تمیز کردن انباری و دعوت کردن خودمون برای شام :دی
+ دوشنبه ۱۱ مهر :
ساعت ۸:۳۰ صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ! سر درد داشتم و عجیب سرم رو گردنم سنگینی میکرد . خلاصه خودم رو به گوشی رسوندم و دیدم بلهههههههههههه شماره ی خونه ی مامان خانومه ...
+ آوا بازار نمیای ؟؟؟
- باشه مامان ، الان کجایی ؟
+ من خونه ام تا راه بیفتم تو هم از اونور بیا ...
- خودت هم بازار کار داری ؟
+ آره نیم ساعتی کار دارم .
- باشه منم الان آماده میشم و میام .
دوباره کمی رفتم تو جام دراز کشیدم و دیدم اینجوری نمیشه ! باید برم و چاره ای جز این ندارم .
بلند شدم و یه همت حسابی کردم و آماده شدم . خواستم یه مسکن بخورم ولی از اونجا که سعی میکنم درد رو بیشتر تحمل کنم تا خودش رفع شه و کمتر دارو مصرف کنم واسه همین دیگه بی خیال مسکن شدم .
مستقیم رفتم نساجی و مامانی هم منتظرم بود . برای فرم کارم پارچه روپوش و شلوار و مقنعه خریدم و از اونجا رفتیم خیاطی و خانومش اندازم رو گرفت و کلی اصرار کردم که هر جوری هست تا پنجشنبه برام آماده کنه . اونم با قول ۸۰ درصدی قبول زحمت کرد ...
از اونجا رفتم کاموافروشی چند کلاف کاموا گرفتم تا مثلا برای خودم شال ببافم . حالا کیه که ببافه ! :دی
اولین باری هست که دارم کاموا بافی میکنم :دی
بعد از مامانی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ! از اونجا که شب قبل به سرم محلول زده بودم تندی یه دوش گرفتم . بماند که آب گرمکن حسابی بازیم داد و آب حسابی سرد بود :(
بعد هم ناهار آماده کردم تا راهیان دانش بیان خونه و شکمشون رو سیر کنن .
بعد از ناهار محمد رفت و ماشین دومادمون رو آورد و رفتیم سراغ انباری . دو تا مزدا باری آت و آشغال ریختیم بیرون که بخش اعظمش کتابهای درسی من و کلی کتاب تست کنکور تاریخ گذشته بود و کلی هم کارتن خالی و باز هم کلی اضافات دیگه ... دو بار ماشین رو کاملا پر کردن و رفتن خالی کردن . همش میگفتم اینارو کجا میخواین بریزین که داد کسی در نیاد !!!
بعد از اون به سرو وضع گرد و خاک گرفتمون کمی رسیدیم و راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم . مامان اینا هم برای شام اونجا بودن .
سر کوچمون که رسیدم دیدم محمد یه جایی رو با دست اشاره میکنه و میگه اونجا خالی کردیم . دیدم به به ! کارتن جمع کن ها از یک طرف و پلاستیک جمع کن ها از طرف دیگه دارن اونجارو پاکسازی میکنن . این جهاد پاکسازی مشاغل کذایی رو که دیدم کمی عذاب وجدانم بابت آلودگی محیط زیست کم شد و خیالم راحت شد که کسی مارو نفرین نمیکنه :دی
سر راه رفتم خونه ی خاله جون و یه احوالپرسی کردیم و نیم ساعتی نشستیم . موکتهای اضافه مون رو هم بردیم دادیم خاله جون یه بلایی سرشون بیاره ...
بعد هم راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم . شام هم جای همگی سبز ماکارونی و سالاد الویه مخصوص سرآشپز یسنا داشتیم که خیلی چسبید . بعد از شام هم محمد رفت دنبال پسر خالم و تا حدودای ۱۰:۳۰ شب نشینی کردیم و بعد برگشتیم منزل . به محض ورود یاسی خوابید . باباجون به اتفاق مامانی یه توک پا اومدن خونمون تا باباجون یه برنامه ای رو ازم بگیره . اونو براش کپی کردم و اونا هم رفتن خونشون ...
+ الان من یک عدد آوا هستم که دستش آغشته به پماده " که شدیدا شبیه به چسب چوب می مونه " و سرش هم آغشته به محلول !
+ یه بالش مخصوص برای خودم کنار گذاشتم و یه حوله ی مسافرتی می پیچم دورش و شب زیر سرم میذارم !
+ چند دقیقه قبل حواسم نبود دست کشیدم به چشم راستم و همینجور اشک از چشام سر ریز شده :)
- سه شنبه ۹۰/۰۷/۱۲