MeLoDiC

روزمرگیهام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۰۷۷ مطلب با موضوع «روزمرگیهام» ثبت شده است

۱۱
مرداد
۹۰


کمی تا قسمتی ابری هستم  

نمیدونم چرا ولی خب همینی هست که هست !

چقدر همیشه از این نحوه جواب دادن بدم میومده ولی چه میشه کرد ؟ همینی هست که هست !!!

کمی خط خطی هستم و روشنایی و تاریکی دارم .

نمیدونم باز چم شده !

...................................

دیشب (یکشنبه منظورمه) به محمد میگم اصلا خبر داری امروز تولده برادرت بود ؟ میگه جدی میگی ؟

گفتم آره خب . نهم مرداد هم تولدشه و هم هفتمین سال عروسیشون ...

سریع گوشی رو برمیداره تا بهش اسمس تبریک بده ! 

فقط به یک جمله اکتفا میکنم و میگم اینم بهش بگو که " این داداشت بوده که تولدتو بیادش بوده "

بعضی وقتها زندگی خیلی مسخره بازی در میاره !

فاصله ی ایجاد شده بین ما یکی از مسخره ترین بازیهاش بود که البته بازیگرای خوش نقشی هم داشت

و خوب تونستن این بازی رو پیش ببرن .

دلم خیلی گرفته ! 

مهدی جان تولدت مبارک باشه  

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۸
  • ** آوا **
۱۰
مرداد
۹۰


اعصابم بهم ریخته ! 

صبح از خواب بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه تا لباس بریزم توی لباسشویی که دیدم وااااااااای تا جلوی ورودی اپن خیسه خیسه  ! تموم موکت و رو فرشی خیس شد ... اولش فکر کردم آب شیر هستش ولی دیدم بر خلاف همیشه اون اصلا چیکه هم نمی کنه !

آبگرمکن رو چک کردم ، که دیدم از اون هم نیست ! وقتی خواستم لباسهارو بریزم تو ماشین دیدم ای واااااااااااای توی سبد ماشین پره آب هست و اضافه ش هم میریزه روی زمین ...

دیشب وقتی خاموش کردم هیچ خبری نبود . سحری هم که بیدار شدیم همین طور . نمیدونم چرا اینجوری شد و گند زد به آشپزخونه 

با شوهر خواهرم تماس گرفتم ، از شانسم اونم همین امروز رفته تهران و دو روزی نمیاد . بهش گفتم میگه احتمالا شیر برقیش آشغال گرفته بذار برگردم میام درستش میکنم ! 

حالا همه یه طرف ، در آوردن موکت یه طرف ! محمد هم خونه نیست 

 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۰۳
  • ** آوا **
۰۸
مرداد
۹۰

پنج شنبه صبح مامان اومده بود خونمون بعد هم به اصرار ما برای ناهار موند و به باباجون و داداشم هم اطلاع داد که برای ناهار بیان خونمون ... خواهرزادم هم اومد ! بعد از ظهر مامان اینا رفتن محل و منو یاس هم موندیم خونه و میلاد هم تا غروبی موند و با یاس بازی کرد . دیگه انقدر شلوغ کردن که من کلافه شدم و بهش گفتم بره خونشون ... اونم کمی دلخور شد و گفت خاله تو همش منو دعوا میکنی ! البته عصری گیر داد که با هم مشت بندازیم که طبق معمول باز نتونست و نهایتا دو دستی مشت منو خوابوند  !

غروبی هم حباب قرار بود بیاد خونمون که اومد و دیگه از تنهایی یکنواخت در اومدیم . تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد هم تا نزدیکیهای ظهر خوابیدیم  ! دیگه یاسی بیدار شد و ما رو از رو برد و این شد که ما هم از بستر خویش دل کندیم ...

جمعه عصر محمد کمی زودتر اومد خونه بهمون گفت هر جا بگید میریم که نهایتا قرار شد اول بریم جنگل و بعد بریم مزار و بعد از اون بریم رامسر تا یاسی کمی بازی کنه !

رفتیم دوهزار و حدودای یه ساعتی موندیم که بعد محمد گفت برگشتنی خیلی شلوغه و ترافیک میشه و زودتر حرکت کنیم ... واقعا هم ترافیک بود ، برای همین دیگه خیلی تاریک شد و مزار رو کنسل کردیم و رفتیم رامسر !

به محض ورود به بازارچه دیدیم صدای جیغ و داد ملت میاد که کمی توجه کردیم و دیدیم بازی فیرزبی راه انداخت که تا آخرین باری که رفته بودیم نبودش ... دیگه حباب منو اغفال کرد و گفت بیا بریم بشینیم ... منم که داشتم سکته میزدم شدیدا مخالفت کردم . آخه یه بار پارک ارم نشستم که اونم صندلی هاش تو محیط داخلی دایره چیده شده بود ولی این از محیط بیرونی چیده شده بود و حس میکردم باید خیلی بدتر باشه . هیچ جوری زیر بار نمیرفتم ولی دیگه دیدم اگه من نشینم حباب هم نمیشینه برای همین دلمو زدم به دریا و رفتیم نشستیم . بماند که چند بار دل به دل کردم بیام پایین ولی باز نشد  !

کلی انرژیمون تخلیه شد و جیغ زدیم ! البته من همش داشتم از خنده ریسه میرفتم و دست حباب رو فشار میدادم ...

بعدش که پایین اومدیم و اژدها رو سوار شدیم که اون بدتر از فیرزبی بود و شدیدا به غلط کردن افتاده بودم  ! یاسی اولش کلی جیغ زد ولی بعدش یهویی ساکت شد که من حسابی ترسیدم و نگاش کردم دیدم بچه م چشماشو محکم بسته و صداش در نمیاد ...

وقتی اومدیم پایین دست و پام شل شده بود و می لرزید . یاس و محمد رفتن تا یاسی ماشین بشینه و من و حباب هم رفتیم کنار سالتو و سه سری تماشا کردیم و کلی خندیدیم . بعدش که محمد اومد دیدم حباب می گه بریم اینم بشنیم ولی این یکی واقعا کار من نبود و هیچ جوری زیر بار نرفتمو در نهایت دو تا بلیط گرفتن و حباب و محمد رفتن سالتو رو هم تجربه کردن و منم پایین ازشون فیلم گرفتم تا بعد بخندیم !!! یارو هم وقتی دید حباب رفته نشسته انگاری بهش برخورد و هی بیچاره هارو می چرخوند  همشم صدای جیغ جیغ حباب میومد  ...

کمی تو ساحل نشستیم و بعد رفتیم برای شام پیتزا خوردیم .ساعت ۱۲ شب هم تو راه برگشت خونه بودیم که گفتم بریم کمی جلوی هتل قدیم کمی قدم بزنیم . حدودا ۱۵ دقیقه ای هم اونجا موندیم . خیلی هم شلوغ بود و انگار نه انگار نیمه شبه ! دو تا آقای جوون و یه خانوم اومده بودن که کل اون مدت رو زل زدن به دیوارهای هتل و ما مونده بودیم که اینا چه چیزی میبینن که ما نمی بینیم. یکیشون با یه عشق خاصی نگاه میکرد که انگار داره معشوقشو میبینه  ! بعد رفته به نرده های بتونی کنار پله ها دست میکشه و نازو نوازششون میکرد و شدیدا حس متبرک شدن بهش دست داده بود و برای دو دقیقه نشسته کنار نرده ها و دستش روشون بود و سرش هم پایین بود . میگم حباب یارو فکر کنم داره اینجا فاتحه می فرسته !  اونوقت حباب میگه بیا ببینیم چیه اینجا انقدر جالب و دیدنی بود . ولی ما هر چی نگاه کردیم چیزی ندیدیم  ! این یعنی که ما چیزی از فرهنگ و تاریخ سرمون نمیشه ؟؟؟ 

دیگه راهیه خونه شدیم و الان هم دارم اینو می تایپم 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۲
  • ** آوا **
۰۵
مرداد
۹۰


+ چند روز پیش از محمد شنیدم که داداش همسایه مون به علت ورشکستگی اعصاب درست و حسابی نداشته و سر نمیدونم چه چیزی با همسرش بحثش میشه اونم میزنه و زنش رو میکشه !

این چند روز یارو تو حبس بود ... امروز وقتی محمد اومد خونه بهم گفت خبر داری چی شده ؟ گفتم نه ! اتفاقی افتاده ؟! گفت فلانی تو زندان خودش رو با ملافه حلق آویز کرد و مُرد ... 

به همین راحتی ! بزنی یک نفر رو بکشی و بعد هم خودت رو . کلی از اقوام و اشنایان رو عزادار کنی و سر افکنده ... 

+ دیروز غروبی رفتیم خونه ی آبجیم و بعد از این که کلی یاسی و جیگیلیه خاله رو ماچ ماچش کردیم بعد از شام برگشتیم خونه !

به مانی میگم که به بابایی بگو اجازه بده تو و مامانی با ما بیاین خونه مون ! ( این در شرایطیه که بچه جز چند تا کلمه بیشتر نمیتونه حرف بزنه )

به باباش میگه : بابا ، عامو ، آله ... همزمان هم می خنده !

خب ترجمه ش میکنم ... بچه به باباش گفته : (بابا ) اجازه بده با عمو (عامو ) برم خونه ی خاله ( آله) 

آخ من فداش بشم ! کلی قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش . اونم دید ما داریم میایم حسابی همراهی کرد و اصلا جیغ جیغ نمیکرد که ولش کنم ...  

+ امروز سحر (دوست دوران دبیرستانم ) زنگ زد و بعد از کلی دوری یه دل سیر با هم حرف زدیم . حالا اگه خدا بخواد وقتی رفتم تهران قرار بر اینه که هماهنگ کنیم تا همدیگه رو ببینیم . شکر خدا موفق بوده و برای خودش خانومی شده  ! سراغ اون یه دوستمون "زهرا " رو هم ازش گرفتم که بهم گفت ظاهرا اونم برای خودش سری دوزی زده و اونم تو کارش موفقه ... وای چقدر ذوق کردم 

+ از اونجایی که موکت جدیدمون خیلی آهار داره و کف پامو داغون کرد دیروز بین راه - چالوس - یه کفش فروشی نگه داشتیم تا من یه صندل رو فرشی بگیرم ... وای مغازه ش خیلی باحال بود . هر چند خیلی هم گرون میداد ولی به هر حال خریدم ! مدل مدیریت و چیدمانش واقعا برام جالب بود . اونو میگن کفش فروشی  

+ بازم بین راه صنایع دستی نگه داشتیم تا واسه یه بخشی از هال که فقط موکت هستش یه نمد بخریم ... نمیدونم چرا همیشه از نمد خوشم میومد . قیمتش که مناسب بود ولی طرحش اصلا زیبا نبود . واسه همین محمد گفت اینارو بی خیال . بذار باشه تا یه دونه قشنگشو بگیریم ... حالا اومده تو ماشین میگه خداییش حیفه که بیای نمد رو زیر پا بندازی ! البته چون جز صنایع دستی به حساب میاد برای همین میگه ! احتمالا دیگه نخره  ... اون قدیمیا خونه هاشون خرسک و نمد پهن بود . الان میگن حیفه !  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۱۵
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۰


تا حالا آهنگهای سیمین غانم رو گوش نداده بودم . دیشب برای اولین بار ترانه ی " گل گلدون"شو دانلود کردم و چند باری گوش دادم ... 

قشنگ میخونه و یه حس قشنگی داره که آدمو همچین بگی نگی می بره به رویا  ! دقیقا مثل حس همین عکس  ...

+ تو که دست تکون میدی

                            به ستاره جون میدی

                                                    میشکفه گل از گل باغ ... 

صبحی مهسا باهام تماس گرفت و گفت رفته بابل و اینکه کد پستیمو بهش بدم تا خودش کارای تسویه حسابمو انجام بده . اولش شک داشتم بدون حضور خودم بشه کاری از پیش بود ولی حدودای ۱۲:۳۰ باهاش تماس گرفتم و گفتم که چیکار کرد . گفت نامه رو گرفتم و دارم میرم ساری . بهش سپردم که اونجا هم با مسئول ثبت نام نیروی انسانی صحبت کنه ببینه اگه نیاز هست بیام . مجدد باهاش تماس گرفتم و دیدم میگه کارتو انجام دادم و لازم نیست دیگه تو بری بابل و ساری ...

وای خدا ! تموم شد . هنوز غصه م گرفته بود که کی میخواد باز این راه خسته کننده رو برای یه سری ورق بازی های مسخره بره  . دوست خوب به این میگن دیگه ! حالا قراره یه روز باهاش تماس بگیرم و هماهنگ کنم تا برم برگه هامو ازش بگیرم . ظاهرا ۲۰ روز تا یه ماه دیگه باهام تماس میگیرن برای شروع به کار ... استرسسسسسسسس دارم  ! قضیه داره واقعا جدی میشه . یه جورایی از مسئولیت سنگین کارم دارم میترسم  ! ولی من می تونم ... خیلی وقتها ثابت کردم که می تونم اینم یکی از همون خیلی وفتها  

یاد دکتر نخعی افتادم که چند وقت قبل واسه گوش دردم پیشش رفته بودم . میگفتم گوشم درد داره و خوب نمیشه . میگفت تو رو که میبینم یاده اون یارو تو کارتون سفرهای گالیور میفتم . همونیکه همیشه ناامید میگفت " من می دووووونم "  همچین بامزه ادای اون شخصیت کارتونی رو در آورده بود که به زور تونسته بودم جلوی خندمو بگیرم 

امروز رفتم مدارک تحصیلیمو مرتب کنم که کارنامه هامو دیدم ... وای چه نمراتی  !! 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۳۰
  • ** آوا **
۰۳
مرداد
۹۰


بالاخره کارم تموم شد و خونه مرتب شد  ! غروبی انقدررررر خسته بودم که حد و حساب نداشت و یه وقتی دیدم دیگه نفسمم به سختی بالا و پایین میره ... رفتم تخت خوابیدم  ! وقتی بیدار شدم باقی کارهارو هم انجام دادم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که سلیقه ی دخترم بد چیزی نبود .

فرشها که پهن شد تازه قشنگیش به دیدم اومد  ...

و اما روزی که گذشت ...

از شب قبل هال رو تقریبا خالی کردیم که صبح دیگه معطل خالی کردن اتاق نشیم . صبح ساعت حدودای ۷:۴۵ از خواب بیدار شدیم و باقی وسایل رو هم ریختیم تو اتاق خواب و آشپزخونه و رفتیم دنبال خرید موکت ... دیگه نصاب اومد و تا حدودای ۱۰ اتاق رو موکت زد و رفت . محمد هم تنها کمکی که کرد این بود که بوفه رو گذاشت سر جاش و بعد با شوهر خواهرم رفتن سر کار . اونوقت من موندم و یه خونه ی پر از ریخت و پاش و یه دنیا کار ...

چند بار دل به دل کردم که به مامانم بگم بیاد کمک که میدونم میگفتم با سر میومد ولی بعد پشیمون شدم . دلم نیومد بندازمش تو زحمت ! وقتی هم تماس گرفت تا احوالمو بپرسه اصلا بهش نگفتم تو چه ریخت و پاشی نشستم دارم باهاش حرف میزنم .

خرد خرد کارامو انجام دادم و هال تمیز شده بود که دیدم درب خونه باز شد و محمد اومد خونه . اصلا به ساعت نگاه هم نکردم . دیگه اون رفت دوش بگیره و منم رفتم ناهار آماده کردم که وقتی رفتیم بخوریم تازه چشمم به ساعت خورد که دیدم ۳:۴۵ هستش  ! اصلا نفهمیدم زمان کی گذشت ...

بعد از ناهار باز رفتن سر کار و منم به باقی کارها رسیدم و تا غروبی که دیگه تموم شد 

الان خونه تمیزه  ! چقدر احساس راحتی دارم وقتی می بینم همه چی مرتبه و سر جاشه 

به سحر (دوست دورانی که تهران زندگی میکردیم ) ایمیل دادم و شماره مو هم بهش دادم و یه جورایی منتظرم تا مستقیما باهاش حرف بزنم . نمیدونم این سالها چطور براش گذشته . از خودم که ام پی تری یه چیزایی براش تو ایمیل نوشتم ...

اولین چیزی که تو پیامش خوندمو منو برد به دوران گذشته این بود ... نوشته بود "آوا یادته از پله افتاده بودم و تا ایستگاه بهم کمک کردی و منو رسوندی ؟ "  جالبش اینه که هر بار که من یاده سحر میفتادم با خودم میگفتم یعنی اون هنوز منو یادش هست ؟ بعد درست همین خاطره تو ذهنم تداعی میشد و میگفتم حتما یادشه . چقدر حس خوبی بهم دست داد وقتی دیدم اونم یادشه  ...

با یاسی تماس گرفتمو میگه دلم برای بابایی تنگ شد . توجه کنین ! من بهش زنگ زدم اونوقت اون دلش برای کی تنگ شده ... همین چیزارو میبینن که میگن دخترا بابایی هستن دیگه ! محمد هم وقتی از سر کار اومده بهش میگم زنگ بزن به دخترت دلتنگت بوده . به محض اینکه تماس میگیره یاس گوشیو جواب میده و صداشو میشنوم که چطووووووووور داره قربون صدقه ی باباش میره و براش تند تند بوس می فرسته . ایشون هم همچین کیفشون کوک شده و هی میخنده و میگه قربون دخترم بشم من ...  

این در حالیه که صبح من باهاش تماس گرفتم و وقتی پشت گوشی ماچش کردم اصلا عکس العملی ازش ندیدم فامیلامون حق دارن میگن کتک نخورده تا قدر بدونه  ... وای دلم براش یه ذره شده !

اگه خدا بخواد برای سه شنبه میرم بابل و کارهای تسویه حساب دانشگاه رو رسما تموم میکنیم و بعد میرم ساری تا درخواست طرحمو هم کامل کنم و بعد میام که منتظر بشینم تا ازم رسما دعوت به همکاری کنن برای کار در بیمارستان  کم شخصیتی نیستم که  

راستی کسی آدرس ویولت ( وبلاگ نویس برتر ) رو نداره ؟؟؟ خیلی دوست دارم بخونمش 

امروز با مهسا کلی حرف زدم و بهم میگه حتما برو بخش اطفال . احتمالا همین کارو هم انجام بدم . امیدوارم فقط شانس بیارمو جای خالی داشته باشه و مترون هم ازم نظر بخواد ...  دعا کنین کارم خوب پیش بره 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ مرداد ۹۰ ، ۰۱:۰۸
  • ** آوا **
۰۲
مرداد
۹۰


باورم نمیشه ! چقدر این تکنولوژی خوبههههههههههههه ! آخ فیس*بوک دوستت دارم 

تونستم یکی از دوستای خوبم رو بعد از ۱۱ سال بی خبری باز پیدا کنم ... 

مثل بچه ها ذوق زده شممممممممممم الان   

....................................

انگار تو خونمون یه زلزله ی هشتصد ریشتری اومده باشه  

از صبح زود دارم هی اینور و اونور میزنم ولی اصلا از جمع و جور شدن هیچ خبری نیست 

صبح مهساجونم تماس گرفته که برای فردا با هم بریم بابل ولی من گفتم یا سه شنبه یا چهار شنبه ... !

ای خدا از پرکاری نمیدونم چیکار کنم . فعلا برم به کارهام برسم ...

منم یهویی دیوونه میشم وسط اون هم کار هوس میکنم بیام آپ کنم ؟  

هر کی گفت آره ! صادقانه عرض کنم دیوونه هم خودشه ... 

همینجور نشین اینارو نخون ! بیا کمک کن عزیزم 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۴
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۰


یادمه وقتی کلاس دوم بودم یه روزی بابام اومد خونه و دو تا نیم پوت آورد و گذاشت جلوی من و ابجی بزرگم که اونموقع پنجم بود ... گفت بپوشین ببینم اندازتون هست ؟؟؟

برای هر دومون اندازه بود . واسه من آبی و واسه خواهرم صورتی ... اونوقتها حتی ازمون نمی پرسیدن چه رنگی میخوای ! 

یا حتی وقتی باباجون اولین گوشواره ی طلارو برام میخرید ... اصلا از این سئوالها در کار نبود . یهویی میرفت میخرید و میاورد جلومون میذاشت . نهایت حرفش هم این بود " به مغازه دار سپردم اگه اندازتون نبود برید یه شماره دیگه رو بهتون بده " ! البته در مورد گوشواره اگر و شایدی درکار نبود 

اونوقت امروز (چهارشنیه) بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک تصمیم گرفتیم فرشهامونو عوض کنیم . رفتیم تو فرش فروشی و پسره فرشهارو برامون ورق میزنه و من از دور نگاه میکنم که ببینم کدوم قشنگتره !

یاسی رو هم با خودمون بردیم که " جونه خودمون بچه یه وقتی تو خونه تنها نمونه غصه بخوره " ...

اونوقت محمد به من میگه آوا هر کدومو که خودت خوشت اومده بگو تا فاکتور بزنه و من دقیقا محو تماشای فرشها هستم که می بینم یاس میدوه و دست میذاره رو یکی از فرشها و میگه بابایی این . بابایی این !

هر چی میگم اون یکی رو بیشتر دوست دارم ولی بچه دقیقا نقش یه هوو رو بازی میکنه و میگه این قشنگتره . باباشم سرشو خم میکنه و میگه هر کدومو دوست دارین همون ! و منو یاس رو میندازه به جون هم ...

از اونور پسره هم میاد میگه طرحی که دخترتون انتخاب کرده هم طرح قشنگیه هاااااااا ... و من درمونده تر از هر زمانی فقط به طرحی که خوشم اومده بود زل میزنم و هیچی نمیگم ...

به همین راحتی ! یه خرید ۱۴۰۰۰۰۰ تومنی به انتخاب یاس اوکی شد  ... البته نه اینکه طرحش خوب نباشه هاااا ... نه قشنگه ! ولی خب من اون یکی رو خیلی خوشم اومده بود !

اونوقت فروشنده ی اصلی میگه خانوم خوش سلیقه هستن ! محمد هم با افتخار میگه انتخاب دخترمه ! خانوم کم آوردن  

حالا بهم حق نمیدین دیگه این بچه رو با خودمون برای هیچ گونه خریدی بیرون نبریم ؟ ای کاش دلسوزی بی جای مادرانه م گل نمیکرد و نمیگفتم اینم با خودمون ببریمش 

بچه هم بچه های قدیم ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۹
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


برای خودم تو face بوک انواع و اقسام اسمهایی که میشناسمو سرچ میکنم تا میرسم به بچه های شهسوار ... اون بین یه چهره ی آشنا می بینم . همبازی دوران کودکیمون ...  

تو محلی زندگی میکردیم که بچه های کوچه اکثرا پسر بودن و اون چند تا دونه دختری هم که بودن دیگه به سنی رسیده بودن که توی کوچه نمیومدن . کوچه مون هم بن بست باریکی بود که یه ماشین به سختی واردش میشد ... همبازی منم پسرا بودن !   مجتبی ، آرش ، حامد ، رضا ... هر چهارتاشون هم از من بزرگتر بودن و خیلی هوای منو داشتن .

مثل برادرم می موندن  و علاوه بر اینکه باهاشون همبازی میشدم کلی ازم حمایت هم میکردن !  اون اواخر که میخواستیم از اون محله بریم دایی مجتبی به همراه خونوادش تو بمباران شهید شدن و یه دخترش که اسمش روشنک بود رو آورده بودن اونجا تا عمه ش ازش نگهداری کنه . دو تا از خواهراش به همراه بابا و مامانش شهید شدن و داداشش هم چند وقتی تو کما بود . روشنک هم سن و سال من بود و از وقتی اون اومده بود دیگه کمتر با پسرها بازی میکردم !  با حامد اینا رفت و آمد خونوادگی داشتیم و هنوز هم گاهی خونواده ها با هم رفت و آمد دارن . ولی بچه ها که بزرگ شدن کم کم یه حجب و حیایی باعث شد وقتی همدیگرو می بینن مثل سابق صمیمی نباشن و گاهی حتی از نگاه هم دیگه فرار هم میکردیم ... 

اونوقتها مجتبی همیشه دوچرخه ش رو میداد تا من سوار شم . دوچرخه سواری هم بلد نبودم !  برام میاوردش بالای شیب کوچه نگه میداشت و من سوار میشدم و شیب کوچه منو به سمت تهه کوچه هدایت میکرد . همیشه رضا هم می موند تهه کوچه تا من یه وقتی به دیوار نخورم  آخه حتی پام به زمین هم نمیرسید . بعد دوباره مجتبی دوچرخه رو میاورد بالای کوچه و منم بدو بدو پشت سرش میومدم تا باز سوار دوچرخه شم 

رضا هر چی کتاب داستان و مخصوصا کتابهای نقاشی و رنگ آمیزی که مامانش برای خواهرش میخرید رو میاورد میداد به من . بعد مامان همه رو جمع میکرد و می برد تحویلشون بده ...

از آرش چیز زیاد تو ذهنم نیست . فقط یادمه یه بار دعوام کرد و منو از خونه شون انداخت بیرون . اصلا یادم نیست چرا این کارو کرد 

یادمه آخرین شبایی که تو اون محله بودیم یه شب رفتیم تو خیابون تا قدم بزنیم . مامان حامد و حامد هم بودن . نمیدونم سر چه قضیه ای با حامد دعوام شد و هلش دادم و اون افتاد کف زمین  با عصبانیت بلند شد که منو بزنه ولی بعد دلش نیومد . گفت یادت باشه یه روزی می زنمت حالا ببین  هنوزم دارم فکر میکنم که کی میخواد بزنه که ببینم  !

با حامد خاطره زیادی دارم ! چند سال بعد از اینکه از اونجا رفتیم یه روزی رفتیم خونشون مهمونی . خواهرش غزاله بهم گفت بریم ساحل حامد داره ماهی میگیره ! ما هم رفتیم و دیدم حامد داره با قلاب ماهی میگیره ! ولی تا اون لحظه هیچی نگرفته بود  تا مارو دید گفت قلاب رو نگه دارین من برم دسشویی و زودی بیام . تا قلاب رو گرفتم تو دستم دیدم نخش داره کشیده میشه   یه ماهی گرفته بودم و کلی ذوق مرگ شده بودم حامد که اومد کلی حرص خورد که چطور من تونستم ولی اون نتونست ... 

به ما گفت برید عقب بمونین می خوام ماهی بگیرم . قلاب رو پرت کرد عقب و با یه ضربه ی محکم خواست بندازه تو دریا که یهویی دیدم مقنعه ی من به قلاب گیر کرده و افتاد تو دریا  . انقدر اونروز خندیدیم که خدا میدونه . حالا من و غزاله می خندیم حامد برداشته مقنعه ی خیس رو گذاشته رو سرم میگه موهاتو بپوشون  ! تموم بدنم خیس شده بود ...

این یکی رو هم بگم !

وقتی میخواستیم اسباب کشی کنیم بار اول که وسایل رو تو خونه ی جدید خالی کردیم باباجون به من و حامد گفت بمونید اینجا تا ما بریم و بار بعدی رو بیاریم . اونموقع من ۶ سالم بود و حامد هم ۱۰ سالش بود . خونمون هم حدودای ۵ کیلومتری فاصله داشت . من و حامد اول کمی تو حیاط که خیلی هم بزرگ بود گشت زدیم ! بعد اومدیم نشستیم روی ایوون که یهویی دیدم یه دونه سگ که بعدها اسمشو "صدام " گذاشته بودیم داره میاد سمتمون ...  من بقدری ترسیده بودم که خدا میدونه . یهویی حامد گفت من می دوم میرم اون سمت تو فرار کن . حامد شروع کرد به دویدن و سگه هم دنبالش میرفت و منم خلاف جهتش شروع کردم به فرار کردن  یهویی دیدم وسط یه عالمه قیررررر گیر افتادم و تا مچ پا توش فرو رفتم 

خلاصه حامد سگ رو فراری داد و برگشت اومد دید من موندم اون وسط گریه میکنم  هوا هم گرم بود و قیرها هم حسابی چسبناک . رفت یه کارتون رو خالی کرد و بازش کرد و پهن کرد رو قیر . گفت آوا دمپاییتو در بیار و از روی کارتون بیا بیرون . دقیقا مثل باتلاق می موندش ...  هیچی منم همون کار رو کردم و خلاصه اومدم بیرون . پا برهنه رفتم یه گوشه نشستم و کلی اشک ریختم  هر کاری کرد که آرومم کنه نتونست و فقط می گفتم مامانی بیاد منو میزنه . بعدش وقتی مامان اومد اول چندتایی نیشگونم گرفت  بعد حامد انقدر گفت خاله آوا تقصیری نداشت که مامانم خجالت کشید و دیگه هیچی نگفت . بعد یه مقداری نفت خالی کردن تو لگن و جفت پا موندم توش تا مامانم پامو تمیز کنه ... 

امروز حامد رو تو face بوک دیدم و همینطور داداشش که ازش خیلی کوچیکتر بود ! چقدر تغییر کردن ... 

یهویی دلم هوای بچگیهامو کرد ! اون روزا خیلی خوب بود . الان که کسی جرات نمیکنه دخترش با یه پسر همبازی باشه ... از بس که بچه ها موزمار تشریف دارن  !

حامد الان ازدواج کرده ، آرش هم با یکی از اقوام دورمون ازدواج کرده ولی دیگه ندیدمش . از مجتبی و رضا خبری ندارم . چقدر زود بزرگ شدیما 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۵۷
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


امروز صبحی یاسی تماس گرفته خونه ی مامانی و مائده (نوه خالم) گوشیو جواب داده . وقتی یاسی فهمید اونا خونه ی مامان اینا هستن یه لنگه پا موند که ما هم بریم . هر کاری کردم قانعش کنم دیدم راضی نمیشه . با مامان تماس گرفتم گفت اگه میخواین بیاین ولی دخترخاله ت بعد از ظهر زود میخواد بره . منم منصرف شدم و به یاس گفتم نهههههه نمی ریم . بچه کمی اشک ریخت و بعدش رفت نشست کارتون تماشا کنه ... حدودای ۱ بود که تازه رفتم برنج رو ابکش کنم که دیدم مامان تماس گرفت که آوا دست بچه رو بگیر بیا اینجا ! گفتم من دارم غذا درست میکنم . گفت خاموش کن بیا . اینا تا ۵ هستن ، یاس هم تو خونه تنهاست غصه میخوره ... دیگه دیدم یاس باز گیر داد که بریم . گفتم باشه با محمد تماس بگیرم ببینم چی میگه ! اونم که بنده خدا حرفی نداشت و گفت برید ...

حالا از این لجم در اومده که ماشین افتاده تو پارکینگ و من هنوووووووز جراتشو ندارم بشینم پشت فرمون . کمی به خودم غُر زدم و حرص خوردم و در نهایت تماس گرفتم آژانس اومد و رفتیم ... دیگه مامانی بهمون ناهار داد و بعد از ناهار هم کلی با دختر خالم و باباجون و مامانی حرف زدیم . یاسی هم با مائده بازی کرد . حدودای ۵ بود که دیگه همه با هم زدیم بیرون و ما اومدیم خونه و اونا هم رفتن جای دیگه مهمونی ...

این آرزو به دلم موند که یه روز خیلی ریلکس ماشینو بردارم و بزنم بیرون . حالا تنها و غیر تنهاش فرقی نداره ! همینکه بتونم برم جای شکرش باقی هستش  ! یعنی ممکنه ؟؟؟ 

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۱۸
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


+ استادمون با مترون بیمارستان در مورد من صحبت کرده ! حالا اونم گفته بهش بگو وقتی ثبت نام طرحشو انجام داد بیاد که باهاش صحبت کنم . دیروز رفتم تا منو ببینه و حرفاشو بشنوم ولی خب نبودش . حالا موندم وقتی نمراتمونو دادن برم بابل کارهامو که راست و ریست کردم اونوقت برم پیشش  !!! ایکاش با این پارتی بازی حداقل ازم بپرسه دوست داری کدوم بخش بری و منم بگم خب معلومه اورژانس  ...

دیشب به مرضیه اسمس دادم که جریان نمره هامون چی شد ؟ گفت تماس گرفته و هنوز نمرات رو رد نکردن . تنبلی هستن این اساتید محترم . چهار تا دونه نمره که این حرفهارو نداره ! تازه اونم نمرات ما که هممون بیست بودیم  !

+ یاسی گاهی اوقات خیلی عشقولانه میشه ! دیروز عصری خوابیده بودم اونم کنارم دراز کشیده بود و کارتون تماشا میکرد . تا چشممو باز کردم و حس کرد بیدار شدم یه چرخی زد و روبه روم قرار گرفت و چهار تا ماچ آبدارم کرده میگه وای مامانی من تو رو خیلیییییی دوست دارم . چیکار کنم ؟ منم بوسیدمش گفتم خب منم دوستت دارم . میگه خب زشت نیست بگم عاشقتم ؟ گفتم نه ! بچه ها باید عاشق بابا و ماماناشون باشن دیگه ... دوباره کلی با دستاش نازم کرده ! میگه خیلی شبیه ستایشی  . موندم از چه دیدگاهی منو مشابه ستایش دیده . گفتم واقعا شبیه ستایشم ؟ میگه آره . دوستام هم امروز تو کانون تا رفتی گفتن مامانت شبیه ستایش هستش  چی بگم ولله ...

+ پریروز داشتیم میرفتیم خونه ی مامان اینا سوپر مارکتی نگه داشتیم تا سن ایچ بخریم بعد که رسیدیم خونه ی مامانی هر چی موندیم محمد بالا بیاد نیومد . رفتم رو بالکن دیدم ای داد نه خودش هست و نه ماشینش . زنگ زدم بهش با کلی تاخیر گوشیو جواب داده . میگم کجا رفتی ؟ میگه گوشیمو تو سوپری جا گذاشتم اومدم گرفتمش ...

شبش هم رفتیم خونه ی حباب اینا ! آخره شب اومدیم خونه میگه آوا به حباب اسمس بده بگه گوشیمو جا گذاشتم ! خاموشش کنن تا اذیت نشن ...  من که نفهمیدم این چه گوشیه همراهیه که همش اینور و اونور جا می مونه ! بعد دیشب رفتیم که گوشیشو بگیریم . تا روشن کردیم انقدر اسمس پشت خط داشت که گوشی هنگ کرد و صداش دیگه قطع نمیشد  ...

+ یاسی دیروز تا برگشت خونه میگه مامانی دیگه کلاس نمیرم . میگم چرا نمیری ؟ میگه خوشم نیومد . تازه "ثنا" با دوستاش فقط بود و منو تحویل نگرفت . گفتم خب تو با بقیه دوست شو ... دیروز عصر هم کلاس شعر و ادبیات بود ولی هر کاری کردم راضی نشد بره . تنبل خانوم خودشم نمی دونه چی میخواد . هر کاری براش انجام میدیم باز می ناله  

+ گوشم همچنان ملتهبه و درد و خارش شدید داره ! توی دهنم هنوز زخمه که احتمال خیلی زیاد مربوط به عفونت داخل گوشمه . شاید برای درمونش مجبور شم برم تهران ... از دکترای اینجا که آبی برام گرم نشد 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۱۱:۰۳
  • ** آوا **
۲۷
تیر
۹۰


دیروز صبح تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم خونه ی مامانی و رفتیم ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسرش و پسرش بودن ! قسمت دوم پادشاه دیوانه رو داشتیم میدیدیم که دیگه داد مامانی در اومد که این همه وقت نیومدین حالا که اومدین دو ساعته دارین این فیلم مسخره رو تماشا میکنین . نمیدونم چرا ! ولی از شخصیت گرگ خیلی خوشم اومد . همش دلم براش می سوخت . حتی وقتی دیدم به ظاهر خیانت کار بوده ولی باز از نقشش خوشم میومد . جو فیلمه حسابی منو گرفت ...

حالا ساعت ۱ قسمت دومش تموم شده ! مامانی میگه آخیش این تموم شد ؟ میگم نه مامان ساعت ۳ آخرین قسمتشو داره  ... بمیرم ! مامانم عصبانی شده بود و هیچی نمیگفت 

آبجیمو خونوادش زودی رفتن خونه و ما هم ساعت ۵:۳۰ راه افتادیم سمت محل مادری . باباجون و مامانی هم جایی کار داشتن و قرار بود بعدش بیان همونجا که ما بودیم . ما هم رفتیم خونه ی حباب اینا... یسنا و مامانش هم بودن . کمی حرف زدیم و بعدش غروب بچه ها رفتن سر مزار ولی من هم به دلیل گوش دردم و هم واسه گرمای بیش از حدی که از صبح تحمل کرده بودیم موندم پیش زنداییم و فیلم ییلاق رفتن داییم رو تماشا کردیم و کمی اشک ریختیم  ... برای شام هم موندگار شدیم ...

امروز صبح هم قرار بود برم کانون سر کوچه مون تا در مورد کلاسهاش سئوال کنم . رفتمو دیدم بد نیستش . زودی برگشتم خونه و یاس رو اماده کردم و بردم نگهش داشتم . حالا تا ساعت ۱۲ اونجا سرگرمه . بعد از ظهر هم کلاس شعر و ادبیات هست . نمیدونم تمایل نشون بده بره یا نه .

دختره ی لوس وقتی رسوندمش رفتم بیام از سالن بیرون دیدم داره پشت سرم میاد . میگم کجا ؟ میگه تو هم بمون ! وای خندم گرفته بود از کارش . گفتم برو بشین خودتو لوس نکن بینم . این چند روز کچلم کردی که بیام ثبت نامت کنم حالا راه افتادی دنبالم که چی ؟ کمی دپرس شده بود ولی خب میدونم زود از این حالت در میاد ... 

برای صبحونه رفتم یه لقمه ی کوچولو نون و پنیر بخورم ولی نتونستم قورتش بدم  ! ای خدا خسته شدم بس که مریض شدم  


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ تیر ۹۰ ، ۱۰:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
تیر
۹۰


پارسال یه همچین شبی اینجا نبودم . تو این خونه و تو این شهر و تو این حال و هوا ...

دلم بدجوری هوای بچه های دانشگاهو کرده و شبایی که با هم تو شهر غریب می نشستیم و میگفتیم و می خندیدیم ...

گاهی همراه با اشک ، گاهی همراه با خنده و گاهی هم گریزی میزدیم و کمی لجبازی ...

دلم واسه همه ی اون روزها تنگ شده !

یادمه پارسال همچین شبی بود که آب سوئیت دیگه قطع نشد . اون شب یادمه همش میگفتم یعنی میشه به یمن شب میلاد آقا امام زمان (عج) دیگه قطعی آب نداشته باشیم و برکت ازمون رو گردون نباشه ؟ یعنی میشه وقتی این ۱۸ نفر خسته و کوفته بعد از لانگ موندن برمیگردن خونه دیگه نگیم ای وای باز آب قطع هستش ؟! شاید دعای به ظاهر کوچیکی بود ولی برای ما که تو اون شرایط بودیم براورده شدن این دعا یعنی همه چی ...

شاید نتونین درک کنین چه حسی داشتیم . ولی واقعا سخت بود . یه سوئیت شاید ۸۰ متری با ۱۸ تا دانشجو ! بی آبی و بی غذایی ... خستگی و گرما ! اونوقت درست همچین شبی خدا به حرمت آقا رومونو زمین نزد و ما رو به آرزومون رسوند .

با اینکه از خونه دور بودیم . با اینکه دلتنگیهایی بود ! با اینکه گاهی مظلوم می شدیم ... ولی الان باز دلم همون بچه هارو میخواد با همون حال و هوا ...

امروز عصر یاس بهونه گرفت که بریم بیرون . میگفت محل مادری نریم ! بریم پارک جنگلی ...

منم امروز شدیدا هاپو شده بودم و نمیدونم چه مرگم بود ولی اعصاب درست و حسابی نداشتم . خلاصه محمد رضایت داد که بریم سمت سه هزار ! رفتیم و حدودای ۲ ساعتی موندیم کمی منچ بازی کردیم که هم از یاس بردم و هم از باباش !

یاسی میخواست اسب سوار شه ولی وقتی یارو اسب رو آورد اون سوار نشد و در عوض باباش سوار شد و یه دوری زد . هر چی اصرار کرد یاس بشینه نشد که نشد .

 آخرش یاس کاری کرد که مجبور شدم پشت دستشو بزنم و همین موضوع باعث شد با دلخوری تصمیم بگیریم برگردیم . هم کارش بد بوده و هم عذاب وجدان داشتم ! ولی خب با این حال وقتی تو ماشین نشستیم دستمو بردم سمت یاس و اونم دستمو محکم گرفت تو دستش ، اینجوری کمی خیالم راحت شد و حس خوبی بهم دست داد !

بین راه هم یاسی گیر داد که بستنی بخوریم ! منم نمیدونم چرا کام و زبونم زخم بود و درد داشت واسه همین بدم نمیومد یه چیز خنکی بخورم . این شد که رفتیم یه کافی سرپایی فالوده خوردیم .

بعدش اومدیم خونه و کمی عکسهای بچه هارو دیدم ! نمیدونم امروز چرا انقدر بی حال و بی حوصله هستم . دلم یه دل سیر گریه میخواد :(

محمد هم با شوهر خواهرم رفته سر کار . یاسی هم الان نشسته و داره دکتر نیما نگاه میکنه و منم که دارم اینارو تایپ میکنم ...

یه جورایی به یکنواختی و رخوت رسیدم . یه جور رکود بی معنا ... ! یکی بگه چیکار کنم :((((

تو فیس * book هم کمی پرسه زدم ولی باز همونجورم ...

 از لابه لای سی دی های قدیمی سی دی "فرزین " رو پیدا کردم .

همیشه یه آهنگشو بیشتر از همه ی اهنگاش دوست داشتم ! الان دارم اونو گوش میدم :)

.

.

گفتم ای خوبم به فریادم برس ، افتاده ام از پا

                                                           ولی باور نکردی

گفتم از نامهریان بودن پشیمان میشوی فردا

                                                          ولی باور نکردی

گفتم از ناباوری مُردم بیا ُ باورم کن

کم کن آزارم که می مانی تک و تنها

                                               ولی باور نکردی

اشک من را دیدیُ خندیدیُ خونسرد رفتی

سوختن ها را تماشا کردیُ پرپر زدن ها را

                                                      ولی باور نکردی

من به تو خوبی نمودم ، تو بدی کردی به من

گفتم ای غافل ندارد ارزشی دنیا

                                           ولی باور نکردی ...

گفتم ای خوبم به فریادم برس .....

 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ تیر ۹۰ ، ۲۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۴
تیر
۹۰


امروز ساعت ۱ بود که نُ بادی بعد از اینکه صبحونه خورد دیگه رفت خونشون . دوست داشتم بازم بمونه ولی خب مهمونی داشتن که اومده بود اونو ببینه و درست نبود که نگهش دارم .

ساعت حدودای سه بود که ناهار خوردیم و بعد از ناهار هم یخچال و فریزر رو خاموش کردم تا تمیزشون کنم . فریزر که تموم شد ولی این یخچال وامونده هنوز کار داره . خسته شدم . از کی تو آشپزخونه بودم ...

خونه رو کمی مرتب کردم و سیستم رو هم اساسی گردگیری کردم  ... اصولا بعد از هر دوره بیماری یهویی ویره کارم میگیره و دلم میخواد زمین و زمان رو بریزم بهم ولی خب دستام زیاد همراهی نمیکنن .

امروز هم کمی همچین بگی نگی داشتن از خودشون هنرنمایی نشون میدادن که خودم به دادشون رسیدم و استراحت کردم .

ماشین لباسشویی بیچاره هم از ساعت ۱۲ تا حالا سه دور کار کرده . اونم مثل من خسته هست الان  !

محمد هم هنوز از راه نرسیده باجناق جانش باهاش تماس گرفت که هر چی استراحت کردی کافیه ! بریم سره کار ... بیچاره هنوز خستگی اسباب کشی و رانندگی از تنش در نرفت که باز راهی شد ! دلم سوخت ! یاسی هم وقتی باباش داشت میرفت بغض کرده بود و میگفت باز داری میری ؟ اونم کمی نازشو کشید ولی در نهایت رفت و یاس هم انقدر گریه کرد و گفت دلم برای بابایی تنگ شده که خوابش برد  ! در عوض منم کلی به کارهام رسیدم !

شام هم نداریم و هنوز کلی کار عقب مونده دارم 

فعلا همینا ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ تیر ۹۰ ، ۲۱:۰۳
  • ** آوا **
۲۴
تیر
۹۰


حالا که حالم کمی بهتر شده می نویسم . وگرنه قصد نداشتم بیام باز غر  زنم که ال شده و بل شد و شماهارو هم نگران کنم ...

دیروز از ظهر گوش دردم بدتر از هر زمانی شده بود و همون قسمتش تب کرده بود . در نهایت ساعت ۵ بود که مامان نُ بادی باهامون تماس گرفت تا حالمون رو بپرسه و وقتی فهمید کلی داد و بیداد کرد که چرا دکتر نمیری ! بعدش دیدم میگه یا پاشید خودتون برین یا میام می برمت . دیدم جدی جدی دار بنده خدا میفته به زحمت و منم واقعا دیگه تحملش رو ندارم که یه شب دیگه با یه نوع درد بگذرونم . تماس گرفتم مطب دکتر نخعی دیدم کسی جواب نمیده . اخه میدونین که روزهای پنجشنبه گناه کبیره هست اگه مطب دکتری باز باشه  !

به نُ بادی گفتم بریم بیمارستان ! بعد که راه افتادیم سمت مرکز شهر گفتم بریم درمانگاه فرهنگیان خودمون . هم خلوته و هم اگه دکتر احمدیان باشه دستش واقعا شفاست ! تا رسیدیم دیدم یه پیام تبریک نوشتن زدن درب ورودی درمانگاه با این مضمون . دکتر احمدیان قبولی شما را در تخصص عفونی تبریک میگیم. از تهه دلم شاد شدم . آخه لیاقتش رو داره ! الحق دکتر خوبیه ...

خدا خدا میگردم اون روز هم شیفت اون باشه . دو تا بیمار تو نوبت بودن ومنم وقت گرفتم نشستم . یهویی دیدم خود دکتر هم اومد . خودش بود . خوشحال شدم و بعد چند دقیقه رفتم داخل . دست به گوشم که زد دادم رفت هوا ! گفت کمی تحمل کن ببینم چه خبره . پشت گوشم ورم کرده بود و سفت شده بود . همش به مسخره بازی میگفتم نُ بادی فکر کنم غدد لنفاویم کنسری شدن اونم میگفن کوفت . خفه شو ....

دکتر هم که اونارو لمس کرد گفت گوش راستت کمتر ولی گوش چپت کاملا ملتهبه ! دریا میری ؟ استخر ؟ گفتم نه ... نمیرم . گفت نرو ! باید شستشو بدی تا عفونتش تخیله شه دارو اثر کنه ...

رفتم به منشی گفتم و گفت برو رو تخت دراز بکش نسخه رو دادم نُ بادی با یاس رفتن داروخونه و منم رفتم دراز کشیدم . پرستاره اومده قطره بریزه تو گوشم دستشو گرفتم میگم تو رو خدا اروم . میگه وا ! مگه فقط برای گوشت نیومدی ؟ میگم خب اره ! میگه این که درد نداره . بنده خدا فکر کرده سرومن گوشم زیاد شده اومدم شستشو بدم و متوجه نشد درد دارم . دوباره که فشار داد همچین داد کشیدم ترسید . گفت مگه التهاب داره ؟ اشکم راه افتاد گفتم پس واسه چی اومدم اینجا ؟؟؟ عذرخواهی کرد و گفت بیست دقیقه بخواب .

نُ بادی اومد و گفت تا جایی باید بره و کار داره و برمیگرده و این بین مامان میاد پیشت می مونه . کلی خجالت کشیدم که بهشون زحمت دادم . دیدم فریبا خانوم هم اومد و دیگه نُ بادی رفت تا به گرفتاری خودش برسه .فریبا خانوم هم کلی قربون صدقه م رفت و غصه خورد وقتی ورم گوشم رو دید .

دو تا امپول هم داشتم . یکی دگزا و یکی هم آمیکاسین  ! آمیکاسین رو که دیدم خودمو باختم . فریبا خانوم گفت بذار رفتی خونه نُ بادی برات میزنه ... گفتم وای نه بذار زودتر بزنه دارم میمیرم از درد . اونا هم رحم نکرد و موقع تزریقش هم یاسی و هم پرستاره کلی بهم خندیدن ! منم از رو ناچاری می خندیدم و میگفتم به خدا من به بیماری هیچ وقت نخندیدم وقتی از درد می نالید . تازه میگه  شما مگه پرستاری ؟ گفتم هم لباستون نبودم ولی به امید خدا دارم میشم . گفت پس از این به بعد بیشتر به بیمارهات فکر کن . گفتم بله دقیقا مثل شما  ... بعد هم دکتر گفت مریض بیاد تو اتاق بغلی منم میام الان . رفتم و نشستم رو صندلی  انقدر اشک ریختم تا اون کارش تموم شد . انگاری داشته بچه گول میزده ! هی میگه الان تموم میشه کمی دیگه تحمل کن تا گوشت رو خوب کنیم دیگه ! بقدری درد داشتم که خندم نمیومد وگرنه این جمله دقیقا جملاتی هست که ما وقتی می خوایم بیماری رو گول بزنیم تا بذاره کارمون رو انجام بدیم بهش میگیم 

انقدر گریه کردم که وقتی از اتاق اومدم بیرون هم قرمز شده بودم هم چشمام از اشک خیس بود و هم بغض داشتم . فریبا خانوم کلی اصرار کرد که بریم خونه ی ما استراحت کن اینجوری من نمیذارم بری خونه . راه افتادیم سمت خونشون و به محض ورود اول اون الکل دست سازُ ریخت تو گوشممممممم ! یه ماجرا هم اونجا داشتم . بعد نیم ساعت هم قطره ی اصلی . همون موقع یکی از بچه ها بهم اسمس داده بود و منم داشتم جوابش رو میدادم . لوسم دیگه دلم میخواست زار بزنم بگم چه بلایی این دو شبی سرم اومد  به دلایلی بعدش پشیمون شدم . شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و نزدیک به خاموش شدنش بود ...

دیگه شام همونجا خوردیم و بعد از شام به اتفاق نُ بادی اومدیم خونه ! اونا هم با داداشش تماس گرفته بودم که بیاد چت تا نُ بادی کمی از دلتنگی در بیاد . گفتم اون کیبورد وامونده تو وردار بیار که هی به جون من غُر نزنی چرا کیبوردت اینجوریه و اونجوریه . اونم حرف گوش کن رفت و کیبوردش رو هم برداشت .

به محض ورود به خونه رفتم یه دوش کاملا سرپایی گرفتم و کلی مواظب بودم تو گوشم آب نره . بعد هم یاس رو بغل کردم و خوابیدیم . نُ بادی هم نشست منتظر داداشش . ساعت ۴ اومد بیدارم کرد که تو گوشم باز قطره بریزه که این بار دیگه مثل قبل سوزش نداشت و صدام در نیومد . باز خوابیدم و ساعت ۵ دیدم بیدارم کرد میگه آوا شرمنده ها ولی این داداش و پسر عموم هی بهم تیکه می ندازن . میگم چرا ؟ میگه وُیست کار نمیکنه ! عقلم بهم فرمون نمیداد که منظورش چیه ! چند دقیقه بعد تازه دوزاریم افتاد که باید برم براش درست کنم . خلاصه اومدم راه انداختمش ولی هر کاری کردیم سرعت بقدری کم بود که وبکم راه نیفتاد . با حامد احوالپرسی مختصری کردم و رفتم باز خوابیدم .

این بود ماجرا ما تا الان ...

شکر خدا گوشم دردش خیلی کمتر شده ! استخون فکم دیگه درد نداره . میبینین که بازم کلی تو این پست فک زدم ( خودم میگم تا بعضیا زحمت نکشنُ نگن  ) !  اون ورم غذدد لنفاوی هم کم شده ! دیگه هم گوشم تب نداره ...  

فقط یه بسته کپسول کو - آموکسی کلاو هم داده امیدوارم اون باعث نشه که درد معده م باز برگرده 

بعدا نوشت : محمد هم ساعت ۱۰ صبح بی خبر رسید خونه 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ تیر ۹۰ ، ۰۸:۴۰
  • ** آوا **
۲۳
تیر
۹۰


دیشب به قدری حالم بد شده بود که با " nobody " تماس گرفتم و گفتم بیاد خونمون که تنها نباشم . اونم بنده خدا آخره شب وقتی مهموناشون رفتن اومد و قرص و آمپول هم برام آورد .

تا قبل از اینکه  nobody  برسه دیدم آیفونمون رو میزنن . از پنجره سرک کشیدم دیدم چند تا پسر جوون هستن . اهمیت ندادم و اصلا جواب ندادم . چند دقیقه بعد دیدم درب خونه رو میزنن . رفتم دیدم یکی از همون پسرها . اسم یه شخصی رو گفت ! گفتم نمی شناسم . عذر خواهی کرد و رفت . دو دقیقه بعد دیدم باز اومدن در میزنن . این بار دیدم باز همون پسره هست . بهم میگه منزل اقای فلانی ؟! گفتم بفرما . گفت شما چطور مدیر ساختمونین که نمی دونین اون آقا کیه ؟ گفتم مدیر ساختمون همسرم هستن که الان تشریف ندارن . منم قرار نیست امار همه رو داشته باشم . این شخصی که شما میگین تو این ساختمون نیست .

گفت یه پسر داره قد بلند و لاغر . از من بلندتره ! گفتم اینجا کسی رو نداریم که پسر بزرگ داشته باشه . ما فقط یه پسر جوون داشتیم که اونم دو ساله عروسی کرده رفته سر خونه و زندگیش . گفت مطمئنم خونه شون تو این اپارتمانه . گفتم به هر حال من همچین کسی رو نمی شناسم ...

باز عذرخواهی کرد و رفت ...

۵ دقیقه هم نکشید که دیدم باز درب میزنن . دیگه ترسیده بودم . چون هم گفته بودم محمد خونه نیست و هم اونا چهار نفری می شدن ... این بار از تو چشمی خوب نگاه کردم دیدم دختره دانشجوی طبقه پایینی هستش .درب رو باز کردم دیدم سراغ محمد رو میگیره . گفتم نیستش ! گفت خانوم فلانی چند نفر تو پارکینگن . نمیدونم کی هستن . با این زنه کار دارن ( واحد بغلیمون رو نشون داد با دستش ) گفتم این که فامیلیشون چیز دیگه ای هست . گفت نه ! فامیلی خوده زنه اینه که اینا میگن . می ترسم بهشون بگم این زن بی آبرو هستش بیاد سرو صدا کنه . گفتم ولشون کن تو چیزی نگو . ما هم که الان مرد نداریم تو آپارتمان یهویی می بینی باز پای مامور به اینجا باز شد . کمی باهام حرف زد و رفت ! داشت میرفت گفتم تو دزدگیر ورودیتون رو از داخل قفل کن راحت بخواب ! گفت اگه می ترسی تو هم بیا پایین پیشم . تشکر کردم و رفت !!!

منم درب رو قفل کردم و صندلی گذاشتم پشتش ! دلم خوش بود مثلا شاید اون صندلی کمی مانع ورود شه !

این زنیکه گند زده به اپارتمانمون . دیگه احساس امنیت نداریم اینجا ! می ترسیم هم باهاشون برخوردی کنیم و بد ببینیم . به قول یکی از دوستان همچین افرادی انقدر ادم دارن که دست به هر خلافی می زنن و آخرش هم همه گناهکار و خاطی معرفی میشن بجز خودشون . زنداییم میگفت هر چی هم دیدین به روی خودتون نیارین . یهویی دیدین یه کبریت کشید و ماشینو زندگی تون رو به آتیش کشید و دستتون هم به جایی بند نیست . حالا منم واقعا دیگه ازش می ترسم !!!

چند دقیقه بعد از رفتن دختره nobody رسید ! اون که اومد کمی خیالم راحت شد .

اولش تا اومد دو تا قرص یه کله انداختم بالا ولی تاثیری نداشت ، بعد هم رفتم عصاره شیرین بیان رو خوردم . ولی انگاری هیچ تاثیری رو دردم نداشتن . در نهایت اون آمپول رو هم تزریق کردیم که اونم برای خودش ماجرایی داشت .

حدودای دو نصفه شب بود که کمی آروم گرفتم ! بعد از اون هم که دو تایی شب زنده داری کردیم . از اونجا که واسه من ای دی اس اله و سرعت تا حدی مقبوله رفتیم و برای  nobody تو فیس book عضویت گرفتیم تا بتونه با داداشش راحت تر در ارتباط باشه . بعد هم که رفتیم و قالب وبلاگ " هیچکس و همه کس " خودمون رو عوض کردیم و یه آپ ناقابل مشترک هم گذاشتیم ...

حدودای ۴:۳۰ بود که دیگه من رفتم و خوابیدم و خبر ندارم  nobody کی خوابید ...

صبح هم با تماس مامانی از خواب بیدار شدم . اخه برنجون تموم شده بود و یادم رفته بود که به محمد بگم بخره . برای همین به باباجون سپرده بودم که برام بخره که اونم تنبل خان به مامان گفته خودت برو بخر من کار دارم . مامانی هم امروز صبح برنج خریده و انداخته تو ماشین و برام اورد . کلی خجالت کشیدم  اگه این بابا و مامانا نباشن کار ما چی میخواد بشه ؟؟؟ 

یه کوچولو هنوز درد دارم ولی زیاد نیست .

بدبختیم یکی دوتا نیست که ! گوش چپم باز ملتهب شده و انگاری تب کرده باشه توش داغه ! نمیتونم حتی لمسش کنم . سرمو که پایین میارم دردش چند برابر میشه . موندم این یکی رو چیکار کنم ! ظاهرا باید به هر بهونه ای شده یه سر به بیمارستان بزنم . آخره هفته ای که فکر نکنم مطب باز باشه تا برم دکتر ... اینم از این چند روزی که تنها بودیم . هر چی درد و مرض افتاده به جونم ...

 الان هم nobody و یاسی نشستن و دارن سی دی های یاس رو سر و سامون می دن . اندازه ی یه پاکت سی دی هم دارن می ندازن دور ... از دست شلخته بازیهای یاس واقعا کلافه شدم . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۹۰ ، ۱۳:۱۷
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۰
 

کمی درد معده دارم ! حس میکنم رو به بدتر شدنه ...

خدا بخیر بگذرونه ! تنها هم هستم و نمیدونم اگه بدتر شد باید چیکار کنم .

امیدوارم مثل دفعه ی قبل نشه که سه بار منو به بیمارستان کشوند ...

دعا کنین فقط یه امشب رو راحت بخوابم و اتفاقی نیفته ! تا فردا شب خدا بزرگه 

بعدا نوشت : زنگ زدم " هیچکس " اومده پیشم  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ تیر ۹۰ ، ۲۲:۲۳
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۰


ساعت ۳ نصفه شب محمد با یکی از آشناها حرکت کردن سمت تهران تا برای اسباب کشی به دایجون اینا کمک کنن . حدودای ۸ صبح هم رسیدن !

الانم من و یاس تو خونه هستیم و اولین سئوالی که وقتی بیدار شد از من پرسید این بود که وقتی بابایی خونه نیست ما جایی نمیریم ؟! منم محکم بهش گفتم نه ! می مونیم خونه و جایی نمی ریم .

اگه غیر از این میگفتم میخواست دم به دقیقه گیر بده که پس کی میریم بیرون ... دلم برای بچه میسوزه . خودم دلم تنهایی میخواد در عوض اون میخواد بره بیرون . حالا میخوام راضیش کنم این دو روز رو بمونیم تو خونه و جایی نریم . امیدوارم تحمل کنه !

دیشب مرضیه بهم اسمس داده که طرح رو چیکار کردی ؟ بهش گفتم ثبت نام کردم . میگه از تعطیلی استفاده کن که بدبختیامون تازه داره شروع میشه . راست میگه ! کمی که فکر میکنم می بینم مشغول به کار که شم دیگه مرخصی بی مرخصی . حداقل تا یه مدت اصلا بهم اجازه نمیدن که حرفشو بزنم . یهویی دلم یه مسافرت توپ میخواد . چیزی که خیلی وقته نرفتم ... ولی باز می بینم برنامه مون برای مسافرت جور نیست . همیشه برای سفر یکی دیگه باید برنامه ریزی کنه تا ما اجراش کنیم . از این روش خوشم نمیاد . دلم میخواد خودمون یه برنامه سفر داشته باشیم اونم نه به خونه ی اقوام . جایی که مارو نشناسن و راحت دیوونه بازی در بیاریم ...

دارم چرت و پرت میگم . نه ؟

یاس داره آتش بس نگاه میکنه ! یه قسمتی هست که یوسف ماژیک رو تو دست چپش میگیره تا با کودک درونش حرف بزنه . به اینجاش که میرسه وسوسه میشم منم امتحانش کنم . گاهی حس میکنم کودک درونم حرف زیادی واسه گفتن داره ولی هیچ وقت بهش مجال ندادم و ندادن ...

چند شب قبل به محمد میگم دلم یه تنهایی میخواد . میگه از پنجره می ندازمت بیرون . یعنی چی دلم تنهایی میخواد ؟! ایکاش گاهی آدمها مجال تنها بودن به همدیگه رو میدادن تا بیشتر با خودشون خلوت کنن . دلم برای خودی که خیلی وقته مهار شده تنگ شده .

نمیدونم چرا دارم اینارو انیجا می نویسم . ولی واقعا دلم یه تنهایی میخواد . هر چند کوتاه !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


مامان اینا اومدن و رفتن ! خوراک غاز هم بد نشده بود  البته همه میگفتن خوشمزه شده . حالا نمیدونم دلشون به حال ناشی بازی من سوخت یا واقعا خوششون اومد . باباجون که کلی تعریف کرد . مامان هم همش میگفت خوشمزه هست ...

سر ظهری دیدم یکی درب خونه رو میزنه ! دیدم پسر داییمه ( همونکه چشمش زخم شده بود ) ! تا اومد داخل گفت وای آبجی گشنمه ... براش کمی سالاد ماکارونی دادم که یه ضرب خورد و باز میگفت گشنمه . دیگه گفتم بمون تا باباجونم بیاد با هم ناهار بخوریم . شانسی داره این بشرررررر

یه عمره نقشه کشیده بودم وقتی اومد خونمون هر غذایی که درست کردم حتما کنارش میرزا قاسمی بذارم . نفرت داره از اون  . اونوقت درست بعده این همه مدت روزی میاد خونمون که نه تنها میرزا قاسمی نداریم بلکه غاز داریم  شانس به این میگن . به خودش که گفتم میگه اگه بوی میرزا قاسمی میومد سر موتور رو می چرخوندم سمت خونه ی داییم و میرفتم   

بعد از ناهار مامانی براش از دکتر متخصص و جراح چشم نوبت گرفت که اونم گفت ۲۹ م می تونه بهش وقت بدن . دیگه مامانم کمی آب و تابش داد و بزرگش کرد . منشی گفت بگو بیاد می فرستمش بره داخل . حالا بهش میگیم تو رو خدا کمی شل بازی و بی حالی از خودت نشون بده بزار رات بدن وگرنه باید تا ۹ شب بمونی . میخنده میگه باشه ! موقع رفتن محمد هم باهاش میره .

یه ساعت طول نمیکشه میبینم اومدن . میگم خب چی شد ؟ گفت امشب قراره بستری شم بیمارستان تا فردا صبح بخیه بزنن . حالم گرفته شد . دوباره دیدم محمد میخنده ! گفتم راستشو بگین دیگه .

محمد گفت دکتر خوب که معاینه کرد گفت خیلی شانس آوردی . پارگی سطحی هستش وگرنه مشکل زیاد بود . براش قطره داد گفت مرتب اینارو استفاده کن و ۱۰ روز دیگه بیا مجدد ببینم .  

شکر خدا ظاهرا بلا از سرش رفع شد . خدایا شکرت 

الان همه مامانی و یاس به اتفاق محمد رفتن سمت زادگاه . پسر داییم هم رفت خونشون ... باباجون هم رفته سر ساختمون ! منم حال نداشتم موندم خونه 

اینم از این !


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۹
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


خلاصه امروز ( منظورم به یکشنبه هستش  ) محمد سر کار نرفت و بعد از دو هفتهههههههههه جور شد که بریم محل مادری . با یسنا تماس گرفتم و گفتم برای ظهر میایم خونتون ...

کمی تو بازار کار داشتم و بعد هم رفتیم پمپ بنزین و نزدیک یک ساعت موندیم تا بنزین بزنیم . روی یه سکو فقط یه پمپ کار میکرد که باید دو ردیف ماشین رو پوشش میداد . آخراش دیگه بغض کرده بودم از بس که هوا گرم بود  

به محض ورودمون به خونه ی یسنا اینا فهمیدم که سوسن خانوم ( خرگوش ملوس ) توسط شغال خورده شد . وای که چقدر دلم سوخت ! چه روزهایی که براش برگ مو و هویج نگه می داشتم و اونم تند تند گاز میزد و می خورد . کوفتش بشه ... یاس هم خیلی ناراحت شد . بهش عادت کرده بودیم .

بعد از ظهر تونستیم رای یاس رو بزنیم و قانعش کنیم که موهاشو کوتاه کنه . اونم تا اوکی داد گفتیم تا نزد زیر حرفش ببرمش آرایشگاه تا کوتاه کنه ! مدل کپ کوتاه کرد . از بس که موهاش زیاده به خانومه گفتم براش کم حجم هم کنه . وای ! یه عالمه مو ریخته بود پای صندلی و خانومه می خندید میگفت ماشالله عجب مویی داره این بچه  ... حالا هم خودش ذوق کرده که جلوی موهاش میاد جلو صورتش و هم من ذوق کردم که دیگه خودش به تنهایی میره حموم و می تونه سرش رو تمیز بشوره  . از همونجا هم حکم صادر کردم که به محض ورود به خونه خودت میری حموم . اونم میگفت چشم ...

از خونه ی یسنا اینا اولش رفتیم سر مزار و بعد از خوندن فاتحه رفتیم سمت آرایشگاه . من و یاس پیاده شدیم و محمد رفت خونه ی خاله جون تا وقت بگذره و بعد بیاد دنبالمون .

وقتی از آرایشگاه بیرون اومدیم دیدم محمد به همراه پسر خالم و دو تا پسر داییام ( داداشای یسنا) اونجا هستن و داداش کوچیکش یه جورایی ناراحته ! رفتم جلو دیدم چشمش یه جوریه . گفتم چی شده ؟ پسر خالم گفت سیم رفته تو چشمش . منو میگی ! موی تنم یهویی سیخ شد . نگاه که کردم دیدم پارگی سفیدی چشمشه . گفتم سریع برو بیمارستان . اونم زودی رفت خونه که دوش بگیره و بره دکتر .

حالا من به محمد میگم پارگیه ! پسر خالم میگه نه سوراخ شده . سیم صاف رفته داخل و اومده بیرون . گفتم نیاز به بخیه داره ! اونا میگفتن نه ... خلاصه ! رفتیم خونه ی خاله جون و کمی که نشستیم ض...دایجون به اتفاق خونوادش اومدن و کمی حرف زدیم . ساعت نزدیکای ۹:۱۰ بود که خداحافظی کردیم و راهیه خونه شدیم . به محمد گفتم سر راه اگه کاهو دیدی بخر که برای شام سالاد ماکارونی درست کنم .

بین راه خریدامون رو هم انجام دادیم و اومدیم خونه ! تا شام درست کنم ساعت شد ۱۱ ! تو این فاصله یاس هم رفت حموم و بعدش کلی نشست جلوی آینه و هی با موهاش ور رفته . حالا به من گیر داده که براش کیلیبس مویی بخرم . ای خدا ! این بشر تا مو داشت بهش توجه نمیکرد . حالا میگه مو مصنوعی میخوام 

محمد با تهران تماس گرفت و قرار شد برای روز سه شنبه دو سه نفری جمع بشن و برن که به دایجون اینا برای اسباب کشی کمک کنن .

بعد از شام با پسر داییم تماس گرفتیم که گفت فعلا چشممو بستم ولی گفت فردا برو مطب متخصص و باید بخیه بشه . دلم سوخت ! ولی ایکاش با پسر خالم یه شرطی می بستم که بدونه وقتی من میگم پارگی بوده نگه فقط یه سوراخ کوچیک بوده ... بیچاره پسر داییم درد داره اونوقت من به چه چیزایی فکر میکنم 

برای فردا ناهار مامان اینا میان پیشم و منم یه عدد غاز که از یه سال قبل تو فریزر داشتیم رو گذاشتم تو دیگ تا بپزه . هنوز نمیدونم باید باهاش چیکار کنم تا بشه خوردش ! اولین باره که دارم غاز می پزم . هر کی میدونه راهنمایی کنه لطفا 

+ بعدا نوشت : خنده داره ها ! بلاگفا داره سینه خیززززززززز میره . انگار دارن جونش رو میگیرن . جالب ترش اینه که تو این مطلبم از داخل صفحه ی نمایش وبلاگ من ۵ تا نظر دارم تا الان ولی وقتی از مدیریت اومدم تا تغییری تو پست بدم بهم میگه ۴ تا نظر دارم . کی به کیه ؟ این همه ما قاطی کردیم یه بارم بلاگفا قاطی کنه . چشم نداریم ببینیم یه بار اونم فقط یه بار بلاگفا هنگ کنه ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **