دلم برای همشون تنگ شده ...
خونه ی خاله جون نشستیم . مامانی و باباجون و ی... دایجون هم هستن .
مامانم مثل بچه های تازه به مدرسه رفته که تازه شمارش ماه و سال رو یاد گرفتن میگه !!!
پانزدهم این ماه برسه درست یک سال و نیمه که دایجون (دایجون بزرگم - بابای یسنا) تنهامون گذاشته .
به این اکتفا نمیکنه و باز ادامه میده ! دوازدهم این ماه میشه پنج ماه که م...دایجون (بابای حباب) بی معرفت اینطور تنهامون گذاشت .
* رفتنی که بعد از ۵ ماه هنوز باورم نشده . نه تنها من ! خیلی از اقوام اینو میگن . مخصوصا مامانی که هنوز میگه همش منتظرم برگرده .
باز ادامه میده ! سیزدهم این ماه ... سالگرد بابابزرگم !!!
مادربزرگم ... !
تازه می فهمم که مامان هر روز رو میشمره ! برای از دست دادن و شاید رسیدن ...
دلم میگیره ! درست مثل دل خاله جون که میخواد مثلا پنهون از چشم بقیه اشک بریزه و کسی بهش نگه بسه هر چی اشک ریختی . روشو بر میگردونه به سمت خیابون ! و خیلی آروم اشک میریزه . میدونم اونای دیگه هم دیدن چطور دلش شکست .
مامانم کنار خواهر بزرگترش نشسته ! ی.. دایجون رو نگاه میکنه و اشک تو چشماش پر میشه . داییم بغض داره . یهویی یه آه بلند میکشه و دیگه هیچی نمیگه !
نمیخواستم اینارو تو پست قبلی بنویسم تا از درد نوشته باشم . از درد نداشتن عزیزهایی که شاید دیر فهمیدیمشون . خیلی دیر ...
آوا در سکوت به یاده لحظه هایی که تو بیمارستان زیر گوش دایجون قسمش میداد که چشماشو باز کنه .
* دیشب خونه ی یسنا اینا از همه شون گفتیم . یاد و خاطرشون زنده و گرامی ...
* دوستان یه فاتحه براشون بفرستین لطفا .
- سه شنبه ۹۰/۰۷/۱۲