MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۲۳
شهریور
۹۰


+ سه شنبه ۲۲ شهریور ماه :

همونطور که قرار بود برای پاگشا بریم ساعت ۱۱:۳۰ تو حیاط م...دایجون خدابیامرز جمع شدیم ! شما که نمیشناسین ولی من می نویسم تا بعدها که خوندم یادم بیاد کیا بودیم  

خاله جون و پسر خاله بزرگه ، زن دایی و یسنا و داداش وسطیه و خانومش ، ی...دایجون و زن دایی و پسرشون ، علی دایجون و زن دایی و پارسا ، ض...دایجون و زندایی و صاحبه و هستی ، آوا و محمد علی ، باباجون و مامانی ، نسیم و نرگس ، حباب و خواهر کوچیکش و مادرش ...  ما دقیقا ۲۵ نفر بودیم  

اقوام دوماد هم ماشالله از ما کمتر نبودن که هیچ ! بیشتر هم بودن 

 بزرگ خاندانیم دیگه ! چه کنیم ؟!  خدا بده برکت ............

دیگه تا ساعت ۱۲ همه جمع شدن و با هم قدم زنون راهیه خونه ی دوماد شدیم ( مسافتی در حدود ۱۰۰ قدم  )  

جای همگی دوستان سبززززز بدو ورود با چای و شیرینی ازمون پذیرایی شد و بعدش هم تو حیاط تخت زدن و رفتیم ناهار خوردیم ! از بس جمعیت زیاد بود دیگه بیرون غذا دادن  ! بعد هم برگشتیم تو خونه و باز هم چای و شیرینی و میوه ... پدر شوهر حباب هدیه ی خودشو دو دستی تقدیم عروس گلش کرد  مبارکش باشه ! نپرسین چی ! چون قرار نیست جواب بدم  

بعد هم ساعت ۲:۳۰ همه خداحافظی کردیم و حباب رو اونجا میون اون همه جمعیت شوهر تنها گذاشتیم و برگشتیم خونه  الهی ! دلم به حال حباب سوخت  ... ولی یه همسر داره که نمیذاره بهش بد بگذره ! ضمنا فامیلمون هستن و غریبه نبودن . از تموم شوخی ها گذشته ! امیدوارم لحظات خوبی رو اونجا با اقوام آقاشون گذرونده باشه . بچه مون برای اینکه احساس دلتنگی نکنه گاهی بهش یه اسمس میدادم اونم جوابمو میداد .  

مثلا من براش این شکلک رو می فرستادم 

اون تو جوابم اینو میداد  ...

حالا خودتون تعبیر کنین من چی میگفتم و اون چی جواب میداد 

بعد از ظهر علی دایجون اینا روونه ی خونشون شدن ...

+ از اونجا من به اتفاق باباجون و مامانی اومدم خونشون ! بعد از صرف چای و کمی استراحت مامان اینا تصمیم گرفتن به اتفاق رها و مانی و یاسی برن خونه ی پدر بزرگ دومادمون برای عرض تسلیت . ولی خب من نه اینکه با دامن و مانتو بالدار  رفته بودم هیچ جوره راضی نمیشدم همراهشون برم . بعد مامان یه شلوار گشاد ( از این دمپا یک متری ها ) بهم داد گفت اینو بپوش بریم  دیگه خودتون تصور کنین با اون مانتو شاپرکی و اون شلوار چه تیپی بودم ... همین مونده بود که بال در بیارمو پرواز کنم !

خلاصه منم همراهشون رفتم و یه ساعتی اونجا نشستیم و برگشتم خونه ی مامان اینا . محمد هم غروب اومد ...

+ محمد قبل از شام با پدرش تماس گرفت و فهمید که داییش رو مرخص کردن و گفت بعد از شام میریم عیادتش . بعد از شام باز با همون تیپی که رفته بودم عرض تسلیت رفتیم خونه ی داییش اینا شب نشین   ! همونجا بود که یاس خانوم از پدرجونش خواست که اونو همراه خودشون ببرن کرج و در نهایت این خواهش یاس با موافقت اکثر آرا پذیرفته شد . آخره شبی برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و اون خوابید . منم تا دیر وقت داشتم وسایلش رو جمع میکردم و بعد

+ چهارشنبه ۲۳ شهریور ماه :

صبح زود یاسی صبحونه خورد . بچه از ساعت ۵ بیدار شده بود  حالا دو روز دیگه مدارس شروع شه مردی یاسی رو بیدار کن  

ساعت ۸:۳۰ بود که اومدن دنبالش و بردنش   دلم از الان براش تنگ شده . موقع رفتن بهم میگه مامانی من دارم می رم چرا خوشحال نیستی ؟؟؟ گفتم باید خوشحال باشم ؟؟؟ میگه آره !!! گفتم خب دلم برات تنگ میشه ... اونم کمی بغض کرد و گفت منم دلم تنگ میشه ولی زود میام ... کمی بوس بوسش کردم و راهیش کردم  خدا پشت و پناه تموم مسافرا باشه  

مامانی و باباجون و رها و مانی و داداشم صبح زود راهیه تهران شدن .

+ امروز ناهار هم برای مراسم سوم پدربزرگ دومادمون دعوتیم . مامانی نیست باهاش برم احساس غریبی میکنم . ایکاش اونجا خواهرم هوامو داشته باشه و کنارم بمونه ....  چقدر الان که مامان اینا نیستن احساس غریبی میکنم  خیلی بده آدم تو شهر خودش حس غریبی کنه ها 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۲۱
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۰


+ شنبه ۱۹ شهریور ماه :

روز قبلش اصلا یادم نیست چیکار کردیم و کجا بودیم . ولی اونروز ناهار خونه ی مامان بودیم به اتفاق علی دایجون اینا + اسما + سوگند و رها و کودک دلبندش

بعد از ظهر قرار بود بچه ها بمونن خونه پیش مامانی و ما بریم بازار 

 وای چه جمعیت کثیری ! سر جمع ۶ نفر  ... !!! البته من از بازارگردی بی هدف اصلا خوشم نمیاد ولی به دلیل اینکه باید میرفتم دکتر و همچنین بعلت سقلمه های مامانی بر این مبنا که " تو هم پاشو باهاشون برو " راهی مرکز شهر شدم .

اول کاری با "هیچکس" عزیزم تماس گرفتم و گفتم بیاد با من بریم مطب که تنها نباشم و بعد از ۱۵ دقیقه از هیئت مذکوره جدا شدم و به همراه "هیچکس " راهیه مطب شدم .

بعد از کلی انتظار وارد اتاق دکتر شدم و بعد از رویت کردن دستم ازم خواست یه آزمایش پوستی اورژانسی بدم که همین کارو هم کردم و مجدد برگشتم مطب ...

بر خلاف تصورات ۹ ساله ای که از حساسیت پوستی و اگزما داشتم تشخیص آزمایشگاه "قارچ" بود ولی بدون سرایت ! و خدارو شکر این بخش از قضیه به نفع من و مخصوصا اطرافیان بوده که از من مبتلا نشدن ولی همین عدم سرایتش باعث شد تا امسال همچنان اونو به حساب اگزما بذاریم  و تشخیص داده نشه ...

برای ریزش مو هم ازم سئوالاتی در این زمینه پرسید !

+ بابات مو داره ؟؟؟

* کم مو هستش 

+ داییات مو دارن ؟؟؟

* یکی در میون مو دارن  

+ ( در سکوت فقط خندید ) 

آخرش بهم گفت احتمالا ریزش موهات ارثیه ...

+ کم خونی نداری ؟؟؟

* دارم !

+ برای کم خونی چیکار کردی ؟؟؟

باید روزی دو تا قرص آهن بخورم که متاسفانه با هر ترفندی خوردم معده م درد گرفت + یک روز در میون هم فولیک اسید ...

( اوه مای گاد ) پس ریزش موهات از کم خونیت باید باشه ...

با این مصاحبه ی پزشکی داروهامو ردیف کرد و قرار شد که ۲۰ روز بعد برای معاینه ی مجدد برم مطب . برای کم خونیم هم قرص آهن خارجی تجویز نمودند که شکر خدا طی این دو روزی که دارم میخورم تا به حال معدمو اذیت نکرده 

از مطب اومدم بیرون استاد ن... رو دیدم . با هم احوالپرسی کردیم و کمی ازم در مورد وضعیت کارم پرسید و براش توضیح دادم . بعد دیدم ازم بابت معلق نگه داشتن درخواست دوستیم تو ف ب عذرخواهی کرد و گفت عذاب وجدان دارم که اد نکردم چون ارتباط ما اونجا تنگاتنگ فامیلی هستش و قراره غریبه ها رو وارد این گود فامیلی نکنیم که منم در جوابش گفتم اختیار دارین حق داشتین  ...

هر چند واسم فرقی هم نداشت  بنده خدا خبر نداشت که کلا یادم رفته بود که براش پیشنهاد دوستی ارسال کردم  

کمی بعد هم رهاجون به ما دو نفر پیوست و رفتیم شلوار مانی رو که تازه خریده بود رو عوض کردیم و موقع برگشتن هم "هیچکس" رفت خونشون و من و رها هم برای شام رفتیم خونه ی مامان . اون خیل عظیم هم دست از پا درازتر برگشتن خونه و تنها رهاجون برای مانی چند تا تیکه وسیله خرید ...

محمد هم عصری رفته بود چالوس عروسی و برای همین آخره شب آژانس گرفتم و با یاس اومدیم خونه !

+ یکشنبه ۲۰ شهریور ماه :

برای ناهار علی دایجون خونمون بود . بعد از ناهار راهیه خونه ی مامان شد تا خانواده و برادرزاده هاشو ببره به منزل پدریشون و برای شام هم صحبتش بود جایی برن . ما هم غروب رفتیم لباس یاس رو تحویل بگیریم که آقاهه گفت بمونین همین الان آماده میکنم . نشستیم و سه تا سه سوت لباس رو داد دستمون  

بعد هم محمد گفت بریم محل ! با حباب تماس گرفتم ببینم هست یا نه ! که دیدم میگه شما بیاین خونمون عمو اینا خونه ی ما هستن ولی من و آقامون میریم بازار و برمیگردیم . ما رو هم که دیگه شما کاملا شناختین ...  

رفتیم و سر پایی حباب و آقاشون و زنداییمو دیدیم و بعد به همراه آنیا (دختر داییم و دختر عمه ی یاسی ) رفتیم مزار و بعد از اونجا رفتیم خونه ی یسنا اینا و کمتر از یه ساعتی روز نشینی کردیم و برگشتیم خونه ی حباب اینا .

جاتون خالی شیرینی تولد همسرشون رو هم خوردیم و نوش جان کردیم 

سر شام ی...دایجون به همراه خونواده ش اومدن شب نشین که دختر داییم بهم گفت نتایج ارشد اعلام شده ... از اونجا که کد رهگیری باهام نبود اون بنده ی خدا فقط برای خودش رو دید که اونم مجاز نشد ...

 آخره شبی هم رهاجون به همراه پسر گلش به جمع ما پیوست و با ما راهیه خونمون شد . بدو ورود وارد سایت سنجش شدم و دیدم بله ! این بنده هم مجاز نشدم  حالا محمد اولش میگه اشکال نداره سال دیگه ! پشت بندش به رها میگه " حالا خودمونیم آوا کم کاری کرد "  خب راست میگه ! چی باید میگفتم ؟؟؟ خداییش کم کاری کردم  تا حالا هم از قبولی دوستام هیچ خبری نشده . نمیدونم بچه های دیگه چیکار کردن 

+ دوشنبه ۲۱ شهریور ماه :

امروز دایی محمد رو عمل کردن ! بعد از ظهر محمد به همراه خواهرش رفتن تا یه احوالی از داییشون بپرسن . امیدوارم هر چه زودتر حالشون خوب بشه ! داییش واقعا مرد دوست داشتنی هستش 

یاسی هم به اتفاق خاله ش و مانی جون رفتن خونه ی مادرجون  البته مامان هم امشب مهمون داره و من به دلایل کاملا استراتژیک دیگه موندم خونه و اونجا چتر ننداختم  !

الان هم محمد تماس گرفت که برای شام خونه نمیاد و من تنهام  گاهی اوقات تنها بودن خوبه ... امشب هم از همون شبهاست 

+ پیش بینی سه شنبه ۲۲ شهریور ماه :

برای فردا ناهار حباب عزیز توسط خاندان همسرش پاگشا میشه و ما هم دعوتیم  ... البته ما حکم اشانتیون رو داریم آخه فقط قراره اصلی ها دعوت باشن ولی ما از دسته ی فرعی ها دعوت شدیم  ! برای همین تصمیم بر آن شد که یاس رو هم بذاریم خونه ی مامانی اینا تا پیش خاله ش بمونه ...

دیگه نمیدونم فردا و فرداها چه خبر میشه ...

و اما چند تا خبر که این بین جا موند که بیان شه ...

+ پدر بزرگ دامادمون بعد از ماه ها مریضی دو روز قبل فوت شد ... بنده خدا خیلی عذاب کشید این اواخر ! برای آرامش روحش لطفا دعا کنین 

+ مادربزرگ "هیچکس" عزیزمون به دلیل کهولت سن بدحاله و بیمارستان بستری شده ! براش دعا کنین لطفا  

چهارشنبه مامان اینا به همراه رهاجون و پسرش قراره برای عروسی برن تهران . پنجشنبه عروسی دختر عموی این حقیر می باشد  برای خوشبختی تمامی زوجین جوان دست به دعا بشین لطفا 

+ با طرز نوشتنم به این نتیجه نرسین که سر خوشم ! اتفاقا دلم خیلی گرفته ...

همینا ....


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۹۰ ، ۲۱:۲۳
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۰


۱۳ سال پیش در چنین روزی ............ 

+ ۲۰ شهریور ۱۳۷۷ ...

در منزل یک کارمند ساده جشن عروسی برگزار بود و دو جوان می رفتند تا زندگی مشترک خویش را آغاز نمایند ...  

 لازمه ی شروع زندگی جدید برای دخترک دوری از خانواده ی خویش بود .

آن هم نه فقط دوری از خانه !

بلکه باید از آن شهرستان کوچک به شهر بزرگتر نقل مکان میکرد تا در منزل پدری داماد زندگی مشترکشان را پی ریزی کنند ... 

و این چنین شد که آوای قصه ی ما از شهسوار به تهران نقل مکان کرد ... 

سیزدهمین سال شروع زندگی مشترکمون مبارک باشه  

 

+ امروز تولد دوماد تازه واردمون (همسر حباب عزیز) هم هست . و اینجانب وبلاگم رو به عنوان تریبون آزاد در اختیار دوستان قرار میدم تا تبریکات خودشونو از همینجا ابلاغ نمایند 

تولدت مبارک باشه عضو تازه وارد فامیل 

با آرزوی سلامت و سعادت و بهروزی و کامرانی برای خودت و حباب عزیزمون 

 

تصمیم گرفتم از این به بعد اگه چیزی برام سئوال شد (مثل نظرسنجی در مورد دروغ گفتن) اینجا مطرحش کنم تا نظر دوستان رو هم بدونم . چه بسا نظرات بیان شده باعث شن کمی بیشتر بیندیشیم و درست تر تصمیم بگیریم .

از تک تک دوستانی که وقت گذاشتن و در مورد موضوع مورد بحث نظر دادن ممنونم . امیدوارم هیچوقت زبون هیچ کدوم از ما به دروغ باز نشه 

+ همین الان تماس گرفتن که لباس مدرسه ی یاس برای پرو آماده هست . حالا قراره غروب بریم که براش پرو کنن 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۰۱
  • ** آوا **
۱۹
شهریور
۹۰


+ چهارشنبه ۱۶ شهریور ماه :

از صبح رفتیم محل مادری تا ببینیم برای مراسم عقد حباب به کمک نیاز دارن یا نه ؟! واسه خاطر حساسیت دستم کار خاصی نکردم و بیشتر حضور فیزیکی داشتم  ...

ناهار خونه ی ض...دایجون بودیم .

 غروبی هم با حباب کادوهایی که برای داماد بودُ کادو کردیم . بعد هم به همراه همسری و یاس رفتیم خیاطی تا اندازه های یاسی رو بگیره براش لباس مدرسه بدوزن ... اه که چقدر لباس فرم مدرسشون بــــــــــــــد رنگ بود . رنگ اصلیش سبز تیــــــــــــره به همراه زردی که روز جیب و سر آستینش کار شده  و همینطور دکمه های زرد ... حالم داشت بهم میخورد .

مقنعه هم سفید با نوار آبــــــی !!! کلا هنوز که هنوزه محوه این تناسب رنگها هستم  

من و یاسی هم کلی غُر زدیم ... آخه تا بحال همش لباسهای یاس به رنگ یاسی بود . حتی مقنعه ش . اونوقت با این لباس فرم مدرسه ی جدید دقیقا شبیه مدادرنگی میشه  

بمیرم بچه م میگفت مامانی یا منو ببرین همون مدرسه ی قبلی یا من دیگه مدرسه نمیرم 

برای شام هم خونه ی ض...دایجون بودیم !!!

آخره شب هم رها (آبجی کوچیکم ) کارهای آرایشی و پیرایشی حباب رو انجام داد و ما هم آخره شب رفتیم تغییرات حاصله رو ببینیم 

همون وقتها بود که دیدم خواهر شوهرم باهام تماس گرفت که " کجایین ؟؟؟ " در نهایتش گفتم تا شما برسین ما خودمون رو میرسونیم خونه ... داشتن از تهران میومدن و اطراف سلمانشهر بودن که تماس گرفتن . ما هم سریع آماده شدیم و اومدیم خونه .

پنج شنبه ۱۷ شهریور ماه :

صبح به همراه دایجون و محمد راهیه بازار شدم تا کمی خُرد و ریز بخرم . دایجون هم کار بانکی داشت و برای همین من ازشون جدا شدم . چیزایی که لازم بود رو خریدم . محمد هم سپرده بود براش یه پیراهن بگیرم که با مغازه داره نظرم یکی نبود . سر سایز هی بهم میگفت لارج ببر اندازشه  من هی میگفتم آقا همسرم قدش بلنده این آستیناش کوتاه میشه براش . خلاصه دیدم تفاهم نداریم زنگ زدم به محمد که خودت بیا انتخاب کن . بعد از کلی التماس خلاصه رضایت داد که خودش بیاد ... 

تا محمد از درب بوتیک اومد داخل فروشنده گفت وای آبجی همون ایکس لارج رو ببر ماشالله آقا دستاش کشیده هستش ... یه ساعت همینو بهش میگفتم قبول نمیکرد  خلاصه پیراهن رو خریدیم و به همراه دایجون برگشتیم خونه . محمد هم رفت سلمونی ...

دایجون اینا به اتفاق یاس رفتن سمت محل مادری و منم یه دوش گرفتم . بعد هم محمد اومد خونه و دوش گرفت و نزدیکای ۱ بود که ما هم رسیدیم خونه ی ض...دایجون اینا و ناهار خوردیم .

بعد از ناهار هم مشغول کارهای جانبی شدیم  ... من از ترس اینکه نکنه اونجا با کمبود آینه رو به رو شیم یه آینه ی دیواری کوچیک با خودم برده بودم . وقتی اونو از داخل ساک در آوردم اولش دختر داییام مسخرم کردن ولی بعدش که دیدن چقدر من در آرامش به کارها رسیدم کلی تشویقم کردن که خوب کردی که آینه آورده بودی 

خلاصه کلی به خودمون رسیدیم و بعد اونا هم کلی ازمون تعریف بی مورد  کردن و هی گوشهای منو درازتر میکردن که چی ؟! خوشگل شدی 

 حدودای ۵ صیغه ی عقد جاری شد . انشالله که خوشبخت شن  

شام هم اقوام دوماد رو برای شام دعوت کردن که همون شب پاگشای دوماد تموم شه ! حدودا ۱۵۰ نفر بودیم . همه هم فامیل ... آخه دوماد پسر عموی مامان ایناست و در کل دیشب خاندان جد مادری همه دور هم جمع بودن  خیلی خوب بود . البته جای دو تا داییام خالی بود . مخصوصا پدر حباب ... 

بعد از شام هم مراسم شکستن قند (قنداشکنی خودمون  ) به طرز بسیار جالبی برگزار شد و پسر داییم که در واقع پسر عموی عروس خانوم میشد این نقش رو ایفا کردن و ۲۰۰۰۰۰ تومن کاسب شد 

آخره شب هم تا حدودای ۲ اونجا بودیم و بعد راهیه خونه ی خودمون شدیم 

جمعه ۱۸ شهریور ماه : 

صبح تموم بدنم درد میکرد و نای تکون خوردن نداشتم . به هر شکلی بود برای یاس ناهار رو آماده کردم و خودم دو تا سرماخوردگی و یه استامنیفن کدئین خوردم و یه گوشه افتادم ... 

محمد از صبح زود رفته بود برای کمک به خاله اینا ... (خرمن داشتن) حدودای ۴ بود که اومد خونه ! اونم وقتی دید حال خوشی ندارم دیگه چیزی نگفت و گذاشت استراحت کنم

دقیق تا ۹ شب خوابیدم . تموم استخونهای بدنم درد میکرد ! وقتی چشم باز کردم دیدم یاسی پرید منو بوسید و میگفت مامانی ۷ ساعته خوابی  

این بین ظاهرا باباش بهش قول داده بود که بذار مامان بخوابه برای شام میریم بیرون .اونم کلی ذوق کرده بود که خلاصه من بیدار شدم ...  میگم نکنه من یکی از یاران اصحاب کهف بودم و خبر ندارم  

برای شام رفتیم فست فود ... بعد از همونجا رفتیم خونه ی ض...دایجون اینا تا شب نشینی داشته باشیم  

+ سگ دختر داییم اینا تو این دو هفته به دو نفر حمله کرد و پاهاشون رو گاز گرفت .

یکی راهیه اتاق عمل شد ولی اون یکی مراقبتهای سرپایی گازگرفتگی براش انجام شد و شوهر دختر داییم دیگه به این نتیجه رسید که اون سگ رو از بین ببرن .

 البته جز اون سگ ظاهرا سه تا دیگه هم اون اطراف بود که رسما دور و بر خونه ی اونا بودن و یه جورایی بقیه اونها رو هم از آن دختر داییم اینا میدونستن . به ظاهر جمعه ای مراسم سگ کشی داشتن  .

دو تا رو با تفنگ مورد هدف قرار دادن که بعد از تیر خوردن معلوم نیست کجا رفتن و یکیو هم دار زدن !

اون یکی فرار کرده بود و آخره شب برگشته بود خونه و جلوی حیاط خوابیده بود . بعد شوهر دختر داییم میگفت فردا قرار پسر داییم تفنگشو بیاره تا اینم از بین ببرن ...  

حالم خیلی گرفته شد وقتی اینو شنیدم .

جالب اینجاست در هر دو مورد حمله ، خود افراد سگ بدبخت رو تحریک کرده بودن .

ما آدمها حق زندگی و زنده بودن رو فقط برای خودمون می خوایم ... 

واقعا برای انسانیت به تاراج رفتمون متاسفم . خدا از سر تقصیراتمون بگذره 

+ شکره خدا هم حال یاسی خوب شده و هم کسالت باباجونم رفع شده . از احوالپرسی و نگرانی تموم دوستان ممنونم ! 

برای امروز عصر اگه خدا بخواد دیگه میرم دکتر پوست ببینم برای این دستم چیکار میکنه برام !!! 

+ یه سئوال ، حتما جواب بدین : اگه یه روزی بفهمین یکی که انتظار ندارین ازش دروغی بشنوین بهتون دروغ گفته چیکار میکنین ؟؟؟  میخوام فقط بدونم شما باشین چیکار میکنین !!! دنبال شخص خاصی نباشین . هیچ اتفاقی هم نیفتاده . فقط میخوام بدونم هر کی جز من باشه چیکار میکنه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۹ شهریور ۹۰ ، ۰۴:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
شهریور
۹۰


+ دوشنبه ۱۴ شهریور ماه :

ساعت ۳:۴۵ نیمه شب مامان تماس میگیره که بیاین اینجا باباجون حالش بهم خورده ... نمی فهمیم که خودمون رو چطور میرسونیم خونشون . بابام وسط اتاق دراز کشیده و مثل کسی که تشنج کرده باشه (!) یه بند می لرزه و ناله میزنه ...

کمی که آروم میشه راضیش میکنم به اتفاق محمد بره بیمارستان . اول قبول نمیکنه و میگه بی وقت مزاحمتون شدم . میگم یعنی نمیری ؟؟؟ میگه نه الان عرق کردم بهتر شدم ! مامان التماسش میکنه که ببردش دکتر ولی خودش زیر بار نمیره . میگم پس به محمد بگم بیاد بالا بخوابه دیگه ؟! اینار بلند میشه و در حالیکه تلو تلو میخوره میره سمت راه پله ...

تا ساعت ۶:۳۰ بیمارستان بودن ...

یاسی هم سرفه های خروسکی میکنه و نمیتونه راحت بخوابه ...

نزدیکای ظهر یاسی میگه منو ببر دکتر ! قرصی که دادم کمی بهترش کرده ولی خوب نه ! نزدیکای ۱۱:۳۰ اونو میبرم دکتر و تا برگردم نزدیکای ۲ بود . یه بتامتازون و یه پنس سیلین ۶.۳.۳ زد . کلی هم اشک ریخت . برگشتنی رفتیم یاس لباسهاشو پرو کرد . بد نشده بود ...

مانی من و مامانش هم اومدن . بعد از ظهر این دو تا کلی آتیش سوزوندن .

باباجون همچنان تو تب می سوزه و از صبح دو بار تب و لرز شدید داشته طوری که باز گفتم ببریمش بیمارستان ولی خودش میگفت برم اونجا زیر دستشون م ی م ی ر م   ...

واسه شب آبجی بزرگه به اتفاق شوهرش و پسر طلاشون میان اونجا  . آخره شب هم نخود نخود هر کی رود خانه ی خود . فقط مانی و مامانش موندن 

+ برگشتنی رفتیم بیمارستان تا یاسی یه پنی سیلین دیگه هم بزنه . منو باش که اومده بودم بچه رو ببرم بیمارستان و خودم تو خونه بهش پنی سیلین تزریق نکنم .

دختره برداشته دارو رو حل کرده همونجور مونده با همکارش حرف میزنه . به دلم افتاده بود که الانه که دارو تو سرنگ ببنده . همینم شد . کشت بچه رو ...

مجدد سرنگ رو در آورد و سرسوزنشو عوض کرد . حالا بماند که این بین کمی از دارو هم هدر رفت ...

یاس هم عین ابر بهااااااااااااااااااار اشک میریخت ...

مجدد تزریق کرد ولی هر چی فشار داد دارو تزریق نشد . حسابی عصبی شده بودم . میگه بچه خودشو منقبض کرده ! گفتم دارو تو سرنگ بسته ! به عضله ربطی نداره که ... ( حالا اصلا نگامم نمیکنه هااااا )

دوباره رفته آب مقطر آورده ! میگه جلوی چشم خودت بهش آب مقطر اضافه میکنم . سر یاسی تو بغلمه و همینجور گریه میکنه . بمیرم برای بچه م ...

گفتم بده خودم براش تزریق میکنم . منو باش آوردمش بیمارستان که تو خونه یه وقتی بلایی سرش نیاد ... با شک و تردید گرفت سمتم . گفت بلدی ؟؟؟ گفتم منو نگاه کن شاید یادت بیاد !!! نگام کرد و کلی عذرخواهی کرد ... :((((

سرنگ رو ازش گرفتمو گفتم یه نیدل بده ! آورد و منم تزریق کردم ... بچه از سه ناحیه سوراخ سوراخ شد تا خلاصه یه تزریق انجام شد .

آخرش ازم کلی عذرخواهی کرد . گفتم خواهشا با بقیه این کارو نکن ... اونم هیچی نگفت !!!

یاسی تا نیم ساعت یه بند اشک میریخت و گریه میکرد . خیلی دلم براش سوخت ...

حالا اومدیم بیرون محمد میگه از اول خودت براش تزریق میکردی ! گفتم چه می دونستم اینجوری میخواد بشه وگرنه که عمرا نمیذاشتم ...

یاده حرف یکی از اساتیدمون افتادم که میگفت یادتون باشه وقتی به عنوان بیمار یا حتی همراه بیمار به مراکز درمان مراجعه میکنین هیچ وقت خودتون و شغلتون رو بهشون معرفی نکنین . بذارین اونا بدون هیچ نگرانی و استرسی کارشون رو انجام بدن . بعد چیزی که دیشب دیدم کاملا این دیدگاه رو نقض میکنه . چون اگه ندونن خودت به این کار آگاهی همچین حق طلبانه باهات حرف میزنن طوریکه خودت رو محکوم میکنن . اگه کسی جز منی که از تزریق چیزی سرم میشه بود خدا میدونه چقدر میخواست به جون بچه غُر بزنه که چون خودتو سفت کردی خاله نتونست تزریق رو انجام بده ...

خلاصه ی کلام ! یاسی در مجموع دیروز ۶ تا تزریق داشته ! یکی هم امروز خودم براش انجام دادم که اصلا نه گریه کرد و نه ناله 

+ اصلا خوشی بهمون نیومده انگار ! برای فردا ظهر مراسم سوم یکی از آشنایان دعوتیم . خدا رحمتش کنه ...  حالم خیلی گرفته شد !!!

+ همین امروز احضاریه ی دادگاه داداشم اومد . هه !!! هم طلاق میخواد هم مهریه !!!

اونوقت آدم همچین آزارش نمیگیره که اذیت کنه ؟؟؟

ما که مردم آزار نبودیم ولی انگاری از این به بعد باید بشیم تا سرمون همچین مفتی مفتی کلاه نره ...

+ تماس گرفتم بابل ! خانومه میگه نامه ی درخواستت به دستم نرسیده ! میگم خب باید چیکار کنم ؟ میگه زنگ بزن دبیرخونه ببین چرا نرسیده ! شماره ی دبیرخونه رو میگیرم خانومه میگه اینجا نیست !

زنگ میزنم ساری ! به خانومه میگم نامه م کو ؟؟؟ میگه من تو تاریخ ۲۰ تیرماه فرستادم دبیرخونه ی دانشگاه ! شمارشو میگیرم و زنگ میزنم .... خانومه میگه این شماره اشتباهه ! برای پیگیریه نامه ها با این شماره تماس بگیر ...

زنگ میزنم و یه آقایی جواب میده . کل ماجرارو براش میگم ! میگه خب گوشی ! منه خوش خیال منتظرم که جواب منو بده . دیدم پشت تلفن میگه " جانم عزیزم ؟ "  میگم الوووووووووو ! میگه خانوم شما چند لحظه صبر کن ... بعد نمیدونم با کیه که دل میده و قلوه میگیره  ... دوباره یادش میاد من اینور منتظرم . میگه خانوم کارتون چی بود ؟  مجدد براش توضیح میدم ... میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه ! بهم میگه نامه ی شما از اینجا در تاریخ ۲۲ تیرماه فرستاده شد واسه دانشگاتون !  ...

میگم سیر اداریش چجوریه ؟ یعنی کدوم بخش میره ؟؟؟ گفت زنگ بزن آموزش ... !

من همینجور هاج و واج موندم  . دوباره زنگ میزنم دبیر خونه ی دانشگاه بابل ! خانومه میگه این شماره زنگ بزن ! زنگ میزنم یه خانومه دیگه برمیداره ... بهش داستاااااااااانم رو میگم . میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه بهم میگه این شماره نامته ! میگم خب نامم کجاست ؟ نیازه بیام بابل دستی ببرم ؟  .. میگه باید میرفته دست آقای .... ! میگم خب شمارشون چنده ؟ میگه نیست ! میگم من چیکار کنم ؟

میگه زنگ بزن به اون خانوم اولیه ! بگو این شماره ی نامه منه ... (نخود سیاه ؟!)

وای ! تماس میگیرم . اون خیلی با حوصله هست . میگم بهش . میگه خب چرا به من زنگ زدی ؟ گفتم همکارتون گفت  ! میگه به آقای ... زنگ میزدی ! گفتم نبود ... اسم و شماره ی ناممو می پرسه و بعد اسم یه خانومی رو بلند صدا میزنه .  چند بار صدا میزنه .

میگه ظاهرا نیستن . میگم خب من چیکار کنم ؟؟؟ میگه تو بگو من چیکار کنم ؟؟؟  گفتم خانوم اگه نیازه بیام بابل ... میگه نه ! خودشون باید نامه رو بدن همون آقایی که نیست ! و ادامه ش میگه من فقط موندم از اون تاریخ تا حالا دبیر خونه نامه تون رو برای چی پیش خودش نگه داشته  !!!

آخرشم هیچی به هیچی ! آقا تشریف نداشتن و نامه مون از تاریخ ۲۲ تیر ماه در دبیرخانه ی دانشگاه مذکور مسکوت باقی مونده ... به این ترتیب حالا حالاها نمیرم سر کار 

اینم روند کاغذ بازی نامه ی طرح ما 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۷:۴۱
  • ** آوا **
۱۳
شهریور
۹۰

چهار روز قبل دمه ظهری باباجونم تماس گرفته خونمون میگه آوا مامانت حالش بد شده دکتر براش آمپول داده میای خونمون براش تزریق کنی یا همینجا بزنم ؟؟؟

گفتم وای ! محمد نیست منو بیاره . اونوقت این پدرجان ما سریع گفت پس خداحافظ :((( انقدر حالم گرفته شد که حقیقتش کمی از روی دلخوری بود که دیگه زنگ نزدم بهش ... آخه باباجون من وقتی یهویی همچین خبری رو میدی کمی صبر کن تا منم حال مامان رو بپرسم . بعدش کمی که گذشت زنگ زدم خونه و با خود مامان صحبت کردم .

حالا جالب اینجاست که طرف پدری من بیمارستان های تهران رو قُرق کردن و همشون تو بیمارستان مشغولن ! احتمالا ژن منم کمی به اونا کشیده باشه  ... حالا باباجون در شرایطی به من زنگ زده که تو خونه ی خودشون سه نفر مسلط به تزریق حضور دارن  ...

علت بدحالی مامانی منم این بود که خانوم چند وقت قبل میره آزمایش میده دکتر می بینه قند خون ناشتاش کمی بالاست و سریع براش قرض تجویز میکنه و دیگه ازش نمیخواد یه بار هم قندخون غیر ناشتا بده . منم به مامانی گفتم وقتی این قرص رو میخوره ممکنه چند ساعت بعد یهویی قند خونش بیفته و همیشه چیزی همراهش باشه که بی حال نشه . مامان خانوم هم به ظاهر میگه این کارو میکرده . بعد سه روز که قرص رو استفاده میکنه هر روز بی حال بوده و روز سوم یهویی از حال میره ...

وقتی هم میرنش بیمارستان دکتر کشیک میگه این همکار من عجب بی سواد بازی در اورده ! حالا مجدد براش آزمایش نوشته ... گفت شاید اصلا نیاز به قرص نداشته باشی ! منم به مامان گفته بودم که این قرص یدونه ش خیلی زیاده ولی خب دکتر تجویز کرده بود و حرف من خریدار نداشت 

خدارو شکر که شانس آوردیم مامانی ما نرفت تو کما ... 

این از مامانی لوسمون  

و اما باباجونم !

امروز مامانی تماس گرفته که آوا جات خالی کنار رودخونه هستیم ( به اتفاق یاس که از دیروز رفته خونشون) ! نمیای ؟؟؟ گفتم نه مامان خوش بگذره !

چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت که آوا بابات رامسر بوده که حالش بد میشه و میره بیمارستان . دکتر براش آمپول نوشته داره میاد خونتون . حواست باشه پشت درب نمونه . من و یاسی هم همین الان میایم اونجا . ( آخه زنگ درب هالمون سوخته و درب آپارتمانمونم که دائم البازه )

خلاصه گوش به زنگ بودم که باباجونم بیاد . اومد ! دیدم بنده خدا علائم سرماخوردگی داره و تب و لرز کرده . اونم ترسوووووو و شدیدا از امپول میترسه  ! یاسی و مامانی هم اومدن ...

به محض ورودشون اولین جمله ی یاس این بود . مامانی آمپول پدر جون رو زدی ؟؟؟  اینم نوه !

هیچی دیگه ! دو عدد آمپول نثار باتکس مبارکشون کردم و اونم فقط وای وای میکرد 

اولیشو که زدم میگه " وای پام گرفت . مادر بد زدی ! "

میگم خب این یکی رو نمیزنم برو بیمارستان برات تزریق کنن ( حالا الکی ) پول اون یکی هم میشه ۱۰۰۰ تومن .

میخنده میگه " آوا تو که نامرد نبودی !!!" گفتم حالا میخوام باشم ...

میگه " خب اول یه بوس بده بعد اون یکی رو بزن " . گفتم بوس نمیخوام . دوتاش میشه ۲۰۰۰ تومن  

اون یکی هم جنتا ! گفتم باباجون از الان بگم این سوزش بدی داره ! نگی آوا بد زد 

یکی هم برای فردا صبح داره . میگه کدومشون باید دوباره زده شه ؟ میگم همین دومیه ... میگه وای از الان میسوزه 

هر کاری کردم برای شام بمونن باباجون قبول نکرد . گفت برم چون حس میکنم چند دقیقه بیشتر بمونم دیگه نمیتونم بشینم پشت فرمون .

دختر ناز پدرش رو بخره اونوقت کی باید ناز دختر رو بخره ؟؟؟  بیچاره آوا 

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد...

+ فقط اینکه همسایه مون همین الان داره باز با شوهره صیغه ایش دعوا میکنه و درست دو ساعته که ما اراجیفش رو داریم تحمل میکنیم .

+ بعد اینکه حباب شدیدا درگیره کارهای عقده و هر روز دنبال خرید و این چیزاست ...

+ بازم اینکه فردا صبح جیگیلیه من میااااااااااااااد و من فردا حسابی بوس بوسش میکنم ...

و دیگه اینکه امروز غروبی آبجی بزرگه زنگ زده ! منم خواب آلوووود میگم بله ؟ میگه آوا از اون سالاد الویه باز داری ؟ ( دقت بفرمایین که چهار روز قبل هوس کردم و سالاد الویه درست کردم )

میگم خواهرم اون برای ۴ روز قبل هستش که اگه مونده بود تا حالا کپک زده بود . میخنده میگه اخه خوشمزه بود . الان داشتم برای همکارم تعریف میکردم یهویی گفتم ببینم اگه هنوز داری تعطیل شدم بیام یه لقمه بخورم و بعد برم خونه  ...

منو میگییییییییی ! هم شاخ در آوردم و هم دُم  ...

اون تماسو قطع کرد و من شدیدا جوگیر شدم که عجب آوای پنجه طلایی هستم من ... 

اینم یهویی یادم اومد بگم تو دلم نمونه یه وقت !!!

اگه دوستان قدیمتر یادشون باشه آوای بینوا تو اسفند ماه کلی استرس و شوق و ذوق داشت که داره خواهر شوهر میشه . خدا هم برامون جور کرد و وصلت صورت گرفته و منم طعم مسخره ی خواهرشوهر بودن رو چشیدم ولی خب نمیخوام وارد جزئیات شم ... سه ماهی میشه که این خانوم دبه در آوردن و میگن نمیخوان با داداشم زندگی کنن ( در کل دو ماه و نیم بعد از عقدش بود که دیگه نیومد خونمون و حرف از طلاق زد ) حالا بحثم این نیست ...

بعد از این ماجرا چند وقتی بود که داداشمون حسابی مزاحمی داشت و همش میگفت ایناییکه تماس میگیرن دخترن . گفتیم شاید دختره میخواد از این طریق از داداشم بل بگیره و به نفع خودش همه چی رو تموم کنه و این شد که داداشم خطش رو عوض کرد که اون دیگه شماره ش رو نداشته باشه ...

ما هم برای اینکه اعصابش خورد نشه وقتی پیشمون بود اصلا در مورد طلاق حرفی نمیزدیم تا زیاد تو فکر نره ...

از قضا منم شماره ی جدیدش رو نداشتم .

تا شد امروز ...سر یه ماجرایی لازم بود به داداشم زنگ بزنم . با مامانی تماس گرفتم که شماره ی علی چنده ؟ اونم شماره رو داد و منم یادداشت کردم و شماره رو گرفتم

دیدم وای آهنگ پیشوازش بسی سوزناک و در وصف حال این روزهاشه ...

یادم نیست شعرش چی بود ولی مفهومش این بود که " من چه ایرادی داشتم که ترکم کردی و گفتی دوسم نداری و این چیزا ... " دلم براش سووووووووووووخت ! یه بار کامل زنگ خورد و بعد تماس قطع شد .

مجدد تماس گرفتم و باز گوش دادم و ناگفته نمونه که اشکم در اومد ! و کلی به شانس بد داداشم فحش دادم ... باز تماس قطع شد .

دوباره تماس گرفتم که یکدفعه دیدم یه دختر خانومی جواب داد ...  ازش عذرخواهی کردم و گفتم "فکر کنم اشتباه تماس گرفتم "

نگاه کردم دیدم بله دو تا شماره جا به جا شده  اینبار درست گرفتم دیدم به به داداش ما چه آهنگ نی ناش ناشی گذاشته  ... کلی تنهایی واسه خودم خندیدم ...

+ دعا کنین تکلیف داداشم زودتر مشخص شه 

میگم خوبه حالا این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده بود ! نه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۰


این چند روز کلی ماجرا داشتیم که دست و پا شکسته تعریفشون میکنم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

غروبش به اتفاق حباب رفتیم بازار و این بشر اغفالم کرد و کلی خرج رو دستم گذاشت ...  

برای یاسی هم یه کتاب داستان درست و درمون و یه جامدادی شیک خریدم . حباب هم براش یه ظرف آب خوشگل و دفتر چه لوکس خرید .

شبش رفتیم خونه ی مامان اینا . زندایی و ابجی حباب هم بودن . به اتفاق خانواده ی یکی از دوستان خانوادگی باباجون اینا ! برای افطار هم محمد به همراه پسرخاله م با یه بغل آش اومدن خونمون . عجب آش خوشمزه ای بود ... (نذر یسنا اینا بود )

آخره شب به اتفاق حباب و پسرخالم اومدیم خونه ی خودمون . یاسی هم اونجا موند .

+ دوشنبه ۷ شهریورماه :

امروز تولد یاس هست و باباش بهش قول داده براش کیک میخره  ! مامان خانوم هم با شصت بغل بادمجون برامون نقشه کشیده . صبح زود به اتفاق حباب و پسرخالم میریم خونه ی مامان اینا . بساط کباب کردن بادمجونهارو راه میندازیم . جهاد سازندگی داریم ما  ...

باباجون هم درب ماشینش رو عوض کرده و قراره امروز ببره برای رنگ !

تا ساعت ۴ مشغول بودیم که باز این حباب منو اغفال کرد که بریم بازار ... حالا علت این همه بازار رفتن رو کمی پایین تر براتون توضیح میدم .

تا حدودای ۷:۳۰ بازار بودیم و یادم نیست چیزی خریدیم یا نه  

شبش هم محمد رفت از قنادی برادرشوهر آبجیم کیک خرید و دور هم برای یاسی یه تولد کوچولو گرفتیم . عکس کیک یاسی هم اینجاست ... دنیای قشنگ یاسی

دایجونش هم براش یه عروسک باربی گرفت . خاله و شوهر خاله ش هم بهش پول دادن . چون خبر نداشتن تولدشه . مادرجونش هم قول داده براش یه کادو میخره .

مثلا خواستیم کسی رو تو خرج نندازیم ولی خب باز نشد ...

آخره شب محمد زندایی اینارو به اتفاق پسرخالم رسوند خونشون . منم به اتفاق دومادمون با یه بغل بادمجون سرخ کرده و میرزا قاسمی رفتم خونه ... 

فرداش قرار بود برم یکی از دوستامو ببینم برای همین یاس رو گذاشتم خونه ی مامان اینا ....

که اونم به دلایلی کنسل شد  

+ سه شنبه ۸ شهریور ماه :

از صبح یه غم سنگین نشست رو سینه م و همش بغض داشتم . تا ظهر به هر شکلی بود گذشت . حساسیت دستم باز عود کرده بود .

با روشنک تماس گرفتم کمی به جونش غُر زدم که چرا هر وقت میخوام برم خونشون گوشیو جواب نمیده و اونم بنده خدا کلی شرمنده شد . گوشیو که قطع کردم کلی ناله زدم و اشک ریختم  ! خل شدم به گمونم ... 

بعد از ظهر " هیچکس " باهام تماس گرفت که حالش خوب نیست و به دادش برسم . دیگه انقدر اصرارش کردم که راضی شد آماده بشه تا ببریمش دکتر . تا نزدیکای اذان مغرب درمونگاه بودیم و اونم زیر سرم بود . برای وقت اذان هم تو ماشین خودمون بودیم . بعد هم هیچکس رو بردیم خونشون رسوندیم و کمی نشستیم !  از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان اینا . شام اونجا خوردیم و یاسی رو آوردیم خونه ...

+ و امااااااااااااااااااااااا چهارشنبه ۹ شهریور ماه :

نزدیکای ظهر آبجی بزرگم اومد خونمون و یه ساعتی موند و رفت . محمد هم از صبح خونه نبود . برای ناهار که اومد خونه خبر داد که مادرشوهر دختر خاله م فوت شده و برای ساعت ۲:۳۰ باید بریم مراسم تشییع . تندی ناهار خوردیم و راه افتادیم . از وادی تشییع کردیم تا خونه شون و از اونجا تا سر مزار . دیگه تا مراسم تدفین انجام شه ساعت نزدیک ۵ شد . خدا رحمتش کنه ! راحت شد ...

از اونجا هم رفتیم محل !

و اما چرا محل ....  

خبـــر خبـــــــر خبـــــــــــــــر 

دیشب مراسم " بله برون " حباب عزیزم  بووووووووووووووووووووود  

دست ! سووووووووووووووووت ! هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا ... 

اول رفتیم خونه ی یسنا اینا تا عید رو تبریک بگیم . صدیقه (دختر خالم ) هم باهامون بود .

از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و کمی سر به سرش گذاشتم . کمی موندیم ولی دوستاش اومده بودن خونشون روز نشینی واسه همین دیگه زیاد وقتشو نگرفتم . بهش گفتم میریم ولی آخره شب بعد از اینکه آقاشون رفتن میرم پیشش ... اونم گفت حتما بیاین 

بعد رفتیم خونه ی اون یه داییم . از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جونم تا شام بخوریم و بعد از شام به اتفاق دختر خاله و پسر خالم بریم خونه ی حباب اینا ...

ساعت ۱۱:۳۰ بود که مامان تماس گرفت که دیگه میتونین بیاین که ما هم به چشم بهم زدنی آماده شدیم و رفتیم ...

هم خوشحال بودیم و هم ناراحت . ناراحتیمون فقط و فقط بابت عدم حضور جسم داییم بود . شک ندارم که دیشب روحش از بغل حباب تکون نخورد و کلی بهش قوت قلب میداده ...

وقتی وارد شدیم ی... دایجون رو که دیدم فهمیدم که اینا یه دل سیر اشک ریختن . دلم خیلی گرفت ولی خب تموم سعیمو کردم که بغضم نترکه و خلاصه موفق شدم . تا ساعت ۱:۱۵ نیمه شب اونجا بودیم و بعدش محمد خاله جون اینارو رسوند و بعد هم مامانی رو رسوندیم خونه شون و خودمون هم برگشتیم خونه .

دعا کنید که تموم جوونا خوشبخت شن و این دو گل نوشکفته ی تازه بهم رسیده ی ما هم خوشبخت شن 

حالا فهمیدین چرا چپ و راست این حباب خانوم منو اغفال میکرد و میکشوند بازار ؟؟؟  

بچه مون کلی استرس داشت  ! انشالله قسمت تموم مجردها 

+ پنج شنبه ۱۰ شهریور :

آبجی بزرگه برای ظهر اومد خونمون . خاله جون اینا هم باید شالی هایی که درو کردن رو جمع میکردن ( کر جمع کنی  ) که محمد از صبح رفته بهشون کمک کنه . الان هم آبجیم به اتفاق یاسی رفتن دندون پزشکی و من تنهام  ...

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۴۶
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۰


جمعه ۴ شهریور ماه :

از سر شب تا ۶:۳۰ با حباب بیدار بودیم . و دقیقا از ۶ تا ۶:۳۰ سر یه قضیه ای توی اتاق غلت میزدیم و می خندیدیم . طوریکه من حنجرم درد گرفته بود و اشکم در اومده بود ... آخرش مجبور شدیم دیگه چشم از هم برداریم تا بلکه خوابمون ببره . بعد از اون تازه خوابیدیم 

بعد از ظهر یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجی کوچیکم (رها) ! حباب هم همراهمون اومد ...  

آخره شب برگشتیم خونه !

شنبه ۵ شهریور ماه :

صبح مامانی اومد خونمون و حباب هم بود . بعد هم باباجون اومد و لطف کرد لوسترمون رو آورد پایین و کمی به سیم کشیش نظر انداخت و آخرش تنها کاری کرد این بود که لامپ های شمعیشو باز کرد و بدون لامپ گذاشت سر جاش . در نتیجه الان لوسترمون بدون هیچ لامپی زیر سقف آویزونه ... حالا تا کی بشه که محمد بره براش لامپ بخره 

 بعد از ظهر هم بارندگی داشتیم و منم پرده ی اتاق رو کشیدم کنار و رفتم درست رو به روی پنجره روی تخت یاسی دراز کشیدم و انقدر به بارون نگاه کردم تا خوابم برد . البته اینم بگم که حباب اصلا نخوابید و همش داشت آهنگ دانلود میکرد ...

بعد از شام هم حباب رو بردیم خونشون رسوندیم و برگشتیم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

 از دیروز آلرژی دستم عود کرده و امونمو بریده . امروز همزمان هم به حباب و هم به محمد گفتم برام پماد بگیرن تا هر کدون زودتر رسیدن خونه اونو برام بیارن  در نتیجه الان دو عدد پماد همنام و یک شکل دارم و دستی که صورتی شده ... یسنا هم تماس گرفت که بریم دنبال آشمون و از طرفی اگه میشه بریم برای پخش کردنش کمک کنیم که من نتونستم برم . ولی محمد رفت که کمک کنه .

برای عصر هم مثلا قراره بریم بازار . هم خودم کار دارم و هم حباب . با این بارندگی نمیتونم به هدفمون از بازار رفتن برسیم یا نه  ... مامان خانوم هم لطف کردن کلی بادمجون و گوجه و پیاز خریدن که برای فردا بمونم باهاش درست کنم . دستم اینجوری شده و روم نشد بهش بگم از دست راست معلولم ...

امروز صبح هم باباجون تصادف کرد . خدارو شکر خودش خوبه ولی ماشینش خسارت دید ! مقصر هم خودش بوده . خدایا بابت سلامتش ازت ممنونم 

امشب برای شام میریم خونه ی مامان اینا ...

و اما فردااااااااااااااا .... 

پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۱ ، مُصادف با میلاد با سعادت حضرت فاطمه (س) ساعت ۲ بعد از ظهر ،بیمارستان بو علی سینا ، واقع در میدان امام حسین (ع) تهران ... یه دختر لوس با وزنی معادل سه کیلو و ۲۵۰ گرم و قد ۵۳ سانت ... با پوستی سفید و پر از موهای ریز به دنیا اومد و دلمون رو شاد کرد .

این دختر لوس هم کسی نیست جز یاس خوشگله من ... 

با اینکه فردا نُه سالش تموم میشه ولی من هنوز حس میکنم همون نی نی کوچولوئه نُه سال قبل هست و هنوز بزرگ نشده !  قربون دختر نازم بشم من ... 

یاسی جون خوشگلم امیدوارم شاهد بلوغ فکری و جسمی و روحیت باشیم و بتونی تو زندگیت به موفقیت های زیادی دست پیدا کنی ... 

یاس عزیزم تولدت مبارک  

الان هم خونه ی مادرجونشه و باهام تماس گرفته که براش کتاب بخرم . کادو تولدش رو خودش پیش پیش اعلام کرد  

+ هنوز هم بارون می باره و کم کم باید آماده شم تا به همراه حباب بریم بازار ...

به کسی نگینا ! تو این آب و هوا اصلا حس رفتن ندارم ! خودش هم رفته زیر پتو دراز کشیده ...  


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۵۲
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۰


+ سه شنبه اول شهریور ماه

بعد از ظهری همینجوری تصمیم گرفتیم بریم خونه ی خاله جون اینا  نگفته بودم که فکر کنین واقعا چشممون زدین   ! به دلیل بروز درد معده ی مکرر این جانب رسما از ادامه ی جهاد روزه داری استعفا دادم . خدا برای کسی درد و مرض نیاره . ولی ناگفته نمونه دو روزی هست که برای من به ارمغان آورد  ! مامان و باباجون هم اونجا بودن . کلی گفتیم و شنیدیم و تا حد ممکن از حضار صحبت کردیم که غیبت محسوب نشه و بین روز مجبور نشیم گوشت تن برادرمون رو بخوریم و روزه خواری راه بندازیم !

غروبی مامانی و باباجون رفتن و ما در نهایت پر رویی برای شام موندیم  و خاله جونم به ظاهر خوشحال شده بود  ...

+ چهارشنبه دوم شهریور ماه

تا پایان سریال ۵ کیلومتر تا بهشت به زور تو خونه موندیم . کل روز بارندگی بود که عجیب باعث خنکی هوا شده و خدا حسابی در رحمت و برکت رو برای ما شمالی ها گشوده . البته به گمونم دل کشاورزها داره خون میره  . بعد از شام ( که البته بیرون صرف شد ) رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین !  اونجا هم کلی حرف زدیم و چه بسا غیبت هم محسوب شده باشه . ولی خب از اونجا که بعد از افطار بود نگران روزه خواری در ملا عام نبودیم  ! ( قابل توجه رها " آبجی کوچیکه" حالا نیای بگی غیبت کیو میکردین . بذار خودم بگم ! تو رو )  ... یه سریع کارای شخصی هم داشتم که انجام شد و آخره شبی برگشتیم خونه !

آخره شب هم بارون شدت گرفته بود و البته به همراه تندرهای آسمانی  منم تا نزدیکای ۴ صبح از ترس داشتم سکته میزدم . با هر صدا کف خونمون می لرزید 

پنجشنبه  سوم شهریور ماه

امروز قرار بر اینه که حباب و یسنا بیان خونمون  و از قرار معلوم گلمون کمه (اینم قابل توجه رها )

ضمنا مامان خانوم زحمت کشیدن در این هوای بسیار مطبوع و قشنگ برامون آش رشته پختن و اگه خدا بخواد برای امشب شام آش به دستمون می رسه انشالله  ... نوش جونمون 

و اما ...

به استناد یه سری مدارک و شواهد به خودم ثابت شده که واقعا نویسنده ی این سریال ۵ کیلومتری خودم هستم  ! اوناییکه تو "ف ب" با من همراه هستن می تونن رو دیوارم ببینن که چه قشنگ دو قسمت جلوتر رو براشون اونجا شرح دادم . رها هم شاهده . مگه نه ؟؟؟  این از این ...

امروز کیمی جونم اسمس داد و کلی دلتنگی کردیم  ! کلی قربون دستای تُپلم شد  ... فداش بشم دلم براش یه ذره شده . اینم گفت که احتمالا آخرای شهریور میاد شمال و اگه خدا بخواد می بینمش  آخ ! اگه بشه چه میشه ...  ایکاش بشه بیاد که شدیدا دلتنگشم

+ دیشب خواب دیدم طرح کاریم شروع شده و من درگیر سِت زدن به سرُم هستم ولی هر کاری میکنم موفق نمیشم . چقدر تو خواب به شانسم غر زدم که چرا انقدر زود طرحم شروع شد  ... خدایا با اون همه تعریف و تمجیدی که استاد پیش مترون بیمارستان از من کرده یه وقت آبروی منو نریزی  ... آخه ست سرم هم کاری داره ؟ 

به برکت نزدیک بودن به روز قدس اینترنتم از دیشب داره سینه خیززززززززززز میره . هیچ امیدی به اینکه این پست ثبت بشه ندارم . لهذا مجبورم اول کپی کرده و بعد تائیدش کنم 

+ بعدا نوشت : کاشف به عمل اومد که امشب یسنا نمیاد . حباب مگر اینکه دستم بهت نرسه ! منو ضایع میکنی ؟  

صدای خش خش اره نوید مرگ درختان است !

از صبح صدای اره موتوری که در جوارمون داره به تن درختها کشیده میشه میره رو اعصابم .

هم از صداش چندشم میشه و هم از رسالتش ...

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۰۸
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۰


+ دوشنبه ۳۱ مرداد ...

از شب قبل با جناب همسر قرار گذاشتیم که روز ۲۱ ماه مبارک بریم برای زیارت به اماکن مقدس و البته قبلش بریم دنبال یسنا و زندایی گرامی .

صبح با زندایی تماس گرفتم تا ببینم نظرش چیه که دیدم موافقن . به این ترتیب ساعت ۱۲:۱۵ از خونه به مقصد محل مادری حرکت کردیم . آبجی بزرگه هم همراهمون اومد تا یه سر به اقوام بزنه . بین راه اونو پیاده کردیم و خودمون رفتیم دنبال زندایی اینا .

اولش رفتیم امامزاده شیر علی (که بازم دقیقا نمیدونم اسم اصلیش چیه !!! ولی به همین نام میشناسیمش ) بعد از زیارت کمی تو بازارچه ش چرخ زدیم و ناگفته نمونه چند تا وسیله کوچولو هم خریدیم . یه قرآن کوچیک هم نیاز داشتم که اونم خریدم و دیگه همه ش همراهمه  

بعد از اونجا رفتیم مزار محل مادری زنداییم . اونجا هم یه زیارتی کردیمو  برای اموات فاتحه خوندیم . یه محل بالاتر هم امامزاده ای بود که رفتیم و منم رفتم سر مزار مادرشوهر خواهرم . کمی مزارش رو تمیز کردم و بعد رفتیم سر مزار چند تا دیگه از اقوام و فاتحه خوندیم . مزار شهدا هم که جای خود داره ...

از اونجا رفتیم امامزاده شیرود ... تعزیه خونی داشتن که چند دقیقه ای موندیم ولی به علت سر درد بدی که همون اول بسم ا... اومد سراغم زودتر راه افتادیم تا به جاهای دیگه هم برسیم . یاس هم یکی از همکلاسی هاشو دیده بود و کلی ذوق کرده بود .

بعد رفتیم مزار بابابزرگم اینا . کلی از آشناهامون اونجا دفن هستن . البته تموم این جاهایی که رفتیم یه زیارتگاه هم داشت .

بالای مزار پسر عمو و بابابزرگ محمد یه درخت انار خوشگلی بود که کلی هم انار داشت . ما هم چندتایی چیدیم و گفتیم می خوریم و فاتحه میفرستیم . آخره شبی دون کردیم که باید اعتراف کنم شدیدااااااااااااااااااااا ترش بود و کمی معدمو اذیت کرد ... و دیگه اینکه از شانسمون همین امشب شبکه ی مازندران یه فیلم سینمایی نشون داد به اسم " آن روز " که در مورد چیدن میوه از درخت دیگران بود ... حالا کمی فکری شدم . ولی تموم دلخوشیم اینه که درخت بالای سر مزار دو تا از اقوام محمد بوده ! شخصی که محسوب نمیشه ؟! میشه ؟؟؟  

از اونجا هم رفتیم مزار داییام و مادربزرگهام و کمی موندیم و فاتحه خوندیم و دیگه رفتیم سمت خونه ی یسنا اینا ... این رفت و برگشتمون چیزی حدود چهار ساعت و نیم طول کشید . منم شدیدا حالم بد شده بود که دورو بری ها ( محمد ) کلی سر به سرم گذاشت که تو همش مریضی ... !

خونه ی یسنا اینا یه ساعتی خوابیدم ولی موقع بیدار شدنم یاس خانوم زحمت کشید بلند صدا زد و یهویی از خواب پریدم و باز سرم گنگ شد و حسابی عصبی شده بودم .

برگشتنی رفتیم ابجیمو هم سوار کردیم و راه افتادیم سمت منزل .

بعد از شام آقای مدیر (همکار محترم جناب همسر) با سه بغل پرونده تشریف آوردن خونمون و به همراه محمد لیست ثبت نامی هارو از طریق تکنولوژی برتر (اینترنت) وارد کردن . از یاس هم پرسید که دوست داره همون مدرسه ثبت نام شه یا با پدرش بره مدرسه ی جدید ؟! که یاس خانوم دستور فرمودن که همون مدرسه . موقتا همونجا ثبت نام شد تا ببینیم خدا چی میخواد . شاید همونجا بره ! نهایتش اگه دیدیم خیلی سخت شده شاید جابه جاش کنیم به مدرسه ی جدید . البته اینو نمیدونم میشه یا نه ! خودم دارم میگم  

ساعت ۱۲:۱۵ نیمه شب کار ثبت نام تموم شد و همکار محمد هم رفت خونشون .

+ این عکس هم هنر یسنا هست که براتون در نظر گرفتم تا ببینید و لذت ببرید :)

اونیکه با فلش مشخص شده هم سهم من بود که جاتون خالی نوش جون کردیم  شدیدا هم خوشمزه بود  !

+ راستی یسنا یه جاروی جادوگری داره که هر وقت لازم باشه کسی براش کاری انجام بده سوار بر اون جارو به سراغش میره و طرف هم جرات نداره بگه "نه ! من این کارو انجام نمیدم "  ! دیروز هم پسر داییم مورد سو قصد قرار گرفت ولی خب جون سالم به در برد . حالا بماند که یسنا اشتباهی سوار جاروی جادوگریش شده بود . البته از عشـــــــــــــــــق انجیر  


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **
۳۱
مرداد
۹۰

خدایا به همین شب عزیز قسمت میدم که به داد دل تموم آرزومندان برسی ! گاهی اوقات وقتی مبینم مردم دورُ برم چه مشکلاتی دارن ، اونوقت من برای چه چیزهای غصه دارم از خودم بدم میاد ...

امشب تو ماه عسل "احسان" حرف قشنگی زد . گفت چطوره که ما شبهای قدر توقع بخشش خدارو داریم در حالیکه خودمون هنوز نمی تونیم ببخشیم . و باز به قول خودش اگه میخوای خدا تو رو ببخشه تو هم همین امشب یکی رو ببخش ... !

در تلاشم هر کینه ای که تو دلم هست بریزم دور .

+ جمعه ۲۸ مرداد  

برای افطار میریم خونه ی مامان اینا و برای شام ابجی بزرگه به اتفاق همسر و پسرش میان اونجا . عملا حال خوشی ندارم و مامان تصمیم میگیره غذایی که روز ۲۱ رمضان میخواد بیرون بده به دلایلی رو به شنبه بندازه . و از اونجا که در این موارد من تنها کسی هستم که به دادش میرسم ازم میخواد که صبح زود بیام خونشون . اولش بخاطر بی حال بودنم پشیمون میشه ولی باز به اصرار خودم نذری رو به فردا یعنی شنبه میندازیم . آخره شب یاسی همونجا می مونه و من و محمد میایم خونه تا صبح زود برگردم خونه ی مامان اینا . شب موقع رفتن به خونه باباجون اصرار داره که فردا صبح ساعت ۷:۴۵ خودم از باشگاه میام دنبالت و دیگه نمیخواد اقا محمد این همه راه به خودش زحمت بده و تو رو برسونه .

به این ترتیب قرارمون میشه ساعت ۷:۴۵ جلوی خونمون

+ شنبه ۲۹ مرداد

شب قبل گوشیمو سر ساعت ۷:۲۰ تنظیم میکنم تا خواب نمونم ولی در کمال تعجب ساعت ۸ از خواب بیدار میشم . اصلا یادم نمیومد کی گوشی زنگ خورده و ساعتش رو از کار انداختم . از طرفی باباجون هم نیومده بود . تماس میگیرم خونه شون که میبینم آقا منو یادش رفته و خودش تنهایی برگشته خونه . کلی از پشت گوشی ناز و نوازش و بوس مالیم میکنه و میگه بمون خودم میام دنبالت که این بار دیگه میگم نمیخواد و باز این محمد هست که منو میرسونه ...

بین راه یادم میاد که تولد سحر ( دوست قدیمی تازه یافت شدم ) هستش و بهش پیام تبریک میدم

سحرجان تولدت مبارک باشه عزیزم 

سر کوچه مامان اینا که میرسیم میبینم مامان و بابا دارن میرن برای خرید . منم میرم خونه و کنار دختر نازم که هنوز خواب بود کمی دراز میکشم تا مامان بیاد . هنوز به یه ساعت نمیرسه که مامان خریدهاشو میکنه و میاد و کار ما هم شروع میشه ... زرشک پلو با مرغ !

دیگه میرم تو پارکینگ و تا ساعت ۱ اونجا بودیم و بعد هم ساعت ۳ برنج رو آبکش میکنیم و منتظر که دم بکشه . بعد از ظهر هم تصمیم میگیرم که کمی بخوابم ولی مامانم راه براه میگه نخواب بیدار شو ... به زور بیست دقیقه ای میخوابم  ... به اتفاق باباجون و محمد و یاسی و مامان میریم پایین و غذاهارو میکشیم تو ظرف و بعد کف ماشین و تو صندوق و پشت شیشه :))))) همینجور ظرفهارو میچینیم و برای پخش کردن راهی محل میشیم .

بین راه آنچنان بارونی میباره که من یکی واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ... ولی سه کیلومتر اونورترش زمین خشک خشک بود . بعد میگن " یک بوم و دو هوا نمیشه ... "

همون روز هم حباب اینا نذری داشتن و از یک دست نذری مامان رو بهشون میدیم و با دست دیگه سهمیه خودمون رو ازشون میگیریم :)

برای افطار هم برمیگردیم خونه ی خودمون .

+ یکشنبه ۳۰ مرداد

برای امروز یسنا اینا نذری دارن و مثلا قرار بود برم برای کمک :) اساسا از من هم که کمکی بر نمیاد ...

ساعت ۱ ظهر میریم خونشون ! نذریشون هم فسنجون با گوشت غاز به همراه کوکوی مخصوص سر آشپز " یسنا " هستش ... خدایی هر دوش معرکه شده بود . مخصوصا کوکوش ... البته تا کی باهاش کمک کرده باشه  ! مامان و سه تا دیگه از دختر داییام هم اومده بودن کمک ! زن داداش یسنا هم بود . خلاصه غروبی کمک کردیم و باز غذاهارو بردن پخش کردن و ما هم از دیشب رسما برای شام دعوت شده بودیم . برای همین به قول ننه جون خدا بیامرز " هم میخورن هم میبرن " ! هم خوردیم و هم به اندازه ی یه وعده مون آوردیم :) آخره شب هم برگشتیم خونمون .

برای ۲۷ م ماه مبارک هم قراره آش بپزن . منم که اصلا آش دوست ندارم  :)

+ این روزها زیاد حس نوشتن ندارم :(

+ نمیدونم برای خواهر خوب و مهربونم "مریم جون"  چه مشکلی پیش اومده که نگرانش کرده ولی از همه تون میخوام که برای رفع مشکلش دعا کنین . ممنون ! 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۳۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵
  • ** آوا **
۲۷
مرداد
۹۰

پریشب افطاری خیلی خوب بود . دیدن همکارای محمد و همصحبتی با اونا ناگفته نمونه لذت بخشه . مخصوصا با خونواده ی همکاراش  

به محض ورودمون اول از همه یاس رویت شد و کسی منو ندید . انقدر که این بچه رو تحویل گرفتن کسی منو تحویل نگرفت  ! دیگه انقدر ازش تعریف کردن که بچه م معذب شده بود و انگار اولین بار بوده همکارای باباش رو میدید  ! خوشگله منه دیگه  اونها هم راه به راه میگفتن بردی خونه براش اسپند دود کن ...

برای افطار هم کل کریدور میزو صندلی چیده بودن و یه ردیف خانوما بودن و یه ردیف هم آقایون نشستن . یه جمع صمیمی و خودمونی ... ولی بقدری گرم بود که تصمیم گرفتن برای شام میزهارو انتقال بدن به حیاط .

بعداز افطار همه با هم نشستیم و سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رو تماشا کردیم . جالب اینجاست که تا وقتی شروع نشده بود اقایون مارو مسخره میکردن که این چیه نگاه میکنین ولی به محض شروع شدنش خودشون ساکت تر از خانومها بودن ! یه نکته ی مهم دیگه ... با اینکه کارگردانی های ایرانیا اغلب همراه با سوتی هست و هر کسی بگه مخالفه بهش میگم دارم با تعصب مخالفت میکنه ولی یه چیزی اون شب بیان شد که نمیشد جواب ندم . اونم این بود که چرا وقتی اون پسره داشت میرفت بالا سر امیرحسین دست خالی بود ولی یهویی یه باک بنزین رو از کجا آورد که خالی کنه سرش ...

اول یکی از آقایون اینو بیان کرد و من چیزی نگفتم ولی بعدش دیدم تقریبا همه با هم شاکی هستن که کارگردان عجب سوتی خفنی داده ! اینجا بود که به حمایت از کارگردان گمنام بنده لب گشودم و همه را ساکت کردم . کسی میاد این سوتی هارو میگیره که از اول دیده باشه ! نه ؟؟؟

حالا یه چیز جالب تر ! از وقتی این سریال شروع شده من دقیقا ۵ ثانیه جلوتر از دیالوگهای سریال هستم . مثلا من میگم این حاج فتح الله کیه ؟؟؟ ۵ ثانیه بعد امیرحسین از دختره همینو می پرسه ...! یا مثلا من میگم اینا که میتونن از همه چی رد شن چجوریه می تونن بشینن رو مبل یا کنار ماشین رو بگیرن و پشت وانت بشینن ؟ ۵ ثانیه بعد بازم همین سئوال مطرح میشه ... ! حباب و ابجی کوچیکم هم شاهدن . چند نمونه دیگه هم بود  یا مثلا همین دیشب که فرزین رفت تو اتاق پسرش ! گفتم این پسره عجب رویی داره نشسته پشت میز امیرحسین ... ۵ ثانیه بعد فرزین هم به این نکته اشاره کرد . البته اون گفت روی صندلی !  دو حالت داره ! یا من نویسنده ی این فیلم نامه هستم . یا فیلم نامه خیلی پیش پا افتاده نوشته شده که من میتونم حدس بزنمش  ...

بگذریم ! حرف اومد تو حرف از موضوع اصلی که افطار بود پرت شدم  !

بعد از سریال میز رو انتقال دادن تو حیاط و شام در خنکا میل شد . بعد هم یه شب نشینی حسابی تا حدودای ۱۱:۳۰ به صرف چای و میوه و شیرینی ...  خوش گذشت !

آخره شب هم کمی بد حال بودم که اومدیم خونه و خوابیدم .

دیروز میلاد (خواهرزادم) شله زردمون رو برامون آورده که واقعا خوشمزه بود . دست دست اندرکاران درد نکنه  میدونستم اگه برای کمک نرم خوشمزه تر میشه ...

کل دیروز را در بستر بودیم و استراحت کردیم   و خدارو شکر حال نداشتم جایی بریم ... 

امروز صبح یهویی دیدم محمد بیدارم کرد ... وای رنگ به چهره نداشت به همراه تهوع  

گفتم چی شده ؟ گفت پهلوی راستم درد داره شدید ... کلیه ش رو نشون میداد  

گفتم بریم دکتر ؟؟؟ گفت خودم میرم . حال منم خیلی بد بود . گفتم بمون باهات بیام ! گفت نه خودم میرم ولی اگه نیاز بود بهت میگم که بیای ... 

اون رفت و تندی رفتم که لباس بپوشم و تماس گرفتم که بمونه تو پارکینگ تا برم پایین که دیدم میگه تو نیا حالت خوب نیست ُ منم الان تو راهم ... 

مغزم هنگ کرده بود . از اینکه تنها رفته بود اعصابم بهم ریخته بود . زنگ زدم به " مامانی" 

خدا خدا میکردم که تو شهر باشه  وقتی جواب داد دیدم از تو گوشیش صدای بوق ماشین و سرو صدا میاد . گفتم کجایی ؟ که بهم گفت تازه رسیدم میدون شهر  ماجرا رو گفتم و هنوز من ازش نخواسته خودش گفت میرم درمانگاه منتظر محمد می مونم  خیالم کمی راحت شد ...

دیگه تا برگرده ساعت نزدیکای ۱۰ بود . بنده خدا چهارتا آمپول یه جا زد ! تا واسه فردا داره  ... براش صبحونه آماده کردم تا با شکم خالی قرص نخوره . بعد که اومد دیدم شکر خدا خیلی بهتر شده و دردش از بین رفته بود . احتمالا یه عفونت ساده باشه . ایکاش همین باشه  الان هم به اتفاق باجناق جانش رفتن برای نصب اسپیلیت خونه ی ی...دایجونم 

فعلا همین ... 

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۲۵
مرداد
۹۰


دیروز صبح آبجی کوچیکه باهام تماس گرفت که میاین یا نه ؟! گفتم مگه قراره بیایم اونجا ؟ گفت ولله دیروز که به آقا محمد گفتم فردا (دوشنبه) بیاین . اونم گفت باشه ...

گفتم آخه الان خونه نیست . ما هم اگه بخوایم بیایم بعد از اذان ظهر حرکت میکنیم . خودت بهش بگو ببین چی میگه !

مجدد دیدم تماس گرفت که آقا محمد گفت عصر باید برم اداره واسه نقل و انتقالات نمیشه بیایم .

ظهر که محمد اومد خودش گفت جمع و جور کنین از اداره اومدم بریم خونه ی آبجیت ... دیگه ما هم زودی کارامونو انجام دادیم و منتظر که اقا بیان  وقتی هم اومد گفت که از اون مدرسه به جای دیگه منتقلش کردن که اون مدرسه هم مختلط هست ولی میخوام یاس همون مدرسه ی قبلی بمونه و خودم ببرم و بیارمش . گفتم با خودت باشه بهتره . یه وقتی دیدی خارج از برنامه کاری بهت خورد و نشد به موقع بری دنبال اون . بعد یاس باید چیکار کنه ؟

گفت اینم یه حرفیه . حالا احتمال خیلی زیادی داره که یاس رو هم با خودش ببره اون مدرسه ی جدید . البته هنوز میگه تو این ماه آخری شاید بشه با کسی جا به جا کرد و از اونجا نرم . هنوز دلش با همون مدرسه و همکاراشه که عجیب به هم وابسته هستن  ! بنده خدا حق داره . تموم تفریحات داخل شهری و خارج شهریشون با هموناست . همکاراشم حالشون گرفته شده که باید از اونجا بره  !

حدودای ۴راه افتادیم سمت خونه ی خواهری ...

بین راه از قنادی برادرشوهر ابجی بزرگم شیرینی گرفتیم و منم افتتاح شیرینی سراشون رو بهشون تبریک گفتم . حالا وحید میگه چند ساله که زن دادش ( آبجی بزرگم) قول داده بیاد اینجا ولی هنوز نیومده ! میگم آخه وحید خودت مگه یه سال میشه که اومدی اینجا ؟؟؟ اونم میخنده  (آخه تازه عقد کرده و با برادر خانومش قنادی زدن ! یک ماه هم نیست افتتاح کردنش )

بین راه یهویی گفتم منو میبری خونه ی روشنک چشم قشنگم ؟؟؟ گفت باشه بریم ! از وقتی دانشگاه تموم شد دیگه ندیدمش و حسابی دلم هواشو کرده بود ولی هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد و اسمس هم ارسال کردم که متاسفانه باز بی جواب موند . ادرس خونشون رو هم خوب بلد نبودیم واسه همین با حسرت از سر خیابونشون رد شدم  و رفتیم خونه ی ابجیم اینا ...

به محض ورودمون دیدم لب مانی قلنبه شده و قرمزه که آبجیم توضیح داد خورد به چارچوب در  کلی بوس بوسش کردم و اونم آروم لپشو چسبونده به لبم تا حسابی کیف کنم  ! میگفتم مانی خاله رو ببوس اونم می بوسید و من دوباره دلم ریش میشد که لبش درد نگیره  ! جیگرشو بخورم من ...

بعد به ابجیم یه سری از تجربیاتم رو تو ف.ب یاد دادم ! اونم کلی خوشحال شد که همچین خواهری داره  ! بعد هم جاتون خالی یه افطاری با یه نفر روزه دار (اگه خدا قبول کنه ) و پنج عدد همراه  خوردیم . ساعت ۱۱ شب هم شام خوردیم  و برای ساعت ۱۱:۳۰ راهیه خونه شدیم و ۱۲:۳۰ هم رسیدیم خونه ! برگشتنی مانی نشسته بود تو بغل یاس و پیاده نمیشد . موقعی که باباش بغلش کرد بچه گریه می کرد که باهامون بیاد  الهی خاله قربونش بشم . عشق میکنم این کاراشو میبینم 

متاسفانه وقت نکردم برای تولد جیگیلی کادو بخرم و یه مبلغ ناچیزی دادم تا مامانش زحمت خرید کادو رو بکشه 

+ امشب هم افطاری دعوتیم  ... البته دعوت آموزش و پرورشیم و میریم مدرسه ی اسبق جناب محمد خان 

+ یسنا اینا شله زرد نذری داشتن که مثلا قرار بود بریم برای کمک  ولی از صبح تا ظهر محمد سر کار بود . منم که دستم تحمل هم زدن رو نداشت دیگه دیدیم جز مزاحمت چیز دیگه ای نیست بریم اونجا . بعد از ظهر هم قرار بود بریم که تو پخش کردن کمک کنیم که اونم مدیر با محمد تماس گرفت که زودتر بیا مدرسه تخت و میز و وسایل مورد نیاز رو بیاریم . اونم تازه رفت برای کمک ...  

+ و این چنین میشود که دَدَری بودنمان به اثبات میرسد ... تا حالا کمی شک و شبهه وجود داشت !

+ کسی از ما یاد نمیکند ! ولی ایرانسل دم به دقیقه اس ام اس های عاشقونه ای نثارمان میکند 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۵ مرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۴
  • ** آوا **
۲۴
مرداد
۹۰


وای ! یه جورایی لازم میبینم برای خودمون اسفند دود کنیم  خب چیکار کنم ؟؟؟ فامیلامون مهربونن و ما هم دوسشون داریم و میریم پیششون دیگه ! غیر از اون خودمون هم بدمون نمیاد کمتر تو خونه بمونیم و لحظاتمون یکنواخت سپری شه . ضمنا محمد از اول تابستون همش با شوهر خواهرم میرفت سر کار و گاهی یاس نمیدیدش . خب الان که وقتش کمی آزاد شده وقتشو برای دل بچه میذاره . این کجاش بده ؟؟؟  البته منم این بین بی نصیب نمی مونم 

+ به احتمال خیلی زیاد امسال مدرسه ی همسر گرام باید عوض شه و دیگه اون مدرسه نمیره و من از الان دقیقا غصه ی یاس رو دارم که با این همه وابستگی که به باباش داره باید چطوری بره یه مدرسه ی دیگه ! صبحی مدیر زنگ زده بود و با محمد صحبت کرد . اینم شاکی !!! (البته جونش به مدیرشون بسته هست و از اون سالی که از تهران اومدیم غیر از دو سال باقیش رو با این آقای مدیر بوده و الحق انسان خوبی هم هست ) آخرش گفت پرونده ی یاس رو آماده کن تا اونم ببرم جای دیگه . تا اینو گفت مدیر گفت قطع کن زنگ بزنم اداره ببینم میتونم کاری کنم نری یا نه  ! دعا کنین همونجا بمونن . با این آلرژی که یاس داره دوست ندارم فعلا که میشه تو مدرسه ای که باباش تدریس میکنه اون مدرسه ی دیگه ای بره . با محمد که باشه خیالم راحته . مخصوصا که کار منم چند وقت دیگه شروع میشه  

شنبه برای افطار رفتیم خونه ی حباب اینا . البته خیلی زود رفتیم و بعد بدون هیچ برنامه ی قبلی و دقیقا به اصرااااااااااااااار حباب برگشتیم اومدیم سمت شهر . حدودا ۲۰ کیلومتری فاصله بود و منم یه بند غر میزدم که گرمه و تشنه م میشه . ولی یه وقتی به خودم اومدم که دیدم دو تایی داریم طول جاده رو قدم میزنیم و میریزم سمت جاده ی اصلی   ! حباب رفت مطب دکتر و منم رفتم تو یه پاساژ خنـــــــــــــــــــک منتظر اون موندم . کلی وسیله ی تزئینی و نقره جات و سی دی و موبایل و لوازم آرایش .... دید زدم و هی دلم میخواست همشو بخرم . بعد که حباب اومد رفتیم و یه کیف لوازم آرایش و دو تا رژ مارک دار  خریدیم و برای من این واقعا حکم یه ولخرجی رو داشت . خسیس نیستم ولی واسه یه چیزایی پول نمیدم . این دیگه واسه من ولخرجی بود .  برگشتنی هم کلی خرید کردیم و دستامون پر بود . بین راه یه آشنایی رو دیدیم که لطف فرمودن و مارو شرمنده کردن و تا سر کوچه ی حباب اینا رسوندن  !

بعد هم که بیهوش شدمو تا افطار یه گوشه افتادم و موقع افطار همش آب میخوردم  ! آخره شب برگشتیم خونه  

+ یکشنبه تا نزدیکای ۱۱ ظهـــ ـــــر خوابیدم که محمد گفت بیا آبجی کوچیکت باهات کار داره ! تا روز قبلش یادم بود که ۲۳ مرداد تولد جیگیلیه منه ولی روزش که شد یهویی یادم رفت . دیدم ابجیم میگه کی میای اینجا ؟ گفتم فعلا نمیشه بیایم و بعد گفت " خجالت بکشین امروز تولد مانی هستش "  خیلی حالم گرفته شد که یادم رفته بود . یهویی دلم هوایی شد و گفتم بریــــــــــم اونجا که با کلی زحمت محمد رو راضی کردم که بعد از اینکه نماز ظهر رو خوندیم بریم ولی بعدش ابجیم گفت که برای افطار و شام مهمون داره و شلوغه یه وقتی بریم که خلوت باشه و حرف به حرف برسه . منم که کم حرف  حالا قرار شده که چند روز دیگه بریم خونشون 

بازم تولد دو سالگی خواهرزادمو بهش تبریک میگم . آخ خاله قربونش بشه الهــــــــــــــــــی  

مانی جون ناز من تولدت مبارک 

دیگه موندیم خونه و دمه افطار هم آبجی بزرگه مستقیم از محل کارش اومد خونمون و کمی لوبیا خریده بود که با هم دون کردیم ! و بعدش رفت خونشون و ما هم بعد از دیدن سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رفتیم خونه ی خاله جون اینا  ! چیکار کنیم خب ؟! تو خونه بند نمیشیم . حباب اینا هم اونجا بودن . به اضافه ی دختر یه دایی دیگه م به همراه شوهر و دخترش و همینطور دختر خاله م و بچه هاش  . در واقع شب باز هم ددر بودیم ! برگشتنی هم علیرغم خساست پسر خالم چند خوشه غوره چیدیم و دون کردم و شور گذاشتم . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۰
  • ** آوا **
۲۲
مرداد
۹۰


رودخونه سه هزار

این همونجایی هست که دیروز رفتیم ... سه هزار ! سیل چند وقت قبل چه بلایی سر حاشیه ی رودخونه آورده بود . تازه این یه جای خوبش بود  

دیروز به اصرار یاس تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . البته تا راه بیفتیم دیگه ساعت از ۵ هم گذشته بود . اولش گفتیم بریم سمت جنگل دوهزار . اونجارو برای تفریحات کوتاه مدت یکی دو ساعته بیشتر دوست دارم . بین راه رفتیم سدی که پرورش ماهی قزل آلا دارن . محمد اصرار داشت که کمی ماهی بخریم ولی آب بقدری گل آلود بود که همش حس میکردم گوشت ماهی ها باید بوی گل بده و گفتم نمیخواد بخریم ... در نهایت هم حرف من شد  !

انقدر دلم برای ماهی های بینوا سوخت که حد نداره . من میگم خودتون تصور کنین ! خدا از سر تقصیرات ما آدمها بگذره  

اول اینکه ماهی ها به دلیل گل آلود شدن آب کلی تلف شدن و وقتی مردن اینا هم رضایت دادن و حوضچه هارو باز کردن تا لاشه هاشون با آب بره پایین دست ... ! چندتایی هم که زنده مونده بودن رو ریختن توی یه حوضچه کوچیک تر و اب زلال میریخت توش و ماهی ها درست مثل رشته ی ماکارونی در حال جوش تو هم وول میخوردن . اونوقت مسئولش با توری ماهی هارو بر میداشت و میریخت تو یه سبد پلاستیکی ... بعد که خریدار میگفت همین کافیه تازه ماجرا شروع میشد . سبد ماهی رو مستقیم مینداخت تو یه حوضچه که بهش برق وصل بود . و ماهی ها یه شوک الکتریکی میگرفتن و درجا شل و بی حال میشدن 

 بعد از اینکه اونارو نیمه هوشیار میکردن سبد رو در میاوردن و میدادن تا سلاخی کنن ! یارو میدید ماهی هنوز دارم دم میزنه ! یه چوب داشت که محکم با اون می کوبوند تو ملاج ماهی بدبخت و دوباره هنوز به هوش نیومده بی هوشترش میکرد 

سیستم هم پیشرفته ! این دستگاهشون رو تا حالا ندیده بود . با یه قسمت از دستگاه شکم ماهی رو پاره میکردن و با اون یه قسمتش که به چیزی مثل جارو برقی وصل بود با مکش محتویات شکم ماهی رو خالی میکردن ...  یه چیزی شبیه به واکیوم بود . بقدری مکش داشت که اصلا متوجه نمیشدم کی محتویات شکم ماهی رو به داخل میکشه  ! و ماهی بدبخت دقیقا تا آخرین مرحله که تخلیه ی شکمش بود دقیقا دم میزد و زنده بود .

خیلی حالم گرفته شد ! خدا خودش بهمون رحم کنه که واسه سیر کردن شکم خودمون چه کارها که نمیکنیم  فکر کنم یه حدیث از امام صادق (ع) بود که فرموده بودند حتی اگه جانور موذی رو میخوایم از بین ببریم کاری کنیم که کمترین درد رو حس کنه ! اونوقت یه موجود حلال گوشت رو در چند مرحله عذاب میدن !

یادمه روز عروسیمون گوسفندی که میخواستن زیر پامون قربونی کنن رو حسابی عذاب دادن . هم کارد نمی برید و هم کسی که قربانی میکرد ظاهرا یا بلد نبوده یا هل کرده بود . شاید باورتون نشه ولی چیزی حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا سر گوسفند بیچاره رو ببره  ! اونروز انقدررررررررررررر دلم به حال اون گوسفند سوخت که میخواستم همونجا بزنم زیر گریه ... که بخاطر ما داشت جون میداد اونم به اون شکل  بگذریـــم !!!

بعد از اینکه کلی این قصی القلبی انسانهارو دیدیم گفتیم بریم لبه رودخونه بشینیم ... اونم انقدر که لاشه ی ماهی مرده اون اطراف ریخته بود که اصلا نمیشد نفس بکشی و از کنار رودخونه نشستن پشیمون شدیم .

یه رستورانی بود که چندتایی آلاچیق داشت . یاس گفت بریم اونجا بشینیم . یه آلاچیق رو انتخاب کردیم و نشستیم ولی کارگر رستوران خیلی مودبانه عذر مارو خواست و گفت نباید بشینین . محمد اصرار کرد که اجاره ش هر چه قدر میشه بدیم .

گفت نه *ا*م*ا*ک*ن* ایراد میگیره چون ماه رمضونه ! منم گفتم آقا ما هم روزه ایم . میخوابم فقط بشینیم . باز عذرخواهی کرد و دیگه گفتم بریم واسه چی بحث میکنیم . ما که نمیخوایم نون این بنده خدا آجر بشه .

بعد رفتیم سمت جنگل سه هزار . اونجا انگار یه دنیای دیگه بود . ملت نشسته بودن قلیون هم میکشیدن . یه خانومی هم بود که نون تنوری محلی می پخت و مشتری ها هم تو الاچیق نشسته بودن و نون داغ رو به سختی می خوردن  گویا قدوم مبارک *ستاره دارها به اونجا نرسیده بود 

هیچ ! ما هم سه تایی رفتیم کنار رودخونه نشستیم و کمی که گذشت راه افتادیم سمت شهر . کل تفریح دیروزمون همین بود . برگشتنی هم مواد پیتزا خریدیم و شام مهمون محمد بودیم 

عکس بالا هم مربوط به جنگل و رودخونه ی سه هزار هستش . رودخونه ی دوهزار بقدری گل آلود بود که اصلا حس عکس گرفتن نداشتم 

عنوان این مطلب برگرفته از این جمله هست " مترسکها ایستاده می میرند "  

+ افطاری نیستیم !  خونه ی حباب ایناییم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۲ مرداد ۹۰ ، ۱۳:۲۶
  • ** آوا **
۲۱
مرداد
۹۰

سه شنبه :

بارندگی شدید ! حباب تصمیم داشت که بعد از ظهر بره خونشون ولی همین بارندگی اونو از رفتن منصرف کرد و بهش قول دادیم بعد از افطار می رسونیمش ...

بعد از افطار رفتیم خونشون . زن دایی برای افطار سوپ درست کرده بود که رفتیم تو تراس نشستیمو جای تموم سوپ خوراش خالی حسابی خوردیم  

بعدش به اتفاق حباب و خواهرش رفتیم خونه ی ض...دایجون اینا و تا حدودای ۱ نمیشه شب شب نشینی کردیم . کم مونده بود که تا سحر بمونیم  ! بارندگی هم شدیدتر شده بود و کلی لذت بردیم  ... علیرغم اصرار هر دو تا خونواده ، راهیه خونه شدیم و نزدیکای ۱:۳۰ دیگه خونه بودیم ...

چهارشنبه :

بعد از اذان ظهر تصمیم گرفتیم که برای افطار بریم خونه ی یسنا اینا  ! کمی نون تازه و زولبیا بامیه خریدیم و راه افتادیم . البته این بین از حباب درخواست همراهی کردیم که بعد از کلی ناز کردن خلاصه جواب مثبت دادن  ! موندم چقدر ناز کنه تا بله ی اصلی رو بخواد بده  ... سر راه حباب رو هم با خودمون بردیم و اول رفتیم مزار . فاتحه ای خوندیم و حباب هم مزارهارو تمیز کرد !  بعدش رفتیم خونه ی یسنا اینا . جاتون خالی یه افطاری توپ هم اونجا خوردیم و تو دلم فاتحه ای برای دایجون فرستادم !

بعد از افطار هم محمد رفت دنبال مادر و خواهره حباب و اونهارو اورد اونجا تا شب نشینی داشته باشن و نزدیکای ۱۲ بود که راهیه خونه شدیم و سر راه زندایی اینارو رسوندیم خونه شون و خودمون هم اومدیم خونه ...

پنج شنبه :

من و یاسی تا نزدیکای ظهر انقدر هوا خنک بود که دل جدا شدن از بستر رو نداشتیم . محمد صبح کمی بیرون کار داشت و دمه ظهری تصمیم گرفتیم برای افطار بریم خونه ی مامان اینا . تماس گرفتم و دیدم ای وای ابجی کوچیکه رو صبح بردن خونشون رسوندن و من جیگیلیمو ندیدم تا ماچ ماچش کنم  ! کلی حال منو یاس گرفته شد ولی باز گفتیم که میایم اونجا ! انقدر هوا خوب و خنک بودکه به محض ورودمون تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا . به اتفاق مامانی رفتیم ساحل . حالا مامان میگه الان وقتش نیست ( ساعت ۲) ! منم اصرار که اگه الان نریم من یهویی حسم می پره و دیگه نمیام . واسه همین دیگه "نه" نیارود و رفتیم . دو ساعتی اونجا بودیم . اولش کمی جدول حل کردیم و بعدش رفتم رو ماسه های خیس کمی خطاطی کردم ( خطاطیو خوب اومدم ) ! حالا محمد تنهایی نشسته و جدول حل میکنه و مامانی و یاس هم کمی رفتن تو آب . منم بعد از مدتها یهویی هوس کردم آب دریا به پاهام بخوره . رفتیم تو آب ! مثلا میخواستم لباسم خیس نشه . پاچه ی شلوارمو کشیدم بالا و با خیال راحت کمی رفتم جلو . تا برگشتم به مامان بگم منم تو آبم یهویی دیدم واییییییییییییییی تا کمرم کامل خیس شد  ! حالا مامانی و یاس کلی خندیدن . لباسم که خیس شد دیگه واسم مهم نبود چند بار دیگه موج بهم بکوبه  ! محمد هم میگفت تا لباسات خشک نشد نمی ذارم تو ماشین بشینی  ! مامان هم گفت خونمون نگه ش میدارم  !

حدودای ۴:۳۰ رفتیم سمت خونه و توی حیاط تموم لباسهامونو عوض کردم ! تموم بدنم پر از شن بود . با آب سرد شستمو بعدش رفتیم بالا . مامان هم موند تو حیاط و لباسهامونو شست !

برای افطاری هم به مامان گیر دادم که قیماق میخوام . اولش کمی ناز کرد ولی بعدش گفت باشه برات درست میکنم . موندیم و قیماق هم درست کردیم . برای ابجی بزرگه هم که قرار بود بیاد اونجا رفت تا آش بخره . دیگه افطاری هم اش خوردیم  و هم قیماق  ! چه شود ؟!

هر چی به مامان گفتیم ما دیگه شام نمیخوریم ولی باز جدا برای شام ماکارونی درست کرده بود که دیگه سهمیه خودمون رو آوردیم تا سحری بخوریم  ! آخره شب هم به اتفاق آبجی بزرگه اومدیم سمت خونه و اونو رسوندیم خونشون !

جمعه :

قراره اگه خدا بخواد یه سر بریم سه هزاری دو هزاری ! جایی ! هوا انقدر خنک شده که همش دلم میخواد بریم بیرون 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۱ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۲۹
  • ** آوا **
۱۸
مرداد
۹۰


دوشنبه ۱۶ مردادماه ...

بعد از ظهری همسایه ی گرام بازم دعواشون شد و با هر جیغ و دادی که خانومه میزد یه بار همسرمو صدا میکرد . من موندم چرا به محمد گیر داده و تا تقی به توقی میخوره به ایشون متوسل میشن  

محمد هم خونه نبود و اون هر چی داد و بیداد کرد من اصلا نرفتم ببینم چی میگه ! چون یه بار به محمد هم گفتم که اگه من باهاش رو در رو شم دیگه مثل خودش باهاش حرف میزنم . البته عمرا نمیتونم همچین کاری کنم ولی نمیتونم مثل یک عدد سیب زمینی برم درب خونه رو باز کنم و بگم ببخشین همسرم منزل تشریف ندارن  واسه همین من به اتفاق حباب هی شنیدیم و خودمون رو زدیم به بی خیالی !

آخرشم نمیدونم کدوم یکی از همسایه های شیر پاک خورده با ۱۱۰ تماس گرفت و مامور اومد و جفتشون رو گرفت برد . باز موقع رفتن میگفت جناب سروان درب خونم شکسته و بسته هم نمیشه ... ! و باز از تو راه پله محمد رو صدا میزد (البته به اسم فامیل) که من گمون کنم میخواست خونه رو به ما بسپره که من باز ترجیح دادم جوابی ندم . بعد هم مامور هر دوشون رو برد و کمی سرمون دنج شد ... همه ی اینارو از داخل چشمی رویت کردیم !  البته وقتی دیدم هی میگه "جناب سروان" اونوقت تازه حس کنجکاوری متمایل به فضولیم گل کرد و رفتم تا ببینم چه خبره ! تا قبل از اون فقط صوتی سیر میکردیم و در نهایت صوتی - تصویری شده بود  

نمایی از شب شهسوار

بعد از افطار هم بعد از کلی شور و مشورت با "هیچکس" هماهنگ کردیم و رفتیم تو پارک کنار رودخونه و تا حدودای ۱۲ شب اونورا بودیم . ما بودیم به همراه حباب و از اونور هم هیچکس با مامانش اومده بود  انقدر خنک بود که اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه ! چند نفری هم اومده بودن که گیتار میزدن و می خوندن و حسابی رفته بودیم تو حس !  

مخصوصا یه ترانه ی قدیمی " اونی که میخواستی تو غبارا گم شد " رو به شکل قشنگی خوندن . بعد از اون هم ترانه "صحنه " و بعدش " گلنار " و ... چند تای دیگه هم بود که دیگه یادم نمیاد  

ولی واقعا کنار رودخونه و صدای شر شر آب روان به همراه نسیم مطبوع شمالی و یه حس عاشقونه ی ناب به همراه نوای موسیقی و ته صدای خواننده ای خسته آدمو میبره تو رویایی که خیلی لذت بخشه !  خب چیه ؟؟؟ مگه من دل ندارم ؟؟؟  

بعد هم کلی قدم زدیم و روی سنگ چین دیوار حاشیه ی رودخونه قدم زدیم و یه جاهایی از بس به رودخونه زل میزدم یهویی سرم گیج میرفت و تعادلم بهم میخورد . وای تماشای دریا تو دل تاریکی شب ممکن نیست ! کلا دریا توی سیاهی مطلق شب گم شده بود  سمت دریا رو که نگاه میکردم ( با کمتر از ۱۰۰ متر فاصله ) انگاری اونجا آخره دنیاست و راه به جایی نداره !  خیلی خوب بود . خیلی !

از هیچکس و مامانش جدا شدیم و دوباره قدم زدیم و رفتیم ماشینو از پارک در آوردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه هم محمد برامون فالوده خرید که شدیدا اندرونمون رو خنک کرد ...  

روز و شب خوبی بود ! 

+ این دو تا عکس از حاشیه ی شرقی رودخونه گرفته شده و اینم عکس پل اصلیه شهره !

عکس اول از داخل پارکی که توش نشسته بودیم گرفته شده و عکس دوم موقعی که داشتیم به سمت دریا قدم میزدیم ... اگه کیفیتشون خوب نیست دیگه به بزرگواری خودتون ببخشین ! گوشیم قادر نبود بهتر از این بگیره ... 

+ وااااااااای ! امشب کلی لک لک تو رودخونه بودن و هی برای خودشون ماهی میگرفتن 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۵۴
  • ** آوا **
۱۷
مرداد
۹۰


افطاری که گذشت مهمون داشتیم ! خونواده ی حباب ! بدون دایجون  ...

جای خالیش عجیب حس میشد و هممون عجیب تر بغضمون رو نگه داشتیم جز زندایی ، که به محض ورود به خونمون نشست و سکوت کرد و اشک ریخت !

نه به خودم اجازه میدادم که ازش بخوام غصه نخوره و نه جراتش رو داشتم ! میترسیدم لب وا کنم و بغض خودم رو هم حتی ندونم کنترل کنم ...

ناخواسته غذایی که داشتیم مشابه همون غذایی بود که آخرین بار دایجون اینا تو عید اومده بودن خونمون ... !

کمی از خاطراتمون با دایجون گفتیم و شنیدیم ... حضورش ملموس بود .

آخره شب هم محمد به اتفاق یاس زندایی و خواهر حبابو رسوندن خونه و منم به اصرار حباب رو پیش خودم نگه داشتم !

+ همین الان (۱:۲۸) هم محض مردم آزاری بهش یه اسمس دادم بچه م با ذوق رفت سراغ گوشیش ... این در حالیه که مثلا داشت میخوابید   

صبح یکشنبه محمد وقتی داشت میرفت بیرون بهم گفت که کلیدش تو جیب شلوار ، تو اتاقی که حباب خوابیده هستش واسه همین اون کلید منو برد تا بعدا من اگه نیاز بود کلید خودش رو بگیرم . از اونور باباجون و مامانی اومدن تا مانی و مامانشو ببرن خونشون و تازه من رفتم تا از جیب شلوار محمد کلیدو بیارم که دیدم ای وااااااااااااااااااااای کلید ندارم ... باهاش تماس گرفتم گفت احتمالا تو ماشینه ! حالا باباجون و مامانی پشت درب خونمون هستن و دورادور همدیگه رو داریم  ! با کنترل از راه دور دزدگیر درب ماشینو باز میکنمو میگم دوتایی برن همه جای ماشین رو بگردن بلکه کلید رو بیابن ولی بعد از چند دقیقه باباجون از همون پایین میگه کلیدی تو ماشین نیست . مجدد درب خودرو قفل میشه و این زوجین باوفا میان پشت درب خونمون و منتظر می مونن تا محمد برگرده خونه ... حالا منم هی بهش زنگ میزنم که زودتر بیا که بابا و مامان پشت درب تو این گرما موندن ...

جالبش اینه که قبل از اینکه بهش بگم کلیدو نذاشتی همه جارو مثلا نگاه کردم . حتی روی شاخه های گلی که روی میز ناهارخوری هم بود رو نگاه کردم ولی اثری از کلید نبود . محمد هم تو راه بود که برگرده . یهویی دیدم وااااااااااااااااااای کلید روی میزناهارخوری هستش . جایی که کاملا تو دید بود .

خداییش موندم چی شد که اون دسته کلید به اون بزرگی رویت نشد . من که باورم نمیشه وقتی با اون دقت زیر شاخه های گل رو حتی نگاه کردم اونوقت اینو ندیده باشم  !

هنوزم در عجبم که این کلید رو چرا همون اول ندیدیم . در صورتیکه میدونم عادت محمد هستش که کلید رو یا روی اپن میذاره یا روی میز ... 

به هر حال سریع درب رو باز کردم و حباب به باباجون اینا میگه " شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفته اید "  بندگان خدا نزدیک ۱۵ دقیقه ای پشت درب بسته ی واحد ما بودن 

بعد هم با محمد تماس گرفتم که هر جا هستی برگرد برو سر کار که ما تونستیم کلید رو پیدا کنیم . حالا گیر داده که بگو کلید کجا بود ؟! منم براش خالی بستم که پشت میز تلویزیون افتاده بود که ایشون تاکید کردن که لابد کار مانی بود  هنوزم بهش نگفتم که روی میز و دقیقا جلوی دید بوده  !

باباجون اینا چند دقیقه ای موندن و بعد به اتفاق ابجی کوچیکم و مانی رفتن سمت خونشون  امشب مانی نبود کمی آتیش بسوزونه 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۷ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۴۰
  • ** آوا **
۱۵
مرداد
۹۰


پریشب آبجی کوچیکه با جیگیلیش اومد خونمون !

دیروز خونه ی آبجی بزرگه بودیم و روزه خوراش اونجا ناهار خوردن . بعد از اون هم اومدیم خونه و بعد از افطار سریال ۵ کیلومتر تا بهشت رو دیدیم و بعد حدودای ۱۰ اماده شدیم که بریم بیرون یه گشتی بزنیم ... ولی به علت بارندگی برناممون عوض شد و برای شب نشینی رفتیم خونه ی " هیچکس" اینا  تا دیر وقت اونجا بودیم ... حامد هم تماس گرفته بود و تقریبا با همه حرف زد بجز من  !  برگشتنی هم سر راه پیتزا گرفتیم و یه بار دیگه ساعت ۱۲:۳۰ شام خوردیم  

امروز تولده آبجیمه و همینطور خواهر کوچیکه ی محمد  تولدشون مبارک 

این خواهرزاده ی ما هنوز دو سالش نشده ! جدیدا خیلی شیطون شده . دیروز با سر رفته خورده به بخاری شومینه ای و گوشه ی چشمش کبود شده  جاش هم بدجوری مونده .

امروز هم زده در فیشهای جلوی تلویزیون رو شکوند  دیروز هم خونه ی آبجیم اینا زده یه استکان شکونده   قربونش برم من ! الانم ظاهرا مامانش خوابوندش ...

حباب هم اینجاست  دو تامون مظلوووووووم نشستیم تو اتاق خواب تا اونا ناهار بخورن ...  عکس جیگیلیمو میذارم تو ادامه ی مطلب   


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۵ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۰
  • ** آوا **
۱۲
مرداد
۹۰


امروز برای افطار رفتیم خونه ی حباب اینا ! خونواده ی خاله جون هم بودن ...

قبل از افطار برنامه ی احسان رو نگاه میکردیم که دیدم دو تا خانومی که توی فاجعه ی پاشیدن اسید داغون شدن رو دعوت کردن ...

یکیشون آمنه بود که تو تاریخ ۱۹ رمضان ۱۳۸۳ مورد حمله قرار گرفت اونم توسط پسری که خواستگارش بود و ادعای عاشقی داشت ! اون یکی در تاریخ ۲۳ رمضان ۱۳۸۹ توسط پدر شوهر سابقش  ...

یاسی با دقت نگاه میکنه وقتی آمنه عینکشو از روی چشماش بر میداره احسان اصرار زیادی داره که یه پلان بسته از چهره ی آمنه بگیرن ... اونا هم این کارو میکنن و یاس یهویی رنگش می پره و میگه ووووی این چرا این شکلیه  ...

بعدش به من میگه مامانی اسید مثل آتیشه ؟ گفتم نه مامان مثل آب می مونه ولی وقتی میریزه رو بدن می سوزونه ...

کمی مکث میکنه و میگه این اسید رو فقط تو ماه رمضان میشه ریخت سر بقیه ؟ 

کلی بابت این طرز فکرش می خندم ... یعنی بچه با دو تا فاجعه به این نتیجه رسید . چقدر تو دلش از ماه مبارک ترسیده باشه خدا میدونه ! خاک تو سره افرادیکه حتی اندازه ی این بچه هم درک ندارن و توی شبای قدر هم حتی به خودشون اجازه ی همچین کاری رو میدن ...

چند روز قبل هم تو ف*ی*س بوک یه ماجرا خوندم که زنی با مردی رابطه داشته و سر یه سری از مسائل میره خونه ی مرده و سر زن ۲۷ ساله ش به اسم طاهره و بچه ش اسید می پاشه و ... خاک تو سرشون 

اونوقت آخره برنامه احسان به اون مادر و بچه که دعوتن میگه چند ثانیه دوربین شمارو نشون میده و این زمان مال خودتونه هر طوری دوست دارین رفتار کنین و یا حرف بزنین ...

پسر بچه که خداییش خوشگل و بامزه هم هست با خنده صورتشو می چسبونه به صورت مادرش و آروم می بوسدش ... مادر هم یه لبخند میزنه و همین !

باز این دختره منه که این بین میگه وای نمی ترسه ؟! اگه من یکی رو اینجوری ببینم از ترس میمیرم ...

خدایا هیچ وقت مرا به درد این دو زن گرفتار نفرما  وگرنه یاسی یه لحظه هم منو نگاه نمیکنه ! در صورتیکه حالا روزی چند مرتبه میاد و ناز و نوازشم میکنه و منو می بوسه ... اونوقت اگه زبونم لال همچین بلایی سرم بیا فکر نکنم حتی یه نظر کوچیک به چهرم بندازه ! اینم از دختر من 

ولی واقعا برنامه ی دردناکی بود ! آدم باید خیلی سنگ دل باشه که برای بدترین دشمنش هم همچین تنبیهی رو در نظر بگیره ... بدترین گناهان هم که صورت بگیره فکر نکنم اسید پاشی مجازات بحقی باشه برای گناهکار  حالا چه برسه به اینکه برای کینه و حتی انتقام بخوای همچین کاری کنی !


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۱
  • ** آوا **