آماده شدن که برن خونه ی داییش تا یه دیداری هم با اوانا داشته باشن و قرار شد برای ناهار برگردن خونمون . بازم یاس همراهیشون کرد . محمد هم رفت اداره ی آموزش و پرورش و برای همایش پیاده روی خانوادگی برگه قرعه کشی گرفت . هر چی گفتم من نمیخوام ولی برای من هم گرفت .... بعد از نهار خواهر محمد موند خونمون و محمد با پدر و مارش رفتن مراسم چهلم یکی از اقوام دور و بعد هم برگشتن خونه و آماده شدن تا برن جشن عقد یکی دیگه از اقوام و باز هم یاسی باهاشون رفت .

بعد از شام هم من و محمد رفتیم خونه ی مامان اینا که دیدم ض ... دایجون به اتفاق دو تا دختراش اونجان که فردا برن همایش  کلی هم مسخره بازی در اوردیم که اگه تو قرعه کشی برنده شیم چیکار میکنیم  ...

باز آخره شب برگشتیم خونه و بعد از کلی شب زنده داری خلاصه خونواده ی محمد هم اومدن و باز خوابیدیم 

جمعه اول مهر ماه :

ساعت ۶:۴۵ بیدار شدیم و کم کم آماده شدیم که راه بیفتیم به سوی محل تجمع ! خونواده ی محمد هم جمع  و جور کردن که برن سمت کرج . درست ساعت ۷:۵۰ اونها رفتن و ما هم حرکت کردیم به سمت جایگاه . ولی هنوز بیست متر نرفته بودیم که محمد گفت بمونین برم ماشین بیارم داره دیر میشه . مثلا قرار پیاده روی بود  تا وسطای مسیر با ماشین رفتیم و بعد ماشین رو یه گوشه پارک کردیم و پیش به سوی محل استقرار ...

خیلی شلوغ بود و همه داشتن به همون سمت میرفتن ... آدم بی نزاکتی نیستم ولی اقرار میکنم که اونروز یکی انقدر روی اعصابم رفت که باهاش لفظی بحثم شد و چند تا فحش از قبل بی شعور و اینا از دهنم در اومد که نثارش کردم .... دیگه ببینین چی بود که به یکی که نمیدونم کی بود و فقط روی اعصابم بود فحش دادم 

اینم نمایی از جایگاه تجمع ...

و اینم یه نمای دیگه ! البته خیلی شلوغ بود ولی من جای مناسبی نبودم که بتونم عکس بهتری بگیرم که جمعیت رو به خوبی نشون بده .

به هر حال مراسم تموم شد و راه افتادیم سمت خونه . این بین مامان اینارو هم پیدا کردیم و با هم همراه با جمعیت راه افتادیم ولی به قدری تشنم شده بود که پیشنهاد دادم سر راه بریم خونه ی هیچکس و همه موافقت کردن . اونجا یه صبحونه ای خوردیم و یه ساعتی نشستیم تا خیابونها خلوت شه . بعد دختر داییام با ما اومدن که بابا اینا ماشینشون ظرفیت کافی داشته باشه تا ابجی بزرگه رو هم با خودشون ببرن .

ما هم برگشتم خونه و من سرپایی دوش گرفتم و بعد اماده شدیم و رفتم خونه ی مامان اینا . بعد از ظهر هم دایجون اینا رو بردیم خونشون رسوندیم و حباب هم اونجا تعارفی کرد که شب بمونین و ما هم دیگه آماده باش ...  دو تا دومادهای خونواده ی حباب اینا هم بودن و دیگه شام دور هم بودیم و بعد از شام رفتیم خونه ی دختر داییم اینا و خونواده ی حباب هم اومدن . ض دایجون اینا هم بودن و همینطور محمد (پسر خالم ) ... تا دیر وقت اونجا بودیم و اینا با قلیون خودشون رو خفه کردن . منم کنارشون نشسته بودم که حسابی حالم بد شد ولی بعد طی حادثه ی سقوطی که نزدیک بود برای حباب پیش بیاد آنچان این گرفتگی از سرم پرید که خدا میدونه  خدارو شکر بخیر گذشت .

بعد از شام برگشتیم خونه و خوابیدیم ...

+ شنبه ۲ مهر :

یادم نیست چی شد . ولی اتفاق خاصی نیفتاد ...

+ یکشنبه ۳ مهر :

صبح زود یاسی رو آماده کردیم برای شروع سال تحصیلی جدید ...

+ بعدا نوشت : همین الان پدر و دختر اومدن و یاسی به اندازه ی هیکلش گشنه ش شده 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۲:۲۳
  • ** آوا **
۳۰
شهریور
۹۰

+ شنبه ۲۶ شهریور ماه :

بعد از ظهر به قدری حوصلم سر رفته بود که خدا میدونه . مامان اینا هم امروز از تهران برگشتن . باهاشون تماس گرفتم تا ببینم میان بریم سمت زادگاه مادری که دیدم مامان میگه من زیاد حال خوشی ندارم و نمیام و قرار شد که بریم رهاجون و مانی رو با خودمون ببریم . همین کارو هم کردیم . برای شام خودمون رو خونه ی یسنا اینا دعوت کردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . بعدش برگشتیم خونه و خوابیدیم ...  

+ یکشنبه ۲۷ شهریور ماه :

امروز تا ظهر که تو خونه بودیم و مانی کلی آتیش سوزوند برامون و بعد از ظهر حس بی حوصلگی بد جوری بهمون فشار آورد و ساعت حدودای ۶ عصر بود که تصمیم گرفتیم بریم سمت رامسر  ... دیگه تا راه بیفتیم ساعت ۷ شده بود . رفتنی با مامان تماس گرفتیم و گفتیم شام میریم اونجا ولی دیر میریم . این مانی کوچولوی ما شدیدا ترسو هستش و هیچ نوع بازی بچگونه رو راضی نشد امتحان کنه . فقط ماشین سوار شد اونم در کنار مامانیش  بعد هم من و رها فیریز بی سوار شدیم و رها کلی جیغ جیغ زد و من بیشتر میخندیدم  ...

بعد هم کمی تنقلات خوردیم و یه بستنی فالوده و حرکت به سمت منزل ...

بین راه خونه ی مهسا ( هم کلاسی ) رفتم و برگه های قسط وام دانشجویی دوران تحصیل رو ازش گرفتم  ۴۸ تا قسط هر کدوم به مبلغ ۳۹۷۰۰ تومان که از دی ماه امسال شروع میشه  ... آخه آواجان اون وقتا که تند تند درخواست وام میدادی فکر برگردوندنش نبودی ؟ حالا فکر کنین هنوز کارم مشخص نشده باید برم قسط بدم  

بعد از شام برای فردا شب که مامانی تصمیم گرفته حباب و آقاشون رو دعوت کنه رسما دعوت شدیم 

+ دوشنبه ۲۸ شهریور ماه :

از شب قبل با "هیچکس " جونم هماهنگ کردم و برای ساعت ۵ صبح در خونشون بودیم و حرکت کردیم به سمت دانشگاه علوم پزشکی بابل ... چرا ؟؟؟ برای اینکه نامه ی بدبخت فلک زده ی من که دو ماهه اسیر دست این هم استانی های گرام شده رو از چنگال دژخیمان زمان در بیارم و روونه ی ساری کنم  ... ساعت ۸ جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم و یه جهاد حسابی به همراه محمد پی ریزی کردیم ...

 خلاصه بعد از کلی این ساختمون و اون ساختمون و این دبیرخونه و اون دبیرخونه موفق شدیم نامه رو پیدا کنیم . و باقی کارهاشو خودمون انجام دادیم !

دو تا خانوم که کارشون رسیدگی به مدارک تحصیلی دانشجوهای فارغ التحصیلی هست نشستن و دارن از دستور پخت کوکویی خاص صحبت میکنن و دقیقا گوشی تلفن داره خودشون می ترکونه و کسی جواب نمیده . دلم به درد میاد ! خدا میدونی کدوم بدبختی " مثل من " پشت خط هست و از جواب دادن اینها هنوز ناامید نشده ....

 نهایتا نامه رو داخل پاکت قرار داده شد و مبلغ ۴۰۰۰ تومان هم جهت پست پیشتاز دادیم تا برای فرداش ارسال شه برای دانشگاه علوم پزشکی مازندران واقع در ساری ... !

آخر کاری هم خانومه یه شماره داد و گفت که فردا حدود ۱۲ تا ۱ ظهر با این شماره ( که برام یادداشت کرده بود) تماس بگیر تا بارکد نامه رو بهت بدن تا بتونی پی گیریش کنی ...

از بغل یه اتاقی رد میشیم .

یکی از آقایون به یه همکار دیگه ش که اونم آقاست میگه مرده حسابی سه روزه زنگ میزنم اتاقت چرا جواب نمیدی ؟! اونم شروع میکنه به بهونه آوردن و در کمال پررویی وقتی همکارش داره از پله ها میره پایین داد میزنه میگه آقای فلان اضافه کاریهارو دادن ؟؟؟ " عجب رویی ... هه ! اضافه کاری هم میخواد "

ساعت ۹:۴۵ از بابل به سمت شهر خودمون حرکت کردیم .

با اینکه بین راه همش چرت میزدم ولی حسابی کسل بودم و ساعت ۱ رسیدیم خونه و من بدون ناهار خوابیدم و ۵ بیدار شدم . محمد کمی کمتر خوابیده بود 

+ مامان اینا هم برای ناهار ولیمه اقوام زندایی (ز) رفته بودن . زائر امام حسین (ع) بودن

+ غروبی رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش محمد و همکارش رو بگیرم که دیدم جناب محمد خان کلی چربیشون بالاست 

+ شام در منزل مادر گرام دعوت بودیم ! هر سه تا خواهر بودیم البته بجز دوماد کوچیکمون و به همراه حباب و همسرش  ... خوش گذشت ! 

+ سه شنبه ۲۹ شهریورماه :

ظهر هر چی با دانشگاه بابل تماس گرفتم هیچ کس جواب نداد 

تا غروب هیچ اتفاقی نیفتاد . خوردن غذاهای کم چرب و بدون چربی محمد رو هم شروع شد . کلی ناراحته سر همین موضوع  

بعد از شام علیرغم بارندگی زیاد تصمیم میگیریم که بریم شب نشینی خونه ی خالجون . میریم و آخره شب به دلیل بارش شدیدددددددددددد و همینطور خواب آلودگی محمد برای خواب اونجا موندگار میشیم ...

چهارشنیه ۳۰ شهریور ماه :

امروز خلاصه بعد از ۸ روز دوری یاسی   برگشت خونه ! به اتفاق عمه کوچیکش و پدرجون و مادرجونش . بعد از کمی استراحت جمع و جور کردن که برن عروسی ! یاس هم باهاشون رفت . برای شب هم یه جا دیگه دعوتن و باز قرار یاس باهاشون همراه شه  

+ خلاصه امروز موفق شدم با دانشگاه تماس بگیرم و یارو میگه نامه ای واسه ساری ارسال نشده ! شماره نامه رو دادم ولی دبیرخونه میگفت نامه ای به این شماره دریافت نکردم . دیگه محمد با یارو کمی جدی تر حرف زد و اون گفت خودم پیگیری میکنم . این بار خودش تماس گرفت و گفت نامه تو دبیرخونه ی آموزش جا مونده بود و تا ظهر ارسال میشه . ظهر باز خودش تماس گرفت شماره بارکد رو داد  ... خداییشا ! ایرانی جماعت چرا انقدر باید زور بالا سرشون باشه ؟؟؟ 

+ امروز رهاجون برگشت خونه شون . وای دلم برای مانی جونم لک زده 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۳۱
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۰

+ چهارشنبه ۲۳ شهریورماه :

بعد از اینکه کمی به سرو وضع خونه زندگیمون رسیدم برای رفتن به مجلس سوم پدربزرگ دومادمون آماده شدم و نزدیکای ساعت ۱۲:۱۵ به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه هم آبجیمو از محل کارشون برداشتیمو رفتیم سمت مسجد ... حدودای ۳ بود که دیگه موفق شدیم کمی غذا میل کنیم و از اون رعشه های حاصل از کف و ضعف گرسنگی خلاص شیم  

خدا رحمتش کنه ...  ! اونجا اتفاقهای خیلی جالبی هم افتاد که به دلایل کاملا استراتژیکی معذوریم از بیانش  

از اونجا حرکت کردیم و بین راه محمد بهم میگه میخوای ببرمت خونه ی خاله ت ؟ زنگ زدم کسی جواب نداد . گفتم نه میرم خونه !

گفت میخوای بری محل مادری خونه ی داییات ؟ گفتم نه ! میرم خونه ... گفت آخه من باید برم پیش دوستام تو خونه تنها می مونی ! گفتم نه میرم خونه  خلاصه آوا یه جایی گیر داد که منو ببر خونه   البته اینم بگما ! به قول اقوام وقتی میگم بریم دیگه یه سره میگم و حرفم دو تا نمیشه  

خلاصه من اومدم خونه و محمد هم رفت پیش دوستاش . همون بین یسنا اسمس داد که خونه ای بیام ؟ گفتم بله تشریف بیاورید قربان  ! غروبی یسنا اومد و بعدش آبجیم تماس گرفت که ما واسه شام می مونیم خونه ی بابابزرگ و به میلاد(پسرش) گفتم بیاد خونه ی شما تا ما برگردیم .

بماند که این بچه اون شب چقدررررررررررررر اذیت کرد  ! یه جایی واسه اینکه بتونم مهارش کنم سر جاش مجبور شدم با دستهام قفلش کنم و نیم ساعتی به همون شکل نگهش داشته بودم و وقتی رهاش کردم دستهای خودمم درد گرفته بود . اون بچه هم انقدر که زور زده بود که از دستم فرار کنه خسته شده بود  آخره شبی رفت خونه !

پنجشنبه ۲۴ شهریورماه :

برای امروز ناهار محمد عروسی دعوته و من و یسنا خونه می مونیم . بعد از اینکه محمد برامون کمی خرید کرد برای عروسی آماده شد و رفت . یسنا هم منو اغفال کرد که بریم تو یه سایتی که پر از رمان هست یه رمان انتخاب کنیم و بخونیم .

یه فیدبک میزنم به چیزی حدود ۱۵-۱۶ سال قبل ! اون وقتها هنوز مجرد بودم ! آبجیم که اون موقع عقد بود از دختر دایی دومادمون کتاب رمان میگرفت ومی خوند . یه شبی وقتی از خونه ی پدرشوهرش اومد یه رمان با خودش آورده بود به اسم " شب ایرانی " و گفت آوردم که تو و یسنا بخونین . یسنا اون شب خونمون بود . این شرط رو هم گذاشت که من فردا صبح باید برم و کتاب رو به مهین (دختردایی شوهرش) پس بدم . حالا ساعت ۱۲ شب هست و باباجون هم بهمون حکم کرده امشب باید قبل از خواب یه رج دیگه از قالی رو ببافی !  دیگه من و یسنا نشستیم پشت دار قالی و به ذوق خوندن اون کتاب تند تند گره میزنیم  ...

خلاصه ! از ساعت ۱ شروع کردیم به خوندن کتاب ! از اونجا که وقت کم بود و باید سریع تمومش میکردیم نوبت به نوبت بلند بلند می خوندیم ! بنده خدا یسنا ... بیشتر حجمش رو اون خوند و کمتر من .

من که گلوم زخم شده بود و یه جاهاییش به قدری گریه آور بود که دو تایی زار میزدیم ... یه وقتی گشنمون می شد و نون و پنیر لقمه میکردیم و میخوندیم . خلاصه ! تا صبح بیدار بودیم و با کلی سانسور یه بخشهایی که فکر میکردیم زیاد مهم نباشه رمان رو خوندیم . و برای ساعت ۶ بود که دیگه کلا بستیمش و رفتیم تو رویای کتاب . واقعا کتاب زیبایی بود .

به جرات می تونم بگم قشنگترین رمان ایرانی بود که خوندم . با داستانی کاملا واقعی ! حیف که دیگه نشد پیدا کنم و بخونمش . دلم میخواد باشه تا یه بار دیگه با آرامش بخونم .

آبجی ما هم فردا تا ظهر از خونه بیرون نرفت و عصبانیت خاموش منو یسنا فقط تبدیل به خودخوری شده بود که چرا شب انقدر به خودمون عذاب دادیم . بگذریم !!!! اینو گفتم تا بگم سابقه ی ما دو تا در رمان خونی قدمتی دیرینه داره 

+ پنجشنبه هم از ساعت ۱۱ صبح رمان اینترنتی به اسم همخونه  رو شروع کردیم به خوندن . البته تا وقتی یسنا بود اون خوند و من گوش دادم . هر چی میگفتم بذار کمی من بخونم میگفت نه ! به گمونم خوندن منو قبول نداشته  منم روی تخت یاسی دراز کشیده بودم و با دقت گوش میکردم . به زور رفتیم یه لقمه ناهار آماده کردیم و خوردیم و دوباره برگشتم و ادامه ی رمان ...

غروبی آبجیم تماس گرفت که میاد خونمون . این بین فقط یه ساعتی که آبجیم اومده بود یسنا استراحت کرد . برای شام هم محمد موند عروسی و نیومد . بعد از رفتن آبجیم باز ادامه ش رو خوند و ساعت ۱۱:۳۰ دیگه محمد اومد خونه و یسنا رو برد خونشون . و دقیقا از همون زمان من نشستم پشت سیستم و تا ساعت ۱:۳۰ نیمه شب جمعه رمان رو تموم کردم  قشنگ بود ... فکر کنم یسنای بیچاره امروز صداش در نیومده باشه  

جمعه ۲۵ شهریور ماه :

به علت دیر خوابیدن امروز تا حدودای ۱۱ خوابیدم و بعد خوردن صبحونه دیدم بدون یاس در و دیوار خونه انگاری داره خفمون میکنه ! این شد که ساعت ۱ تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . ولی محمد گفت که تنهایی خوش نمیگذره و قرار شد بریم محل و سه نفر دیگه رو هم همراه خودمون ببریم . با یسنا تماس گرفتم که داداشش گفت مهمون دارن و مطمئن بودم ممکن نیست بیاد . به بقیه دخترها هم که گفتم تو جشن عروسی هم محلیشون بودن  و اینجوری شد که رفتیم با پسرخاله ی گرام رفتیم سمت جنگل سه هزار ... خوش گذشت ... ولی تنها بودن من باعث شد که دو تا محمدها همش کنار من بمونن ! فقط برای دقایقی رفتن اطراف قدم زدن و من تنها موندم .

قبل از اینکه فوتبال شروع شه رفتیم خونه ی خاله جون اینا . آقایون نشستن پای تی وی . خاله جون هم سر باغ بود . منم که دیدم تنهام رفتم تو اتاق دراز کشیدم و همونجا خوابم برد ...

وای این خاله ها چقدر خوبن . یه وقتی دیدم یکی پتو کشید سرم . اونم درست وقتی که لرز کرده بودم . چشم باز کردم دیدم خاله جونمه !!! منم که سردم شده بود حسابی رفتم زیر پتو و باز خوابم برد . نزدیکای ۹ بود که بیدارم کردن که بیا شام بخور . دقیقا ۱:۲۰ ساعت خوابیدم  

بعد از شام هم دختر خالم از مهمونی برگشت و تا دیر وقت اونجا شب نشین کردیم ... 

+ بُرد آبی ها رو هم بهشون تبریک میگم ...  به خودم و امثال خودمم تسلیت میگم ....

البته قرمز فقط پیروزی که در عنفوان جوانی ما شکل گرفته بود . با این تیمهای جوان نوپا زیاد میونه ی خوبی ندارم .

امروز محمد با منزل پدری تماس گرفت که حال یاس رو بپرسه . اونوقت مامانش میگه امروز بعد از ظهر وقتی از خواب نیمروز بیدار شدم دیدم یاس نیست . تو آشپزخونه برای خودش مشغول بوده که وقتی مادرجونش رو میبینه میگه مادرجون ظرفهای ناهار رو شستم  ! خدارو شکر . حداقلش یاس اونجا آبرو داری کرد  ولله خونه ی خودمون که به زور باید ازش بخوام که لباسی که در میاره رو مرتب بذاره سره جاش 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۳۹
  • ** آوا **