پنجره ی اتاقمون + تولد باباجونم ...
خونه ی ( واحد آپارتمانی ) مارو اگه از چهار جهت جغرافیایی بکشی و بکشی و متراژ کنی شاید بشه ۶۸ متر ! یه واحد نقلی یه خواب که شکره خدا ۸ سالی هست سر پناه ما شده . و اما چرا از واحدمون گفتم ....
قسمت بالای هال یه پنجره داریم که تنها پنجره ی هال هست و مشرف به کوچه ای بن بست .
این پنجره شاهد خیلی چیزها بوده . مثلا خیلی وقتها بخصوص در زمانی که برای کنکور و دانشگاه درس میخوندم سر و صدای بچه هایی که تو کوچه ی بن بست بازی میکردن طوری منو عاصی میکرد که سرمو از همین پنجره می بردم بیرون که دعواشون کنم ولی هیچ وقت نتونستم این کارو کنم و بوده وقتایی که تو گوشم پنبه گذاشتم و درس خوندم !
یادمه یاسی که کوچیک بود و تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و رو پاهاش می ایستاد روزی در حین ارتکاب جرم مچش رو گرفتم . بچه داشت کنترل تلویزیون رو از همین پنجره پرت میکرد بیرون و من دقیقا کنترلو تو هوا قاپیدم و وقتی به پایین نگاه کردم دیدم ای داده بیداد . انواع اسباب بازیها و حتی یه لنگه از روفرشی هام هم اون پایین افتاده . سریع چادر سرم کردم و رفتم همه رو جمع کردم و برای مدت مدیدی دیگه پنجره رو باز نکردم . یادمه فردای اونروز "سهیل" پسر واحد بغلیمون با افتخار تمام یه تیکه از اسباب بازیهای یاسی رو براش کادو آورده بود وقتی اونو دستش دیدم چشام گرد شده بود . گفتم از کجا آوردی ؟ گفت خریدم :دی . دو روز بعد هم یه تیکه دیگه ش رو "مهدی " پسر همسایه رو به رویی آورد و بهم تحویل داد خدا میدونه چند تیکه ش به یغما رفته :(
این روزها و البته روزهای گذشته پنجره ی ما شاهد خوفناکترین پرتابها میخواست باشه ولی خدا به مظلومیت پرتاب شدگان رحم کرد . ( حباب حاضره بیاد شهادت بده )
محمد خیلی معلم خوبیه و وظیفه ی معلمی خودش رو به خوبی انجام میده . اینو من نمیگما ! اینو از برخورد اولیای مدرسه و اولیای دانش آموزان و همینطور خود شاگرداش میشه فهمید ... ولی نمیدونم چرا وقتی میخواد با یاس درس کار کنه انقدر سرش داد میزنه . البته بماند که یاسی هم کم لج در بیار نیستا ! بهش میگم تو وقتی میخوای با بچه های کلاست هم درس کار کنی همینقدر عصبی میشی ؟ میگه نه ! میگم پس چرا سر این بچه داد میکشی ؟ میگه بچه های مردم کم حرصمو در میارن ؟! اونوقت این یاس هم باید لجمو در بیاره ؟ راستم میگه ! چی میشه گفت در جوابش
و اما ربط عنوان مطلب با خود مطلب .
پنجره ی اتاقمون بارها و بارها نزدیک بود شاهد پرت شدن یاسی از پنجره باشه اونم توسط پدرش یعنی وقتی موقع درس دادن میگه " یاس یه کاری نکن از پنجره پرتت کنم بیرون . میدونی که این کارو میکنم " من دلم میخواد شکمم رو بگیرم و قاه قاه بخندم . باور ندارین از حباب بپرسین ... کلا به حباب بگین پنجره ی خونه ی آوا تو رو یاد چی میاره مسلما به دو مورد اشاره میکنه . یکی پرتاب شدن یاس و یکی دیگه سکرته
+ این پست رو همینجوری نوشتم و نوشتنش دلیل خاصی نداشت .
+ روزمرگیهام شدیدا دچار " روزمرگی " شده .
+ با دانشگاه مازندران تماس گرفتم گفتن از یکم آبان تا پانزدهم اعزامها انجام میشه . انگاری میخوان منو بفرستن سربازی :( ! هنوز که خبری نشد .
+ دیروز یاسی رو بردم متخصص پوست ( به دلایلی ) . بهم میگه مامانی رفتیم تو به دکتر بگو چیکار کنم خال نداشته باشم . از دکترش که میپرسم میگه کاری نمیشه کرد و تا سی سالگی خال در میاد ! یاسی هم یه جوری منو نگاه میکرد که دلم به حالش سوخت . امیدوارم به من نرفته باشه ! هر چند تا حالا هم ثابت کرده که زیادی از حد به من رفته
+ اکثر دوستام رفتن مشغول شدن و اینو میتونم از کم شدن تماس ها و اسمسهایی که قبلا بهم میدادن متوجه شم ...
+ بعدا نوشت :
فردا تولد بابامه ! الان خونه شون زنگ زدم به مامان میگم ! دیدم به شکل تابلویی داره قضیه رو می پیچونه ! یه گمونم میخواست خودش اولین کسی باشه که به باباجون تبریک بگه . کمی پشت تلفن تهدیدش کردم که اگه فردا یادم رفت من میدونم و تو حالا قول داده صبح یادم بندازه . البته من یادم نمیره ! رهاجان اگه اینو خوندی تو ضد حال بزن به مامان و مستقیم با همراه باباجون تماس بگیره ( بر ذات بد لعنت )
بابای زحمتکش و مهربونم تولدت مبارک
انشالله که همیشه سایه ت بالا سرمون باشه
بابام همیشه تعریف میکرد که اون قدیم ندیما تولدش با تولد یه فرد سرشناسی (که نمیشه اسمشو بیارم ) در یک روز بوده و بابام همیشه چهارم آبان میومده بازار تا از شیرینیها و کیکهایی که تو شهر پخش میکردن و برنامه های شادی که اجرا میشد به نفع خودش استفاده کنه . از سال ۱۳۵۷ به اینور دیگه از این خبرا نبود
- سه شنبه ۹۰/۰۸/۰۳